تلویزیون

خلاصه داستان قسمت هشتم سریال بانوی عمارت

مجله اینترنتی کولاک:  پس از خبر مرگ ناصرالدین شاه در سریال بانوی عمارت،شازده ارسلان و اسد به کاخ شاهنشاهی می روند. فخرالزمان خود را عروسی سیاه بخت می داند و بسیار ناراحت است.حال مهرالنسا بد می شود. فخرالزمان از مشتی می خواهد تا برود و طبیب بیاورد،اما مشتی می گوید که افسرالملوک رفت و آمد را ممنوع کرده اند. آهو با دیدن ناراحتی فخری و حال بد مهری،به کمک یحیی مخفیانه از عمارت خارج شده و با عنایت به دنبال طبیب می رود. طبیب می گوید که شربت فرنگی اثر کرده و مهرالنسا آماده  زایمان است و دستور می دهد قابله خبر کنند. فخرالزمان می گوید که با منع رفت وآمد نمی شود قابله آورد و از طبیب م یخواهد که خود کاری کند.طبیب قبول می کند تا به خان باجی و آهو کمک کند. آهو نوزاد مهری را به دنیا می آورد.

 

 

افسر الملوک دستور می دهد تا هفت شب کل عمارت را سیاه کنند و همه تا هفت شب رخت سیاه بر تن کنند.
جواهر متوجه حضور طبیب در عمارت می شود و از رجبعلی توضیح می خواهد ولی آهو می گوید که مخفیانه طبیب را به عمارت آورده،جواهر او را تنبیه می کندو آهو را به گریه می اندازد.
شازده به دنبال افسرالملوک آمده و اورا به مراسم ختم شاه می برد.در مسیر رفت افسر از نحس بودن فخرالزمان می گوید،از این که او بد قدم است و همه شومی ها به دلیل حضور او در عمارت است.
تمام عمارت را سیاه پوش می کنند و فخرالزمانی که با دیدن سیاهی ها به هم می ریزد. در این حین عموزاده شازده(جهانبخش میرزا)از ملایر می آید. شازده به پیشواز او می آید. فخرالزمان او را صدا می کند اما شازده به او بی اعتنایی می کند.
افسرالملوک با میرزا جهانبخش هم اختلاف دارد.
شازده مشغول بگو و بخند با میرزا جهانبخش است که رجبعلی در گوشش حرفی می زند.شازده به سرعت سوار اسب شده می رود و فخرالزمان شاهد رفتن اوست.
او به در خانه ای میرود و با زنی سخن می گوید. اسم آن زن طلاست.

آنچه در قسمت هشتم بانوی عمارت گذشت:

طبیب الاطبا گفته بود اگر فرزند مهری تا هلال ماه زنده بماند،دیگر نخواهد مرد. فخرالزمان و مهری و آهو و یحیی در پشت بام به انتظار هلال ماه می نشینند تا اینکه ماه پدیدار می گردد.
مهری نام دخترش را ماه طلعت میگذارد.
یکی از طلبکارهای شازده افرادی را به عمارت می فرستد تا عمارت را بفروشد.
شازده آنها را بیرون می اندازد.گویا بدهی شازده بیشتر از ارزش آن عمارت است.شازده آنها را تهدید به مرگ میکند و می گوید به زودی سمتی در دربار خواهد گرفت و بدهی اش را صاف خواهدکرد.
افسر الملوک به میرزا جهانبخش می گوید که شازده چگونه می تواند در حکومت جدید به مقام و منصب برسد. میرزا جهانبخش می گوید که مصادف شدن روز شهادت شاه با عروسی شازده،خیلی هارا به او بدبین کرده و برای جلوگیری از این بی اعتمادی ها باید فخرالزمان را سه طلاقه کند.
شازده به فخری بی اعتنایی می کند.
از آنجایی که طبیب الاطبا به او گفته بود اگر سواد داشتی تورا دستیار خود می کردم، آهو سعی می کند تا مخفیانه از پشت در کلاس دختران شازده ، درس بیاموزد.یحیی اینکار را به عمو مشتی گزارش می دهد و عمو مشتی آهو را از این کار منع می نماید.
افسرالملوک به میرزا جهانبخش می سپارد تا در دولت جدید فقط به فکر مقام خود نباشد و به شازده هم کمک کند تا به سمتی نائل آید. میرزا جهانبخش به شازده می گوید نباید اشتباه پدرش را تکرار نماید،شازده باید بداند که چه کسی شاه خواهد شد.
مونس، یکی از دختران شازده خود را به مریضی میزند.طبیب به شازده می گوید او فقط به محبت نیاز دارد.
روز تاجگذاری فخرالزمان که میبیند کسی اورا صدا نمیکند ،خودش آماده شده و به پیش افسرالملوک میرود.افسر میگوید کسی تورا به آنجا دعوت نکرده و کسی از ایل قاجارمنتظر تو نیست.فخری به ایل قاجار توهین می کند. شازده که حرف هایش را می شنود به او سیلی می زند.

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا