سرگرمی

رمان عاشقانه عشق پروانه قسمت ششم

مجله اینترنتی کولاک: کاربران گرامی قصد داریم روزانه یک قسمت از داستان عاشقانه و خواندنی عشق پروانه به نویسندگی خانم ناهید گلگار را منتشر کنیم امیدواریم از این داستان نهایت لذت را ببرید.

لینک قسمت های قبلی در پایان داستان قرار دارد.

عشق پروانه

وقتی رسیدیم پشت در ارمغان هنوز همین طور لبخند می زد و آروم به نظر می رسید زنگ زدم و ازش پرسیدم تو استرس نداری ؟
گفت : چرا دارم ..مگه توام استرس داری ؟ اینجا که خونه ی دوستت ….
گفتم : پس چرا چیزی نمیگی ؟
گفت : خوب چی بگم ؟
پرسیدم دلت نمی خواد بدونی کیا اینجان ؟
گفت : خودم به زودی می فهمم پرسیدن نداره …من که کسی رو نمیشناسم چه فرقی می کنه ..
گفتم مامان و نیکی هم هستن ..ناراحت نمیشی که ؟
گفت : واقعا ؟ نه برای چی ناراحت بشم ؟ولی خوب شد بهم نگفتی …
در باز شد و با هم رفتیم تو ساختمون …
کنار آسانسور ایستادیم ..
گفت : امیر چند ساله با پیمان دوستی ؟
گفتم : فکر می کنم ده سالی میشه ..تو دوست صمیمی نداری ؟
گفت : چرا ندارم ماهرخ یک روز بهت معرفی می کنم ..ولی ما از بچگی با هم بودیم اول همسایه ی ما بودن ولی از هم جدا نشدیم ..
وقتی آسانسور رسید بالا و درش باز شد …
پیمان رو منتظر دیدیم .. بلافاصله اومد جلو و گفت دیر کردین سلام؛؛ من پیمانم …
ارمغان گفت : خوشبختم ممنون که منم دعوت کردین ..
گفت : وای امیر چقدر به هم میاین ..به خدا ارمغان خانم این داداش ما هوش و حواسش رو از دست داده …
من از چشم شما می ببینم قرار بوده هفت اینجا باشه الان چنده ؟ زود باشین شقایق داره میرسه …نزدیک شده….
گفتم : پیمان جان خودتو کنترل کن لا اقل یک امشب آبروی منو نبر ……
گفت دهنم رو باز نکن ..تو مگه آبرو داشتی ؟

سه تایی خندیدیم ..
در خونه باز بود ارمغان جلوتر رفت با نیکی که اومده بود به استقبال ما دست داد و رو بوسی کردن .. و وارد شدیم و من اونو به همه معرفی کردم …
مامان با مادر شقایق و مادر پیمان اون بالا نشسته بودن و فورا ارمغان رو بین خودشون جا دادن و دورش کردن ..
کاری از دستم بر نمی اومد ولی مدام با اشاره ازش می پرسیدم خوبی ؟
و اونم با همون خنده ی شیرینش همینطور که بین مامان و مادر شقایق نشسته بود و می گفت ..عالی …..
من از دور می دیدم که سئوال پیچش کردن و اونم همین طور که دستهاشو تکون می داد جواب می داد .
.کمی بعد به نیکی گفتم ..تو رو خدا نجاتش بده ..
گفت : مگه نمی خوای مامان تستش کنه ؟ صبر کن دیگه . ..
شقایق که اومد و مراسم شروع شد یک طوری اونو کشیدم پیش خودم و گفتم : خسته ات کردن ببخشید …
با تعجب گفت : نه این چه حرفه ..داره خوش میگذره ..
چقدر نیکی دختر خوبیه ..مامانت هم خوبه …
و من که تو کوک رفتار ارمغان بودم می دیدم که خیلی گرم و مهربونه وبا همه به راحتی ارتباط بر قرار می کرد …و خوشحال بود …
و اینطور که معلوم بود مامانم هم خیلی زیاد از اون خوشش اومده بود …
تا موقعی که خواستیم مجلس رو ترک کنیم اون تونسته بود دل همه رو یک طوری به دست بیاره ..تا اونجایی که به من برای انتخابم تبریک می گفتن ..
مامان اونو برای فردا ناهار دعوت کرد و گفت : تو رو خدا بیا بزار بیشتر تو رو ببینم …
می دونم رسم این نیست اول ما باید بیایم خونه ی شما ..ولی دیگه زمان این حرفا گذشته ..شما ها بزرگ شدین ..این رسم و رسوم مال شما ها نیست ..
ارمغان قبول کرد و این وسط من روی ابر ها سیر می کردم …مثل این بود که گوهری کمیاب بدست آورده بودم و از داشتنش افتخار می کردم ….

وقتی سوار ماشین شدیم ..دیدم رفته تو فکر و یکم بهم ریخته …
پرسیدم ..تو چرا بعد از مهمونی استرس گرفتی ؟از چیزی ناراحت شدی ؟ گفت :از چیزی نه… از خودم تعجب کردم … امیر یک مرتبه نمی دونم چی شد ؟
خودمو دادم دست تقدیر …من چیکار کردم ؟ فکر کنم نقش کسی رو بازی کردم که می خواد زن تو بشه …
ولی باور کن همچین قصدی نداشتم ..رفتارِ مامان و نیکی باعث شد …
شایدم جو گیر شدم ..قرارمون این نبود …
گفتم : حالا مگه چی شده ؟ اونا از تو خوششون اومد منم که عاشقت شدم ..حالا تو بگو چه احساسی داری ؟
دیگه فقط بستگی به تو داره ..با وجود اینکه خیلی تو رو می خوام ولی دلم می خواد این خواستن دو طرفه باشه ….
در این صورت اذیتت نمی کنم باور کن آدم پیله ای نیستم …
گفت : خوب ..چی بگم اگر نمی خواستم که اصلا باهات نمی اومدم این احمقانه است که بگم فقط برای مهمونی اومدم..
من دارم از دست پس می زنم از پا پیش می کشم ……
گفتم بهت که یک مشکلاتی دارم ..در عین حال برای اولین بار از مردی خوشم اومده و دلم میگه باهاش باشم ..
ولی عقلم چیز دیگه ای میگه …
گفتم : تو تنها نیستی آدم ها همیشه در یک جدال بین و دل و عقل گیر می کنن ..باید دید کدوم برنده میشه ….
گفت : این طوری بگو عقلت بیشتره یا دلت بزرگتر ..تو این جدال اونی که قوی تره برنده میشه بستگی به موردشم داره …
گفتم : حالا تو بگو عقل یا دل ؟
گفت : حالا زوده جواب بدم فعلا بزار خوب جنگ بالا بگیره من نتیجه رو بهت اعلام می کنم ….

فردا خودم رفتم ارمغان رو ببرم خونه ی خودمون مامان چنان تهیه و تدارکی دیده بود نگفتنی …
نیکی مدام بغلم می کرد و می گفت زن خیلی خوشگلی پیدا کردی …من خیلی خوشحالم قبل از رفتن من این کار شد تو رو خدا عروسی هم بگیر که من باشم اگر برم به این زودی نمی تونم برگردم ….
برادرش درو باز کرد …
جوونی بود خوش صورت با یک ته ریش کم پشت و عینکی ..با یک لبخند روی لب فورا سلام کرد و در حالکیه سرشو تکون می داد بطور نا مفهموم گفت .. سلام من عادل هستم بفرمایید در خدمت باشیم ….
با هاش دست دادم و گفتم خوشبختم منم امیر علی هستم دیگه مزاحم نمیشم ….
ارمغان پشت سرش بود و گفت : سلام امیر میشه بیای تو با مامانم آشنا بشی ؟
گفتم : البته ؛؛البته اگر مزاحم نیستم …فورا رفتم توی خونه ..
مادرش با یک خنده ی بلند اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدین ..خوش اومدین ..
خونه ای تمیز و مرتب با وسایل ساده و دلچسب .. و بر خلاف ظاهر بیرونی خونه محیطی دلنشین و گرم داشت ..
مادر ارمغان زنی نسبتا چاق و خوشرو و مهربون به نظر می رسید ..
بعد از اینکه یکم با من خوش و بش کرد گفت : ببین پسرم من به ارمغان نمی تونم بگم چیکار کنه و چیکار نکنه ..ولی خوب مادرم ..بهتر بود اول مادر و خواهر شما میومدن اینجا ….

ارمغان بر آشفته شد و گفت : مامان ؟ چی دارین میگین ..
گفتم که از این خبرا نیست ..من دارم به عنوان مهمون میرم …خندید و گفت : خوب اونا هم به عنوان مهمون بیان خونه ی ما..
گفتم: چشم مادر جان من که از خدا می خوام اگر شما اجازه بدین خدمت میرسیم …
بلند خندید و گفت : دیدی گفتم خود آقا امیر می دونه من چی میگم ..
ببخشید من مادرم دیگه،، شما مرتب میای دنبالش میرین بیرون خوبیت نداره …..
دیشب دیر وقت برگشتین ..خوب آدمیزاد دیگه دلم شور زد …
ارمغان داشت حرص می خورد صورتش سرخ شده بود..
گفت : مامان کار خودتون رو کردین دیگه ؟ اجازه بدین ما دیگه بریم ……
مادر و برادرش تا دم در ما رو بدرقه کردن و تا ماشین دور می شد مادرش سرش از خونه بیرون بود و نگاه می کرد …
من حس کردم بی اندازه نگران شده و شاید کار خوبی نکردیم قبل از خواستگاری اونو دعوت کردیم به خونه ی خودمون ولی ارمغان اعتراضی نداشت …
اون روز تو جمع خانواده ی ما خیلی راحت و صمیمی بود انگار مدت ها پیش با ما آشنا شده و ازش پذیرایی کردیم خونه رو بهش نشون دادیم و کلی با بابا از سیاست حرف زد چیزی که بابا خیلی دوست داشت و غروب با هم از خونه اومدیم بیرون و با هم دور زدیم …
شام خوردیم و کلی بهمون خوش گذشت …و شب جمعه ی دیگه؛؛ قرار خواستگاری گذاشتیم …و همه کار به راحتی تموم شد و ما رسما نامزد شدیم …
و از اون موقع بود که من چهره ی جدیدی از ارمغان دیدم ..
عاشق پیشه و مهربون شعر می گفت و گاهی اونا رو برای من می خوند …و اون شکی که تو دلم افتاده بود بر طرف شد ..
چون فکر می کردم یکم بی احساس و بی تفاوت رفتار می کنه و همیشه همین طور بمونه ….

مامانم که یک دل نه صد دل عاشق ارمغان شده بود و می گفت : دیدی امیر علی با همه مخالفت کردم ؛؛ منتظر این عروس برای تو بودم ..حالا ازم تشکر کن …
با نیکی رابطه ی خوبی داشت و همه چیز بطور عجیبی عالی بود …
ارمغان می گفت : من باید برج رو به جایی برسونم تا دغدغه ی فکری نداشته باشم و راحت به کارای عروسی برسیم …
حالا تا مدتی کار نمی گیرم تا بتونیم اول زندگی از بودن با هم لذت ببریم ….و چون نیکی قرار بود بره و ما امادگی عروسی گرفتن نداشتیم ..یک عقد محضری کردیم و یک جشن تو خونه ی ما گرفتیم توی اون مهمونی ده پونزده نفر بیشتر از فامیلش نگفته بود و ماهرخ و شوهرش …
و قرار شد یکسال بعد ازدواج کنیم …و سه ماه بعد خواهرم رفت تا برای همیشه کانادا زندگی کنه ….
توی اون یکسال من با سلیقه ی اون که خیلی هم مشکل پسند بود خونه خریدم و اونم با همه ی گرفتاری که تو کارش داشت … مرتب وسایلی که می گرفت میاورد و اونجا با ذوق و شوق می چید ….و برای هر کاری با من مشورت می کرد …
تفاهمی باور نکردنی بین ما بود …احساس می کردم فرشته ای از آسمون اومده و با من شریک زندگی شده … و توی اون مدت حتی یکبار اختلافی بین ما بوجود نیومد …
و بالاخره هم شب عروسی ما رسید …

از چند روزقبل .. با هم تمرین والس کرده بودیم و قتی همه ی مهمون ها جمع شدن ..شروع کردیم به رقصیدن …
اون زیبا ترین عروس دنیا شده بود …. و من با شوق زیادی همه ی احساسم رو تقدیمش کرده بودم … و خوبی بیش از اندازه ی اون باعث شده بود که منم خیلی تو رفتارم تجدید نظر کنم …و سعی کنم کاری نکنم که شایسته ی همچین دختری نباشه …
دستمون توی دست هم و دور می زدیم که نفهمیدم چی شد که حالش دگرگون شد ..و علنا می لرزید ….
دستش شل شد و داشت ضعف می کرد …و یک مرتبه رقص رو رها کرد و خودشو چسبوند به سینه من بغلش کردم و پرسیدم : چی شد عزیزم ..ارمغان حالت خوبه؟ …
گفت : نه امیر منو ببر یک جا بشنیم انگار فشارم افتاده ….مامان رو صدا کردم ؛؛
مادر خودشم اومد و دو تایی با نگرانی بردنش روی یک صندلی نشست ….و تا آخر شب حالش جا نیومد و رنگ به صورت نداشت …
اون همیشه خودشو آدم قوی و محکمی نشون می داد و این حالت اون همه ی ما رو نگران کرده بود …
بقیه ی عروسی در واقع بهمون خوش نگذشت ..اوقاتش سخت تلخ بود ..طوری که آخر شب می خواستم ببرمش دکتر ولی قبول نکرد …..
و بالاخره مجلس تموم شد ..و همه اومدن خونه ما و اونجا شروع کردن به زدن و رقصیدن ….

کم کم حالش بهتر شد و دوباره من ارمغان رو خوشحال دیدم …
پیمان و شقایق همه رو به رقص و پای کوبی وا دار کردن و تا پاسی از شب طول کشید ..با این حال ارمغان خوب بود و ناراحتی تو صورتش نمی دیدم ….
وقتی آخرین نفر رفت…. من بدرقه اش کردم …در رو بستم و برگشتم ….
ارمغان گفت امیر ..و آغوشش رو باز کرد و دوید طرف من و خودشو انداخت تو بغلم و سرشو روی سینه ی من گذاشت و محکم منو گرفت …
گفتم : آخ قربونت برم عروس خانم چی شده ؟ ….
گفت : امیر خیلی خوشحالم که زنت شدم ..ببخش امشبت رو خراب کردم ..ولی واقعا حالم خوب نبود ..
خودت که می دونی اهل ناز کردن نیستم …
در حالیکه نوازشش می کردم گفتم : وای ..وای ..الان اگر این ناز نیست پس چیه …آخ فدات بشم هر چی می خوای ناز کن من که می خرم …
تازه پیشبند هم می بندم …
سرشو بر داشت به صورتم نگاه کرد و پرسید : پیشبند دیگه چیه؟ یعنی چی ؟
گفتم پیمان میگه تو زن ذلیل میشی باید پیشبند ببندی و ظرف بشوری ..
خندید و گفت : پیمان خیلی با نمکه ..ولی بهش بگو زن من اونقدر منو دوست داره و عاشقمه که خودش ذلیل من شده ….
ادامه دارد…

بیشتر بخوانید

قسمت اول رمان عشق پروانه

قسمت دوم رمان عشق پروانه

قسمت سوم رمان عشق پروانه

قسمت چهارم رمان عشق پروانه

قسمت پنجم رمان عشق پروانه

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا