قصه های آموزنده و شیرین کودکانه با گویشی ساده و جذاب
۱. پری کوچولو
روزی دوستانش را به خانه دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود. به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوهها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوهها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری عروسکت چقدر قشنگه. آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشه، چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت میکند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد.
ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد. مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم چرا گریه میکنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مامان عروسک شیشهای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر ناراحت باشی و با دوستت بد رفتار کنی. من برات یک عروسک دیگر میخرم. برو از دوستانت عذرخواهی کن، چون اون مهمان تو است. تو باید با دوستانت با مهربانی رفتار کنی. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانههای خود رفتند.
آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان امروز مهمانی برای من خیلی غمانگیز بود، چون من یکی از بهترین عروسکهای پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آنها تمام مغازههای عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند. ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید و مادرش فورا آن عروسک را خرید و کادو کرد. آن گاه به طرف خانه پری رفتند.
وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است. دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خاله خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم به خاطر همین آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت پری دوستش را بغل کرد و او را بوسید.
۲. بذر کوچولو
سالها پیش کشاورزی در روستایی زندگی میکرد که برای گذران زندگی، کیسهی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر میبرد. ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد میکند و یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر میافتد.
دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود، مدام با خود میگفت: من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم. بذر کوچولو داشت از ترس به خودش میلرزید که ناگهان گاوی پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه دوباره زیرخاک نگران بود، این دفعه نگرانی او از بابت آب بود و مدام میگفت: من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم و گرنه از تشنگی میمیرم و نمیتوانم رشد کنم.
بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز درآورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید مینشست تا قدش بلند و بلندتر شود. یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگ و بزرگتر شود. در همین زمان بود که بذر از اینکه میدید رشد کرده و روز به روز بزرگتر میشود ذوق میکرد و خوشحال میشد.
پرندهای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد؛ پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قویای داشت را از خاک بیرون بکشد اما بذر، چون ریشه محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیفتاد.
سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد و بعد به یک درخت بزرگ تبدیل شد. حالا وقتی مردم از آن منطقه عبور میکنند درختی بزرگ را میبینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه است.
قصه های آموزنده و شیرین کودکانه
۳. خرگوش مهربان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، بچههایم گرسنه هستند؛ ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ ” خرگوش هم یک هویج خوشرنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.
سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ ” خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود.
این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من میدهی؟ ” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.
او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: “خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برای آنها آماده نکردهام. ممکن است این هویج را به من بدهی؟ اگر روی تخمهایم بنشینم حتما جوجههای بیشتری به دنیا خواهم آورد”. خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید. هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر میکرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: “چه کسی پشت در است؟ ” صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ” خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند: “امروز تو هویجهایت را به ما دادی؛ ما هم با هویجهایت غذا پختیم و برایت آوردهایم”. خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: “چه غذایی پختهاید؟ ” همه با هم گفتند: ” سوپ هویج ” سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.
قصه های آموزنده و شیرین کودکانه
۴. پسر خجالتی
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش میرفت پارک، اما وقتی میرسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود. اون همیشه فکر میکرد که اگه بقیه بچهها دستش رو ببینند مسخرهاش میکنند و به خاطر همین همیشه خجالت میکشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اونها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره میکنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچهها مسخرهات میکنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچهها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم پیش بچهها تا ببینی اونها تو رو مسخره نمیکنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند، باهم رفتن پیش بچهها. مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردند سلام کرد و گفت: بچهها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچهها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم میتونی با بچهها بازی کنی و هیچ کس مسخرهات نمیکنه. همه بچهها با هم فرقهایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازهای پیدا کرد که در کنار اونها بهش خوش میگذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
قصه های آموزنده و شیرین کودکانه
۵. سارا به مدرسه میرود
اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش میگفت: مادر جان پس کی به مدرسه میرویم؟ مادر میگفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه میروی. سارا چند روزی آرام میگرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادرش پرسید. مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت: سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه میرفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمیرفت؛ مرتب از مادرم سوال میکردم پس کی صبح میشود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم و صبح زود از خواب بیدار شدم؛ آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم چه کار کنم. مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم و لباسهایم را پوشیدم؛ کیف نو خودم را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال میکردم و مادربزرگ برایم توضیح میداد.
-دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو و دوستات در این جا بازی میکنید. در حین صحبت بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم. یک خانم زیبا با لباسهای روشن انگار منتظر من بود؛ با روی بسیار باز به من خوشآمد گفت و یک شکلات به من داد.
-دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم. من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود، وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنکهای زیبا، اسباببازیهای جالب، عروسک، ماشین، تلویزیون، سی دی و رادیو ضبط. برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم. آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت. خانم معلم در گوشم گفت: دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم: شیوا. خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت: بچههای گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده. بچهها گفتند: کیه کیه خوش آمده. در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه. شیوا محمدی. خانم معلم گفت: برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچهها یک کف بلند زدند هر کدام از بچهها میگفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچهها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچههای دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار میکرد.
خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچههای گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است و من را فقط خانم معلم صدا کنید. بچههای گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم: بله؛ خانم معلم گفت هرکدام از شما دست همدیگر را بگیرید تا با هم قطار بازی کنیم. صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت: بچهها میدانید قطار وقتی راه میره چه میگه؟ همه گفتیم: هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشویها. خانم معلم گفت: قطار ایست. بچههای گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید.
بعد هوهو چی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم؛ در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: بچهها میدانید اینها چه کسانی هستند. بچهها گفتند: خانم مدیر .خانم معلم هم گفت: آفرین به شما. خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچهها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفترهستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد. و گفت: بچهها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من. بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدارخانه رفتیم. در آبدارخانه آقای مهربانی بود. او گفت : بچهها من کلاسها را نظافت میکنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه با هم گفتیم: باشه.
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بیسکویت، کیک، ساندیس و چیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم نقاشی کشیدیم و با مدرسه و بچهها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم. من از این که همه با من در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا میکردم که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر؛ فکر میکنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشد؟مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر میکرد، مرتب دعا میکرد. “خدایا زودتر مدرسهها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم.”
قصه های آموزنده و شیرین کودکانه
۶. علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه. علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد. علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره نهار بهش کمک کنه؛ سارا نگاهی به علی کرد و گفت: مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته؟ علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد. عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کردهاست. سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش، چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه. علی کوچولو در همهی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه. اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت: علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی. نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه. باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی. اما این رو بدون پیش هر کسی و هر جایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده میکنند.
بیشتر بخوانید : نقاشی کودکانه از درخت در فصل تابستان و بهار برای رنگ آمیزی
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |