سریالسریال خارجی

داستان کامل قسمت اول سریال ترکی گودال

داستان کامل قسمت اول سریال ترکی گودال Çukur به همراه جزئیات و خلاصه داستان سریال ترکی چوکور (گودال)  قسمت ۱ را در این مطلب بخوانید. ساخت سریال گودال از سال ۲۰۱۷ آغاز شده است. این سریال در ۳ فصل پخش می شود. بر طبق آنچه برخی از رسانه های هنری ترکیه منتشر کرده اند. سریال گودال محصول Ay Yapim است که از شبکه شو تی وی و شبکه ماه تی وی به زبان فارسی پخش می شود. این سریال محصول سال ۲۰۱۷ کشور ترکیه است و در ژانر درام و اکشن ساخته شده است. از بازیگران شاخص این سریال می توان به آرای بولوت اینملی اشاره کرد که قبلا در سریال روزی روزگاری، نفوذی و حریم سلطان ایفای نقش کرده است.

قسمت اول سریال ترکی گودال
قسمت اول سریال ترکی گودال

به جای پول آدمارو پس انداز کن” «هرکس تو این دنیا یه خونه و آشیونه ای داره، آشیونه ی ما هم گوداله، چشممونو تو گودال باز می کنیم، آخرین نفسمونو تو گودال میدیم بیرون. اگه بیرون از اینجا تو دردسر بیفتیم خودمونو میندازیم تو گودال. هرکجا که باشیم باز به گودال برمی گردیم. حتی اگه همدیگرو نشناسیم، همدیگرو به جا میاریم.» ادریس صبح ها، محله حال و هوای دیگری دارد. پارچه های بزرگ سفید رنگی به عنوان سایبان بین هردو ساختمانی که روبروی هم قرار گرفته اند روی کوچه های باریک بسته شده اند. زیر سایبان ها هرکس بساطی پهن کرده، بازارچه ای شکل گرفته و مردم سرگرم خرید و فروش هستند.

زنی سر قیمت پرتقال ها با مرد مو سفید کرده ی میوه فروش که بساط بزرگی دارد، چانه می زند. مرد، منصفانه با او به توافق می رسد. او، ادریس است. لابلای چانه زدن های زن، دختر جوان خبرنگاری که درباره ادریس زیاد شنیده برای مصاحبه سراغ او می آید. چهره ی مهربان دختر به نظر ادریس آشنا می آید. او آن دختر را شبیه یکی از نزدیکانش که سال ها پیش از دست داده می بیند. همین موضوع باعث می شود که کیسه پرتقال ها از دستش رها شود. دختر خبرنگار میوه ها را جمع می کند. ادریس از او معذرت خواهی می کند و پیش از شروع مصاحبه می گوید که اگر سوالی به کارش نیاید آن را نمی شنود! ادریس اجازه ضبط کردن صدایش را هم نمی دهد و به دختر می گوید که هرچه در ذهنش باقی ماند همان را بنویسد.

آنها کنار بساط می نشینند و ادریس توضیح می دهد: «سر شب که بازار تعطیل میشه فقیر فقرا میان میوه ها و سبزی هایی که زمین افتاده رو جمع می کنن. نمیذارم فقرا افتاده هارو جمع کنن. بساط باز می کنم که هرکی نیاز داشته باشه برداره. من رزق و روزیمو درآورده باشم بقیه ش مال اوناس. مگه نه؟ چهل و دو ساله من حتی یه روز هم میوه سالم نبردم خونه. بچه های من یه روز هم میوه سالم نخوردن. » ادریس سه پسر دارد که یکی یکی آنها را معرفی می کند. پسر بزرگ او جومالی نام دارد که در زندان است. پسر دومش قهرمان به کارهای پدر رسیدگی می کند و پسر سوم یعنی سلیم، در همان بازارچه مشغول کار است ولی اصلا دل به کار نمی دهد و مدام از بازاری شدنش گله دارد و غر می زند.

قهرمان مردی میانسال در انبار به کمک دو نفر از نوچه هایش پسری که چشم چرانی می کرده را تنبیه می کند. او روی صورت آن پسر حوله ای می اندازد و سپس با میله ی فلزی آن قدر روی صورتش می کوبد که رنگ حوله سفید، قرمز شود. او که می زند، قهرمان است. ساعتی بعد قهرمان لباس ورزشی می پوشد و تیمی از بچه های محله جمع می کند تا در زمین خاکی فوتبال بازی کنند. وارتُلو که مدت ها برای ملاقات با قهرمان تلاش کرده، فرصت مناسبی پیدا می کند و به او پیشنهاد شراکت در کاری را می دهد. او از بچه های محله گودال نیست اما چون درباره خانواده ی ادریس تحقیق کرده و از نفوذ آنها با خبر است سعی دارد به قهرمان نزدیک شود.

سلیم پسری که از صورتش پیداست جوانی اش دارد تمام می شود، توی بازار سر همان بساط میوه فروشی ادریس نشسته و با گوشی تلفنش ور می رود. پیرزنی می آید و از تازگی توت فرنگی هایش می پرسد. پسر جوان بی که چشم از تلفن بردارد، می گوید: «نه، تازه نیستند». زن جا می خورد، به اعتراض می پرسد: «خب اگه تازه نیستند، واسه چی میفروشینش؟» دست دراز می کند به برداشتن یک توت فرنگی که چندتا را می اندازد روی زمین. جوان کفری می شود. با غیض صدا بلند می کند و می گوید: «چیکار داری؟ اگه میگیری بگیر، اگه نمیگیری برو». زن، حاضر به جواب، می گوید: «همه ی اینهارو به بابات میگم». جوان، با اعتنایی، به طعنه، می گوید: «برو بگو، از طرف من هم بهش سلام برسون». پیرزن راهش را می کشد به رفتن.

ولی همین که کمی دور می شود، مرد جوان یک پاکت میدهد به یکی از زیردست هایش و می گوید: «بیا اینو برای زنی که الان رفت، پر کن بگو از طرف سلیمه» و بعد، کلافه، دستور می دهد: «بساط رو جمع کنید و بین فقیر فقرا تقسیم کنید» او، سلیم است. در محله، ادریس تسبیح به دست و درحالی که کت و شلوار تمیز و مرتبی پوشیده، کنار خبرنگار قدم می زند و بیشتر برایش توضیح می دهد: «به این محله میگن گودال. وقتی محله بزرگتر شد شهرداری خواست روش اسم بذاره. اهالی محله هم دستشون درد نکنه جمع شدن و گفتن اسمش کوچوا باشه وگرنه من نمیگم به کسی این اسم رو بذارید یا اون اسمو. »

چشم دختر خبرنگار به شعار های روی دیوار می افتد که نوشته ” گودال خونمونه، ادریس بابامونه” او می پرسد: «یعنی هرکس تو این محله زندگی میکنه یعنی همشهری یا فامیل شماست؟ » ادریس جواب می دهد: «تو فرض کن که اینطور نباشه، این مردم گیر کنن میان سراغ من. منم کاری از دستم بربیاد انجام میدم. البته منم جایی گیر کنم میرم سراغ اونا. » دختر می گوید: «شما صاحب نصف خونه های این محله هستین. برای نصف دیگه هم شریک هستین. قیمتش بالای یک میلیارد لیره تخمین زده میشه. وقتی صاحب چنین ثروت بزرگی هستید چرا هنوز هم تو بازار کار میکنین؟ » ادریس متواضعانه جواب می دهد: «بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت به جای پول آدمارو پس انداز کن.

میگفت وقتی یه مشکلی داری و کسی سراغت نمیاد داشتن پول چه ارزشی داره. » در آن سو، وارتُلو برای قانع کردن قهرمان می گوید: «خلاصه ی کلام می خوام درمورد شراکت حرف بزنم. شما از من محافظت می کنید منم از سود به شما سهم میدم. » قهرمان به او اعتماد ندارد و می خواهد نه بیاورد. وارتُلو می گوید: «آقا قهرمان صاحب گودال شما هستید. رو صندوق هزینه نشستید. اگه صندوقتو باز نکنی نمی تونی طلاها و جواهرات توش رو به دست بیاری. وقتی نمی تونی برای دخترها خرج کنی، صندوق فقط صندوقه. » علی چو که شغلش جمع آوری زباله های بازیافتی است از پشت گاری اش قهرمان و وارتُلو را زیر نظر دارد. دختر خبرنگار از ادریس می پرسد: «یه شایعاتی هست که میگه حتی وقتی پلیس می خواد بیاد گودال، به شما خبر میده. »

ادریس به او می فهماند که دیگر سوال های خطرناک نپرسد. او رو به اهل بازار می گوید: «جمع کنید کافیه دیگه. » بساط ها پر میوه است. دختر از این کار او تعجب می کند اما ادریس می گوید: «هرکی پول داشت خرید. خدا بده برکت. اونایی که نداشتن از دور دیدن حق اوناست. » ادریس دختر خبرنگار را هم سوار ماشین می کند تا او را به خانه برساند. در مسیر ماشین یک عده پسر جوان و بی ادب که خلاف حرکت می کنند با ماشین ادریس رو در رو می شوند. ادریس به راننده تذکر می دهد که خلاف جهت حرکت نکند اما راننده که نامش عثمان است با پررویی می گوید: «کشش نده رئیس! بذار ما رد بشیم بعد تو رد میشی. » ادریس کوتاه می آید و از راننده اش می خواهد که عقب بکشد. یکی از پسرها بعد از عبور از کنار ماشین ادریس، با تمسخر رو به او می گوید: «آفرین رئیس! اینجوری میزنیمت کنار. »

ادریس که دیگر تحمل این گستاخی را ندارد از ماشین پیاده می شود و سوت بلندی می زند. پسرهای سر کوچه که منتظر یک اشاره برای دعوا کردن هستند، جلوی ماشین عثمان را می گیرند و کینه توزانه به او نگاه می کنند. ادریس به سمت ماشین عثمان حرکت می کند و دستش را روی گردن او که حسابی ترسیده می گذارد و به آرامی می گوید: «اون بقالی رو میبینی؟ الان میری و واسه خودت و دوستات نوشابه میخری! اگه پول خواست بگو عمو ادریس میده. نوشابه رو بخر و تو ماشین منتظر من باش. » ادریس دختر خبرنگار را سوار تاکسی می کند تا بقیه مسیر را خودش برود. او درباره ی رفتار متمدنانه ای که با عثمان داشته به دختر می گوید: «تو منو اشتباه شناختی. ما آدم خوار که نیستیم. تو میتونی بازم به اینجا سر بزنی. » ادریس بعد از دست به سر کردن خبرنگاره با حرص به سمت عثمان می رود، او را از ماشین پیاده می کند و سکه ای در دستانش می گذارد و می گوید: «شیر یا خط بلدی؟ اگه بردی دستمو میبوسی و میری.

اگه من ببرم اون وقت میبینیم چی میشه! شیر یا خط؟! » عثمان نفسش بند آمده و خط را انتخاب می کند و سکه را بالا می اندازد. قبل از این که سکه به دستانش برسد ادریس سیلی محکمی در گوشش می زند و می گوید: «دیگه واسه کسی که نمیشناسی شاخ بازی درنمیاری… گمشو! » عثمان که به تازگی از محله ی دیگری به گودال آمده و ادریس را نمیشناخته معذرت خواهی می کند و می رود. علی چو به خانه کوچک و معمولی ادریس می رود و آمار قهرمان را با جزئیات و دقیقِ دقیق به او می دهد. کمی بعد خود قهرمان هم پیش پدرش می رود و پیشنهاد شراکت وارتُلو را تعریف می کند. ادریس ابتدا قهرمان را سوال پیچ می کند و بعد با مشورت او حاضر می شود که وارتُلو را ملاقات کند و از کار و نیت او بیشتر بداند.

یاماچ پسری در میانه های جوانی، در یک کلوب کوچک می خواند. او با صدای و نوازندگی اش همه را کیفور کرده. کار او نیمه شب تمام می شود. او، یاماچ است. سنا هوا تاریک است و دختر جوان که از گرسنگی بی حال شده به دکه نان فروشی می رود و با آخرین پول هایی که در جیبش مانده نان می خرد. او سِناست. ماشینی جلویش می ایستد و راننده از او قیمت می پرسد. سنا به قیمت نان که به شیشه نان فروشی چسبانده شده اشاره می کند. راننده خنده اش می گیرد و با تعجب به بغل دستی اش می گوید: «پسرا! داره قیمت نون رو نشون میده! » در همین موقع یاماچ به سنا نزدیک می شود و می گوید: «زندگیم منتظرت که نذاشتم؟ » سنا جا می خورد و کمی عصبی می شود. یاماچ به آرامی ادامه می دهد: «جای اشتباهی وایسادی اینجا جای دخترای خرابه. تورو با اونا اشتباه گرفتن. » یاماچ بار دیگر به راننده می گوید که سنا دوست دخترش است. سنا با عصبانیت سر یاماچ فریاد می زند و می گوید: «چه دوست دختری؟ دیوونه شدی؟! » راننده از ماشین پیاده می شود، یقه ی یاماچ را می گیرد و می گوید: «برو! ما داشتیم معامله میکردیم. » سنا که تازه متوجه موضوع شده ظرف نان را به صورت راننده می کوبد. یاماچ هم مجبور می شود با راننده و دوستش درگیر شود و کتکشان بزند.

او دست سنا را می گیرد و با هم از آنجا فرار می کنند و وارد خانه یاماچ که در حیاطش باز مانده می شوند. یاماچ وقتی می فهمد که سنا گرسنه است از او دعوت می کند که به خانه بیاید و چیزی بخورد. سنا که دیگر تحمل گرسنگی را ندارد وارد خانه او می شود و دولپی نیمرو می خورد. یاماچ از سنا می پرسد که چرا در کوچه ها می پلکد و گرسنه است؟ سنا جواب می دهد: «نمی تونم بگم. هنوز بهت اعتماد ندارم. » یاماچ می خواهد برای سنا حوله و لباس جدید بیاورد. سنا به او می گوید: «من تو خونه ی تو حموم نمیرم. » یاماچ رک و رو راست می گوید: «پس توروخدا برو. نمیدونم متوجهی یا نه ولی بوی مرده هارو میدی! » سنا از این حرف جا می خورد و کمی به فکر فرو می رود بعد زیر لب با خودش می گوید: «اما من بو نمیدم که! » او بالاخره به حمام می رود اما چون یادش رفته شلواری که یاماچ به او داده را با خود ببرد، از پشت دیوار سرش را بیرون می آورد و از یاماچ شلوار می خواهد.

یاماچ هم که مشغول بازی با پلی استیشن است از جا بلند می شود و بدون این که نگاهش کند شلوار را به او می دهد. سنا شب بخیر می گوید و به طرف اتاق یاماچ می رود اما یاماچ به کاناپه اشاره می کند و می گوید: «کجا؟! من اینجارو واست آماده کردم! اون اتاق منه. » سنا می گوید: «متاسفم برات! با مهمون اینجوری رفتار میکنن؟؟ » در نهایت سنا راضی می شود که روی کاناپه بخوابد اما وقتی یاماچ به سمت اتاقش می رود، پشت سر او راه می افتد زیرا می خواهد در را به روی یاماچ قفل کند. یاماچ تعجب می کند و می پرسد: «شوخیه؟! » سنا می گوید: «از کجا معلوم شب نمیای که منو بکشی! اگه آدم خوبی بودی رو مبل می خوابیدی. » یاماچ در حالی که از پررویی سنا خنده اش گرفته وارد اتاق می شود و سنا در را به رویش قفل می کند.

ادریس در یک رستوران خالی با زن خواننده ای که از قبل با او آشناست شام می خورد و از این که آن زن رویش را زمین نینداخته و برای خوانندگی افتخار داده و آمده تشکر می کند. گروه نوازندگی شروع به نواختن می کنند و خواننده به طور اختصاصی برای ادریس آهنگ سوزناک و عاشقانه ای می خواند. ادریس در حالی که عکس دختر جوانی را رو به رویش گذاشته به ترانه گوش می دهد و گوشه ی چشمانش خیس می شود. در آخر، خواننده که بغض گلویش را گرفته رو به ادریس می گوید: «آه ادریس، عشق تو… عشق تو… » ادریس و پسرش سلیم همزمان به خانه می رسند.

سلیم زیر لب به شانس بدش لعنت می فرستد و ادریس وقتی ماشین رو باز سلیم را می بیند از او می پرسد که آن را از کجا آورده است. سلیم می گوید که بعد از عمری برای خودش چیزی خریده و قصد پس دادنش را ندارد. ادریس می گوید: «پسرم من بهت چی گفتم؟ کوچو آلی ها نمایش نمیدن. حالا می خوای سوار این ماشین بشی و تو گودال نمایش بدی؟ پشت سرت نمیگن سلیم جوگیر شده؟ » این حرف ها در سلیم بی تاثیر است. ادریس این بار صدایش را بالا می برد و از سلیم می خواهد که همان شب ماشین را برگرداند. سلیم پایش به خانه نرسیده مستقیم به سمت ماشین می رود تا آن را پیش فروشنده ببرد.


همچنین بخوانید:

داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی گودال + معرفی بازیگران و نقش ها

 


⇐ برای خواندن موارد به روز شده بیشتر به لینک برچسب های سریال ترکی عاشقانه ، سریال ترکیه ای ، سریال های در حال پخش ترکیه و سریال ترکی جدید مراجعه کنید.

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا