سریال ترکی روزگارانی در چوکوروا | داستان قسمت ۴۳۴ سریال ترکی روزگارانی در چوکوروا
در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت ۴۳۳ سریال ترکی روزگارانی در چوکوروا از نظرتان می گذرد، نظرات خود را در خصوص این سریال با ما در میان بگذارید.
بتول تو خونه نشسته و در حال فکر کردن است شرمین پیشش میره و بهش یه پارچه نشان میده و میگه ببین چه قشنگه بتول وقتی دانشجو بودی برای جهازت گرفتم بتول بهش میگه قشنگه مامان اما برای جهاز درست کردن زود نیست؟ هنوز هیچ چیز مشخص نیست شرمین بهش میگه خیالت راحت باشه لطفیه فکرت را راضی میکنه در ضمن از خداش باشه که با تو ازدواج کنه. فردای آن روز تولد انگوره و صحنیه تصمیم داره که او را سوپرایز کند به خاطر همین از صبح بعد از رفتن انگور به مدرسه شروع به درست کردن غذاها می کند. بعد از رفتن زلیخا به شرکت بتول پیش لطفیه میاد و باهم دیگه به طرف گل خونه میرن. لطفیه ازش میپرسه که چی شد؟ چیزی دستگیرت شد؟ بتول بهش میگه نه پرونده هاشون صافه صافه فقط عبدالقدیر یه نمونه داشت که اونم حمل اسلحه غیرمجاز بود که چون سابقه چیزی نداشته بخشیده شده و کلا زندان هم نرفته.
لطفیه ازش میپرسه خب حالا باید چیکار کنیم؟ بتول بهش میگه این آدما خیلی خطرناکن راز بزرگی دارند که به خاطرش چون علی رحمت فهمیده بوده کشتنش پس باید خیلی مواظب باشیم و پنهانی کارهامونو انجام بدیم چون امکان داره جون شما من و حتی کرمعلی هم به خطر بیفته وقتی حالا تونستن یه نفر را بکشند پس میتونن ۱۰ نفر دیگر را هم بکشن. لطفیه میگه خدا نکنه و قبول میکنه که به کسی چیزی نگه. مهمت و زلیخا تو شرکت هستند که فکرت به اونجا میره و با دیدن مهمت میگه تو هم اینجایی بیشرف. زلیخا جلو میره و میگه فکرت چی شده باز؟ دوباره چی شده؟ مهمت به زلیخا میگه با من کار داره اجازه بده ببینم چی میگه. فکرت بهش میگه بلاخره نقابت افتاد. مهمت ازش میپرسه کدوم نقاب؟ زلیخا میگه این مرتیکه بی شرف قاچاقچی مواد مخدره. مهمت با شنیدن این حرف زیر خنده میزند زلیخا با کلافگی و درماندگی به فکرت میگه بس کن بسه دیگه فکرت. فکرت مواد را به زلیخا نشون میده و میگه اینو زیر کامیون پیدا کردم این مرتیکه داره ازت سوء استفاده میکنه با کامیونهای تو موادشو جابجا کنه همیشه برام سوال بود که چجوری یه گل فروش تو اسپارتا به همچین ثروتی رسیده!
زلیخا با کلافگی بهش میگه از کجا میدونی که کار مهمته؟ شاید کار یکی از کارگرها و یا یه کسه دیگه ای باشه! فکرت بهش میگه بازم داری از این طرفداری می کنی؟ زلیخا میگه من از کسی طرفداری نمیکنم دارم میگم وقتی مدرکی چیزی نداری مطمئن نیستی صددرصد چیزیو گردن کسی ننداز. فکرت بهش میگه پس وقتی این همه چشمت کور شده پس من دیگه نیستم و از شرکت میره و زلیخا و مهمت به طرف محل بارگیری ماشین ها می روند. مهمت از اونا سوالاتی درباره ورود و خروج افراد غریبه میپرسه. اما میگن که هیچ فرد غریبه ای به گاراژ وارد یا خارج نشده زلیخا ازشون میپرسه که معمر کجاست یکی از کارگرها میگه معمر چند روزه که نیومده زلیخا ازش میپرسه پیگیری کردین؟ به خونش سر زدین؟ یکی از کارگرها تایید میکنه و میگه بله ولی کسی خونش نیست مهمت به زلیخا میگه پس مشخص شد کار خودشه و به کارگر ها میگه که باید این معمر را هر جایی که هست پیداش کنید.
انگور از مدرسه بر میگرده که صحنیه بهش میگه قبل از اینکه لباساتو عوض کنی برو پیش خانم ارباب ببین چی کارت داره که وقتی وارد عمارات میشه با سوپرایز تولد روبرو میشه و برایش شعر تولدت مبارک میخونن. لطفیه میاد جلو و لباسی که برایش دوخته را تنش میکنه بعد از اون زلیخا دستبندی که برایش گرفته و اسم انگورو روش حک شده را به دستش میبنده صحنیه شونه ای که در دستش هست را بهش میده و میگه این شونه رو وقتی من اومدم عمارت خانم بزرگ بهم داد و بهم گفت هر وقت دختر دار شدن بدم بهش تو باید انقدر خوب بزرگ بشی و خوب رفتار کنی که به یک خانم بزرگ در آینده تبدیل بشی. صحنیه اول از غفور عصبانی دلخور بود چون فکر می کرد که تولد دخترش یادش رفته و برایش چیزی نگرفته اما وقتی غفور شناسنامهای که برای انگور گرفته را نشون میده همه از هدیه غفور شوکه میشن و حسابی خوشحال میشن آنها در حال عکس گرفتن هستند که تلفن خانه زنگ میخوره فکرت از زلیخا می خواهد که گوشی را به لطفیه بده و به لطفیه میگه باید هرچه زودتر ببینمت.
آن ها با هم تو کافه قرار میزارن و فکرت درباره مواد مخدری که توی کامیونها پیدا کرده بهش میگه و در آخر میگه که کار مهمت کاراست و به لطفیه میگه که من دیگه به کارهای زلیخا کار ندارم از این به بعد هر اتفاقی بیفته مسئولیتش پای خودشه. لطفیه بدون هیچ حرفی بهش نگاه میکنه و به حرف هایش گوش میده. شرمین شیرینی میاره تا با بتول باهم دیگه شیرینی بخورن اما بتول همش تو فکر و شرمین ازش میپرسه که چرا اینقدر تو فکری؟ به چی فکر می کنی؟ بتول بهش میگه امروز تو شرکت مهمت و فکرت با هم دعواشون شده بود همه صدای اونا رو شنیده بودند. شرمین می پرسه سر چی؟ بتول میگه نمیدونم من بیرون بودم وقتی رفتم به من خبر دادن خیلی دوست دارم بدونم که موضوع چی بوده؟ شرمین بهش میگه اینکه سوال کردن نداره حتما سر زلیخا بوده دیگه. این دو تا سر زلیخا با همدیگه مشکل دارن و در آخر به بتول میگه نقشهات نقشه خوبی نبوده انگاری الکی زحمت کشیدی بتول با کلافگی میگه بس کن مامان.
همان موقع زنگ در خانه شان زده میشه شرمین با باز کردن در با زلیخا روبرو میشه زلیخا میگه اومدم اینجا برای امر خیر اومدم اجازه بگیرم که فرداشب اگه مایل هستین با خاله لطفیه و فکرت مزاحمتون بشیم. شرمین قبول می کنه و بعد از رفتنش شرمین و بتول خوشحال میشن و بتول میگه دیدی نقشام مسخره نبود. آخر شب مهمت به زلیخا زنگ میزنه و بهش میگه دلم برای صدات تنگ شده بود زلیخا بهش میگه فکر کنم باید بیشتر زنگ بزنی مهمت میگه لحظه شماری می کنم که فردا بشه و ببینمت و با همدیگه ساعت هشت و نیم صبح قرار میزارن تا باهم دیگه به سمت شرکت برن…
خلاصه داستان قسمت ۴۳۵ سریال ترکی روزگارانی در چوکوروا
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |