سرگرمی

شعرهای مناسب روز مرد مناسب کپشن اینستاگرام

مجله اینترنتی کولاک: به مناسبت روز مرد اشعاری از شاعران معاصر کشورمان جمع آوری کردیم که می توانید از آنها در پیام ها و یا کپشن های اینستاگرامی تان استفاده کنید.

Image result for ‫متن باحال برای روز مرد‬‎

مرد!!!

مردانگی اش
در صدای کلفت اش بود
و دستهایش
که سیلی زدن را آموخته بودند
او از فراسوی تاریخ آمده بود
برای اثبات مرد بودنش
فتحعلی شاه در پیش پایش لنگ می انداخت
وقتی در ذهن خود حرم سرا را تصویر می نمود
از فراسوی تاریخ آمده بود
در معصومیت نگاه فرزندش
همچون ناصرالدین شاه
دنبال ملیجک می گشت و نمی یافت
در شهر به دنبالش می گشت
از فراسوی تاریخ آمده بود
برای اثبات مردانگی اش

شاعر : میر مسعود مظلومی

*******

 

مرد خونه

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
پسری شیرین زبون تو خونه نشسته بود
یک قلم تو دستشو یه کتاب تو بغلش
توی برگه سوال جوابها رو می نوشت
یه روزی تو مدرسه گرم بازی میشده
یه روز هم توی خونه پر شادی می شده
پسر قصه ی ما دیگه شد مرد خونه
یه پا بابا شده بود برای آبجی پونه
یه روزی تو مدرسه زانوشو بغل گرفت
تند و تند گریه میکرد آخه نمره کم گرفت
به خودش میگفت همش من که وقتی ندارم
کاموارو کی بگیره ؟ آبجی و کی بیارم؟
پول رو کی در بیاره؟ درسامو کی بخونم
کنکور امسال رو هم من نباید بمونم
من باید پزشک بشم من باید درس بخونم
تا که آقا بمونم برای مامان جونم
همینطور که حرف میزد سایه ی یکی و دید
داره نزدیکش می شه خودشه دوستش وحید
با وحید حرف زد و غصه ی دلش رو گفت
وحید هم خندید و بعد دوای دردش رو گفت:
من یکیو می شناسم که شبا درس می خونه
یه چیزی می خوره و کلی چیز هم می دونه
پسر قصه ی ما حرفاشو گوش می کنه
تا که پولدار بشه و توی کنکور نمونه
آقای قصه ی ما روزها پول در میاره
خرج خونش می کنه شبها تا صبح بیداره
چند روزی می گذره و شبها خوابش می گیره
داروهای ضد خواب! دیگه به اون اسیره
پول کاموای مامان صرف دارو می کنه
عشق توی دلش رو آب وجارو میکنه
روزوشب با گریه هاش داره بونه میگیره
برف اومد روی موهاش شبها خونه نمیره
مامان بیچاره رو تو خونه تنها گذاشت
کتابای درسش و برای فروش میذاشت
مامانش که رفته بود کنار روح بابا
آبجی بیچاره هم خونه ی بخت سیاه
آقای خونه ی ما دیگه گشته بی خونه
پول دارواز کجاست؟ اون رو خدا می دونه
یکی بود یکی نبود مامان بود حالا نبود
صورت آبجی پونه حالا دیگه بود کبود
پسر قصه ی ما حالا ولگرد شده بود
اون حالا فهمیده که دندوناش زرد شده بود
دیگه خنده ای نکرد دیگه شادی ای نبود
کلاغ درس وکتاب دیگه پر گرفته بود
بابا که پر شده بود مامان هم دیگه پرید
آبجی پونه بود ولی آخر قصه رو دید
پسر قصه ی ما حالا ملتفت بوده
داروهای شب اون قرص اعتیاد بوده
یه چیزی فهمیده بود یه بوهایی برده بود
شادی و درس و حواس حالا دیگه مرده بود
جوونا آی جوونا چرا میگیریم بونه؟
پسر قصه ی ما آخرش پشیمونه
بیایید باهم دیگه غصه رو به درکنیم
چرا بعد سالیان یه خاکی به سر کنیم؟
قهرمونامون دارن توی قصه ها میرن
آدمای نازنازی جای اونها راه میرن
آدمای بی حواس یهویی خطر میشن
توی بن بستهای سرد لال و کور و کر میشن
یکی نیست بیاد بگه پاکی و صفا کجاست
توی این دل بزرگ خداییش خدا کجاست؟

شاعر: فاطمه جعفری

*******

بنواز ، مرد جوان

بنواز ،مرد جوان
دو، ر، می ،فا ، سل ،لا ، سی
سی ؛لا ، سل ، فا ، می ، ر ، دو
شنیدی ؟
می دانی چقدر زیباست !
مرا ویران کرد
بنواز ، مرد جوان
برای من ، بنواز
و بگذار
غم در میان سیم های سازت تقسیم شود
می خواهم زندگی کنم
بنواز ، در هر جمعه
در ساعت دلتنگی
آنگاه
که در پشت پنجره ی دلم
باران غم
شیشه را می نوازد
بنواز ، مردجوان
برای من ،بنواز
شاید روح من
بیدارشود
سرم سنگین
دهانم تلخ
نفس در سینه ام زندانیست
نمی دانم ، چه غمگینم !
بنواز
بنواز،مرد جوان
سراپادرمانده ام
دردهای من نگفتنی ست
انحنای روح من شکستنی ست
تا گم نشدم در این شب سردو سکوت
و قلب خودرا
به درخت ماتم تعارف نکردم
بنواز
بنواز ،مردجوان
تاشب به نابودی من
نعره مرداب را
به اسارت نبرد
بنواز ، مردجوان
دلم می خواهد امشب شعری بخوانم
که تو عاشق آنی
“مایا کوفسکی ” را می گویم
کوچه (۱)
جنگل جانوران وحشی است
ببین
بر گلویم
نه جای انگشت ، جای زخم است
دررابازکن
درد دارم
می بینی
فرورفته است
در چشمم
سنجاق سر
……
……
……
…..
مردجوان
نمی دانم ، می دانی
می دانم ، نمی دانی
اما
از پشت دیوار حسرت
برای من بنواز
دلم هوای گریه دارد
دو ، ر، می ، فا ، سل ، لا ، سی
سی ، لا ، سل ، فا ، می ، ر ، دو
۱- از کتاب ابر شلوارپوش از ولادیمیر مایاکوفسکی

شاعر: مهناز چالاکی 

*******

مرد

گوش بده گوش بده
در این شب سیاه غم
دوباره قصه ی یه مرد
قصه ی مردی که منم
به جرم مرد بودنم
به زیر این سقف کبود
جمع غرورو درد شدم
جزاین مرا چاره نبود
گلایه ممنوع شده است
تبار بی شکایتم
درون خود میشکنم
تظاهر رضایتم
جنگل خاطرات من
یک برهوته از شکست
درون باغ ارزو
هیچ گلی نطفه نبست
صدای قصه ام هنوز
به گوش میرسد ببین
سرد ترین قصه شده
درون اغوش زمین
به جرم مرد بودنم
زاده شدم برای درد
نمیشود به درد خویش
پیش کسی اشاره کرد

شاعر: اعظم هاشمی

*******

آن مرد آمد .……….. برای حسین پناهی

آن مرد در باران آمد !
آمد .
و فقط آمد .
خون دلها می خورد
و ندا می داد :
« همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه . . . »
آن مرد به عشق باران در باران آمد .
من و ما نقص توجّه داریم.
::
سایه ها محو تماشای پر پروانه ،
سایه ای هست بخواهد که چرا افتاده است ؟؟
آن مرد در باران آمد !
آن مرد آمد که الفبای درس و زندگی آموزد .
من و تو خندیدیم ؛
من و تو خواندیم
و گرفتیم که این ” نون ” است ،
آن ” ب ” .
آن مرد در باران آمد !
و کسی فکر نکرد که چطور آمده است ؛
همه می گویند آن مرد آمد .
و همین .

در باران .
با چتر ؟
خیس آمد ؟
چکمه پایش بود ؟
بارانی بر دوش ؟
کفش هایش تر بود ؟
ما فقط می گوییم :
آن مرد آمد .
من و ما نقص توجّه داریم
آمدن درک نخواهیم نمود .
بعد مردن می نویسیم :
در حد پرستش می بود .
چه سود ؟؟
هیچ کسی درک نکرد
که چرا باران بند آمده است ؟
نکند
« کودکی دیگر چکمه هایش سوراخ است » ؟
::
ای که در باران آمده ای ،
ای که باران همه چیز و کس توست ،
آنقدر وسع تو بیداد کند
که من از ضعف خود اقرار کنم .
راستی ؛
من فقط فخر فروشم !
هی فروشم ، هی فروشم
که تو از کوچه ی من ،
به ملاقات پدر راه روی
و تو از کوچه ی معشوقه ی من
سفرِ دیدارِ معشوق کنی .
تو برای آنکه آن « مزرعه ی یونجه ی سبز »
و برای اینکه آن « کشک سیاهِ » دهِ خود بازببینی
از من و از شهر من می گذری .
پا بر آن خاک نهادی
که خدایم با باران
من و بابا را از آن خاک سرشت ؛
و برایم از آن
نان وآب نوشت .
شب و تنهایی و غربت ،
شب و مرداد وشفق ،
شب و شب های دگر را
تو پناهی .
همه ابزار تواند .
تقدیم به روح بزرگ حسین پناهی .

شاعر: نسیم(فاضل رجبی)

*******

دریا و مرد

تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از
نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و …..

شاعر: سهراب سپهری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا