برای دیدن Catch 22 درنگ نکنید
اختصاصی کولاک، ترجمه: پرویز فغفوری آذر
بعضی وقتها زندگی به آدم سخت میگیرد، بعضی وقتها هم خود آدم به خودش. مرض که شاخ و دم ندارد. مثل علاقه به یادگیری پیانو یا حتی طبل در ۵۰ سالگی؛ وقتی که کمردرد، پدر آدم را درمیآورد!
البته در این سن و سال کارهای سختتری هم برای انجام دادن وجود دارد. مثل یادگیری یک زبان ناآشنا، مثلا فرانسه که وقتی به عنوان یک مبتدی شروع به صحبت به آن زبان کنید، حسابی سروصورت مخاطبتان را تفمالی خواهید کرد. یا حتی قبولاندن این قضیه به صورت بیسروصدا به پسر دهسالهتان در یک رستوران باکلاس که خوراک دنبلان بسیار خوشمزه و مقوی است!
اما چیزهایی هم هستند که انجام آنها حتی در رویاهای ما هم غیرممکن است. از آن جمله میتوان به راه رفتن روی هوا، سفر در زمان (یا ساخت ماشین زمان) و یا از همه بدتر به تبدیل رمان جیمز هلر که در سال ۱۹۶۱ به چاپ رسید به سریال Catch 22 اشاره کرد. حالا حکمت این همه رودهدرازی را فهمیدید؟
مایک نیکولز در سال ۱۹۷۰ سعی کرد این رمان را تبدیل به یک فیلمنامه کند و فیلمنامه را هم تبدیل به فیلم. داستانی پیچیده از یک اسکادران بمبافکن در پایگاهی در سواحل غربی ایتالیا. از بعضی بازیگران نامدارآن زمان هم برای ساخت این فیلم استفاده کرد. جان وویت و آنتونی پرکینز جزو بازیگران اصلی این فیلم بودند اما آن فیلم کجا و سریالی که امسال از روی این کتاب توسط نتفلیکس ساخته شد کجا؟
سالهای اخیر، سالهای طلایی ساخت سریالهای پرستارهاند. دیگر برای ساخت سریال کسی نگران بودجه و استودیو و چانهزنی با کارپردازان بازیگران نامدار سینما نیست. دوران فراوانی پول است و آزادی نویسندگان فیلمنامه برای هرچه بهتر نوشتن از روی کتابها.
خبر خوب برای سازندگان سریال (Hulu و Sky Italia) این بود که جرج کلونی صرفاً یک بازیگر نیست. امثال او به عنوان آدمهای چندکاره شناخته میشوند. کلونی تهیهکننده، کارگردان و بازیگر است. او حتی برای نوشتن این فیلمنامه اقتباسی به لوک دیویس و دیوید میچ هم کمک کرد. داشتن او برای هر پروژهای یک نعمت است.
او نقش ژنرال شایسکوف را بازی میکند که تا حدی شبیه شخصیتهای کارتونی است. با همان وسواسها، خلبازیها و کارهای دیوانهکنندهاش. کافی است زمانی که از رژه گروهان تحت امرش ایراد میگیرد به رقص دستهایش نگاه کنید تا از خنده رودهبر شوید. او حاضر است گروهانش در میدان جنگ قتل عام شود، اما نه قبل از یک رژه خوب!
گرچه کار راحتی نیست، اما بیایید دست از سر جرج کلونی برداریم و بپردازیم به خود سریال.
هیو لری با طنز پنهان همیشگی در دیالوگهایش نقش کوچک اما بسیار تاثیرگذاری در این سریال دارد. او با این که در این پایگاه هوایی افسر ارشد است، اما اصلا درگیر جنگ نیست و تنها مشغلهاش پیدا کردن خوابگاه برای نظامیان امریکایی اعزامی به ایتالیاست. صحنه مواجههاش با آلمانیها در کلیسایی که فرض میشد از دست آلمانیها درآمده بسیار دیدنی است. حیف که در نهایت معلوم نشد زنده ماند یا نه.
بار سنگین بازی در نقش اصلی این سریال بر روی دوش کریستوفر ابوت (جان یوساریان) است که به عنوان یک ضدقهرمان به قدری در تلاشهایش برای خلاصی از آن پایگاه هوایی و پرواز با بمبافکنهای B 25 به در بسته میخورد و شاهد کشته شدن دوستانش است که در نهایت دیوانگی را به عاقل بودن ترجیح میدهد و تصمیم میگیرد لخت و عور برای کسب مدال افتخار خبردار بایستد و همانطور بیلباس عازم ماموریتهای بعدی شود.
یوساریان (یویو) لحظاتی دیدنی در این سریال خلق کرده است. با همسر ستوان شایسکوف روی هم ریخت، آن هم زمانی که شایسکوف مربی آموزشیاش بود و هر بار که به سقف تعداد پرواز برای دریافت مرخصی و مراجعت به خانه نزدیک میشد قیافهاش دیدنی میشد وقتی قضا و قدر دست به دست هم میدادند تا او باز هم در پایگاه بماند. از وجداندردی که به خاطر مرگ یک سرباز تازه کار به دلیل یک آدرس اشتباهی گرفت تا دیوانگیاش از فرط عصبانیت ناشی از کشتن یک دختر ایتالیایی توسط همرزمش، از تکلم به زبان ایتالیایی به خاطر برنگشتن به پایگاه هوایی پس از سقوط هواپیمایش تا زیر ساطور قرار دادن دست فرمانده پایگاه به خاطر لو ندادن سرباز قاتل، از شوکه شدنش به خاطر شنیدن خبر این که شایسکوف این بار به عنوان ژنرال، فرمانده پایگاه هوایی شده تا برهنه ظاهر شدنش برای کسب مدال افتخار، همه و همه جزو لحظات برجسته بازی او در این سریال محسوب میشوند.
از بازی گرنت هسلو (دکتر دانیکا) هم در این سریال نباید به سادگی رد شد. او نقش یک دکتر کاملا آگاه به از زیر کار در رفتن سربازان، منطقی و کسی که پذیرفته حضور در جنگ یعنی پذیرفتن ریسک مرگ را بسیار عالی بازی کرده است. او جوری برای شما زبان میریزد که قانع میشوید حتی با یک دست قطع شده و یک پای چلاق هم میتوانید قهرمان دو ۱۰۰ متری در بازیهای المپیک باشید. دیالوگهای پینگپنگیاش با یوساریان بارها و بارها شنیدن دارد، مخصوصا وقتی یوساریان در نشان دادن محل کبدش به دکتر اشتباه میکند: «دفعه بعد از کلیهات مایه بذار، شاید جواب داد.»
کایل چندلر هم با بازی عالیاش در سریال «Bloodline» و فیلم «منچستر کنار دریا» کاری کرد که دیگر نمیتوان از او انتظار یک بازی متوسط داشت. انصافاً هم از پس نقش یک فرمانده پایگاه کمی خلوضع و معاملهگر را به خوبی ایفا کرده است. زوری که برای کسب رکورد بیشترین پرواز جنگی بین تمام پایگاههای هوایی میزند، معاملهای که با یوساریان بر سر لو ندادن همرزم قاتلش میکند، اشتباهش به هنگام نشان دان عکس هوایی واتیکان به عنوان یک هدف زمینی و قیافهای که هنگام خوردن گوجهفرنگی قاچاقشده به پایگاه با روغن زیتون به خود میگیرد، همه از لحظات به یاد ماندنی بازی کایل چندلر در این سریال هستند.
البته همیشه افراد کاسبمآبی هستند که در کنار تمام زشتیهای و کشت و کشتار جنگ، دنبال کسب پول هستند و حتی اگر بتوانند با هر دو طرف جنگ کار میکنند. آنها در این بین لحظات خندهداری هم خلق میکنند. مایلو مایندربایندر به طرز بینظیری این مدل اشخاص را به تصویر کشیده است. به سربازان تعدادی شکلات مجانی میدهد و پس از این که خوششان آمد، باقی شکلاتها را به آنها میفروشد. با فرمانده پایگاه بر سر گوجهفرنگی معامله میکند و حتی به او از سود حاصل از فروش گوجهفرنگیها سهم میدهد، از اسکاتلند برای یکی از فرماندهان پایگاه گوشت بره و ویسکی میآورد و اگر فرصت داشته باشد گوشت بز و گوشت مرغ را هم معامله میکند. سر راهش برای تهیه دیگر اقلام غذایی، نقش یک تاجر نفتی را هم در الجزایر بازی میکند. او نمونه تمامعیار یه کاسب است که سعی میکند از آب هم کره بگیرد. برای او پول یعنی همه چیز. در این میان تنها دلتان برای تنهاییاش میسوزد، مخصوصا وقتی به یوساریان پیشنهاد میدهد سهامدار شرکتی که راه انداخته بشود چون غیر از او هیچ دوستی ندارد!
این مجموعه ۶ قسمتی به طرز بسیار ساده و زیبایی به شما یاد میدهد چطور میتوان یک کتاب که ۵۸ سال قبل چاپ شده را به فیلمنامه یک سریال تلویزیونی تبدیل کرد.
در نهایت شاهد ا ین هستیم که یوساریان در یک چرخه بیپایان گیر افتاده که انگار انتهایی برای آن نمیتوان متصور بود. او در این سریال یک نفرینشده است. نفرین شده که دوستانش را از دست بدهد تنها بماند. وقتی سقف پروازهای جنگیاش به حدی میرسد که بتواند مرخصی بگیرد ناگهان سقف پروازهای جنگی افزایش مییابد و باز هم محکوم به حضور در پایگاه نظامی میشود.
شما میتوانید او را در این سریال مشاهده کنید اما هرگز نمیتوانید وقتی دیگران را میفهمد، دردهای او را حس کنید و او را بفهمید. او به همین دلیل محکوم به تنها ماندن است.
منبع: BBC
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |