عکس قدیمی و عاشقانه عروسی مرحوم جمشید مشایخی
مجله اینترنتی کولاک :استاد جمشید مشایخی شامگاه گذشته پس از طی یک دوره بیماری دارفانی را وداع گفت .
مرگ او در بسیاری از رسانه های ایرانی و خارجی بازتاب داشت .
جمشید مشایخی سال ۱۳۳۶ با دختر عمهاش گیتی افروز رئوفی ازدواج نمود . در ادامه عکسی قدیمی و زیر خاکی از مراسم عروسی جمشید مشایخی وهمسرش مشاهده نمایید:
بیوگرافی گیتی رئوفی همسر جمشید مشایخی :
من گیتی افروز رئوفی هستم، پدرم افسر شهربانی بود. سال ۱۳۱۵ در قزوین به دنیا آمده ام و دارای دو فوق دیپلم در رشته های طبیعی و خانه داری هستم، بچه که بودم به همراه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم به تهران آمدیم. در دبستان و دبیرستان پروین اعتصامی تحصیل کردم. پدرم مردی بسیار سخت گیر و متعصب بود و من هر موقع برای کارهای ضروری از خانه بیرون می رفتم پدرم به برادرم مرحوم گرشا رئوفی ماموریت می داد تا همراهم بیاید تا تنها نباشم.
من طی تمام سال های زندگی مشترک، جمشید را مثل فرزندم تر و خشک کرده ام و بارها به او گفته ام تو مثل بچه بزرگ من هستی. من خیلی دوست داشتم که پشت صحنه فیلم ها یا سریال ها را ببینم، اما هر بار خواسته ام را با جمشید در میان گذاشتم،به من گفت:اگر تو پشت صحنه بیایی، من فکر می کنم در خانه ام، تو گیتی هستی و من جمشید هستم،در نتیجه پرسوناژ یادم می رود. به همین خاطر تا حالا، فقط دوبار سر صحنه فیلمبرداری رفته ام.
من شوخ طبع هستم و با وجود آنکه این روزها روحیه ام خراب است وقتی می بینم جمشید به خاطر گرفتاری ها و مشکلات حرفه اش کسل یا ناراحت است و اخم هایش درهم رفته با او شوخی کنم و حرف های شیرین می زنم تا از آن حالت بیرون بیاید و لبخند روی لب هایش بنشیند.
کتکی که از پدر خوردم
پدرم افسر شهربانی بود. پدرم مردی بسیار سخت گیر و متعصب بود. یک روز پدرم از محل کارش که در اداره شهربانی بود، سر زده به خانه آمد و همین که خنده مرا که آن موقع ده-یازده ساله بودم،شنید، به شدت عصبانی شد، کتکم زد و گفت:صدای هیچ زن و دختری نباید از خانه بیرون برود.
یکی از تیمسارهای ارتش که همسایه ما بود دختری به نام نسرین داشت.من به دیدنش می رفتم و با او صحبت می کردم پدرم دو مرتبه مرا در انتهای کوچه با او دید یک روز به خانه آمد و گفت؛ دخترم با نسرین کاری داشتی؟ گفتم؛ بله می خواستم درباره درس چند سوال از او بپرسم، پدرم با قاطعیت گفت:از تو خواهش می کنم دم در نرو، گفتم؛چشم! چند روز گذشت باز نسرین مرا صدا کرد. از بدشانسی باز پدرم از راه رسید و مرا دید و با خشم گفت؛ مگر من به تو نگفتم توی کوچه نرو؟ دوباره مرا کتک زد و گفت، تورا کتک زدم که تا وقتی ازدواج نکرده ای، دیگر دم در نروی، الان اگر دم دربایستی، مردم می گویند برای شوهر پیدا کردن دم در آمده است!
جمشید مشایخی پسر دایی من است
جمشید مشایخی پسر دایی من است. مایل به ازدواج با جمشید نبودم و عقیده داشتم او نمی تواند در آینده همسر خوبی برایم باشد. یک روز جمشید با برادرش به خواستگاری آمد و فردای آن روز به همراه مادر و خواهرهایش آمدند و روز بعد باز خودش و پدرش و فردای آن روز خودش با عمه اش آمدند،اما چقدر اشتباه می کردم که تمایل به ازدواج با او نداشتم چون تمام حرف هایی که امروز در عین پختگی می زند، آن روزها در سن ۲۴ سالگی می زد.
من و جمشید مانند تمام زن و شوهر ها گاهی هم دعوایمان می شود و به خاطر موضوعی دو سه دقیقه با هم مشاجره می کنیم، اما تا حالا اتفاق نیفتاده که با همدیگر قهر کنیم. وقتی اختلاف بین ما به وجود می آید، یک مقدار من کوتاه می آیم و یک مقدار هم جمشید و خیلی زود همه چیز را فراموش می کنیم. اگر زنی که ازدواج کند، به خود بقبولاند مالک شوهرش نیست بلکه شوهرش شریک زندگی او است و اشتباهات سهوی شوهرش را نادیده بگیرد و مرد هم همینطور بیندیشد، زندگی مشترک شیرین و لذت بخش می شود. به خصوص در زندگی های مشترکی که زن و شوهر یا یکی از آن ها هنرمند است این اصل باید بیشتر رعایت شود.چون هنرمند متعلق به مردم است و باید به خواسته های مردم احترام بگذارد.
یک روز به مطب دندان پزشکی رفته بودم. دو خانم جوان که در مطب بودند با دیدن جمشید ذوق زده شدند و یکی از آنها به دوستش گفت:مریم برو دوربین عکاسی را از داخل اتومبیل بیاور تا با آقای مشایخی عکس بگیریم. دوستش با عجله رفت و کمی بعد در حالی که دوربین عکاسی در دست داشت برگشت و هر دو با جمشید عکس گرفتند، این نوع رفتار مردم با جمشید برای من نه فقط پذیرفتنی است، بلکه غرور انگیز هم هست و افتخار می کنم که همسر چنین مردی هستم.
یک روز پدر شوهرم، در مورد مهریه از من سوال کرد. من سکوت کردم. پدر شوهرم رو به جمشید گفت:خودت مهریه همسرت را تعیین کن، جمشید عدد یک را نوشت و مقابل آن نوشت به اضافه ۱۰۰هزار صفر. من اما، گفتم که دوست دارم مهریه ام فقط یک شاخه گل میخک سفید باشد.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |