سرگرمی

رمان عاشقانه عشق پروانه قسمت دوم

مجله اینترنتی کولاک: در قسمت اول داستان عاشقانه عشق پروانه خواندیم: پسر جوانی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در خصوص ماشین هایی بود که به افرادی که در کار پروژه های ساختمانی بودند اجاره می داد.

در این بین با خانمی به نام ارمغان سعیدی آشنا شد که مهندس پروژه ساختمانی بود. پسر جوان با ارتباط اولیه ذهنش کاملا مشغول ارمغان شد و هم اکنون ادامه قسمت دوم رمان عاشقانه را با هم می خوانیم…

 

عشق پروانه

اون روز نا خواسته حوصله ی کار کردن نداشتم و برعکس هر روز که تا دیر وقت تو شرکت می موندم … کارا رو به منشی سپردم و رفتم پیش بابا و گفتم : امروز کار زیادی نیست منم حال ندارم شما مراقب اوضاع باش من میرم خونه …..
گفت : نکنه مریض شدی ؟
گفتم نه یکم بی حوصله ام ..دیشب هم خوب نخوابیدم فکر کنم استراحت کنم خوب میشم …
گفت : برو بابا جون ..برو ..نگران نباش ما هستیم ..
تو ماشین که نشسته بودم گاهی حواسم پرت می شد ..و چند بار نزدیک بود تصادف کنم ..
از خودم تعحب می کردم ..تا اون موقع که سی سال داشتم هیچ دختری نتونسته بود اینطوری روم اثر بزاره ….
خیلی مورد ها بودن و باچند نفر دوست شدم به هوای عشق ولی اصلا مفهوم اونو نمی فهمیدم .. و به نظرم مسخره میومد که آدم خودشو در گیر یک دختر بکنه ..
مادرم خیلی دلش می خواست زن بگیرم ..ولی رغبتی به این کار نداشتم و از درد سر هاش گریزون بودم …..و حالا هر طرف رو نگاه می کردم اون دختر رو با چشمانی درشت و سیاه و نافذ می دیدم که انگار خلاصی هم نداشتم …..
بالا خره با صدای بلند داد زدم و کوبیدم رو فرمون و گفتم : مرد حسابی خجالت بکش ؛بچه که نیستی ؛احمق ..
ولش کن معلوم نیست دختره کیه و چیکاره است اصلا از چه خانواده ای هست ..شایدم شوهر داشته باشه ….
سنش نباید کم باشه ..ولی خدایش خیلی خوشگل بود ..

وقتی دستهاشو بالا و پایین می برد آدم کیف می کرد …
آی ؛آی امیر ولش کن باز رفتی سر جای اولت … نه بابا اونقدر ها هم خوب نبود …و گرنه تا حالا شوهر کرده بود ….
ای بابا اصلا به من چه می خواد شوهر داشته باشه می خواد نداشته باشه …..بعد به آیینه ی جلو خودمو نگاه کردم و گفتم خدایش خودم خیلی خوبم حیف من نیست به این طور دخترا فکر کنم ؟
بعد یکم مکث کردم گفتم : ..چی میگی امیر ؟ دختره خیلی خوبی بود ارزش فکر کردن داره ….
خونه ی ما بالای سعادت آباد قرار داشت ….
در بزرگ آلبالویی رنگ که انتهای چهار تا پله بود ما رو وارد خونه می کرد و سمت چپ یک درِ بزرگ ماشین رو که می رفت به پارگینگ زیر ساختمون ..
خونه ای بزرگ و مجلل ؛؛ ..اون زمان من کوچک بودم یعنی فکر کنم دوازده سالم بود که اومدیم اینجا …و خواهرم نیکی تازه ده ساله بود ….
حتی وقتی ماشین رو نگه داشتم هنوز تو فکر اون دختر بودم ..
بهمن زد به شیشه ماشین و پرسید : آقا خوبی ؟ ..
پیاده شدم و گفتم : خوبم تو چطوری ؟
گفت : استخر رو تمیز کردم اگر میخواین تا کسی نرفته حالشو ببرین …زدم به شونه اش و رفتم بالا …
سمت راست پارگینگ یک راه پله بود و سمت چپ یک در که به فضای بزرگی که استخر و جکوزی و سونا و وسایل بازی بود باز می شد … و خونه ی پروین خانم و پسرش بهمن و عروسش هم انتهای همین زیر زمین بود … که هر سه برای ما کار می کردن ….

وقتی رسیدیم بالا مامان لباس پوشیده و آماده با تعجب پرسید :وا ؟ امیر علی تویی ؟..
خدا به خیر کنه این وقت روز اومدی خونه چیکار ؟فکر کردم باباته ..چی شده ؟
بابات کجاست؟
گفتم :شرکت بود ..من امروز حال کار کردن نداشتم زود اومدم یک روزم بابا بمونه تا آخر وقت …. ناهارم نخورم چی دارین ؟
گفت : تو حتما مریضی…. سابقه نداشته حال کار کردن نداشته باشی ؟
گفتم : نه مادر من ؛؛؛چرا شلوغ می کنی ؟ مریض چیه؟ .. نشده تا حالا دلتون نخواد کار کنین ؟ منم الان اینطوریم فقط بی حوصله ام
گفت : من امروز با چند نفر قرار دارم می خوایم بریم خرید؛؛ اگر حالت خوبه و ناراحت نمیشی داشتم میرفتم تو اومدی ..
گفتم : نه شما برو از پایین که می اومدم بهمن گفت آب استخر رو عوض کرده ..یک تنی به آب می زنم و شاید تو سونا خوابیدم حالم جا اومد … شما برو خیالت راحت …
گفت : پس بعد از استخر یک چیزی بخور با شکم پر نرو تو آب مادر ,, میگن خدای نکرده باعث سکته میشه …..
وقتی وارد استخر شدم به جای شنا کردن باز یاد اون دختر افتادم مدتی کنار آب بی حرکت موندم بعد یک نهیبی به خودم زدم و …فورا یک زیر آبی طولانی رفتم تا اونجا که داشت نفسم بند میومد …
باید این فکر احمقانه رو از سرم بیرون می کردم ….
کمی بعد توی سونا دراز کشیدم و خوابیدم ..و خیلی جالب بود که خوابش رو دیدم …
یک لباس زرد تنش کرده بود و اطراف من می پلکید ..و من شاکی بودم و می خواستم بدونم کی اونو تو خونه راه داده …
سر پروین خانم داد می زدم ..و هراسون از خواب پریدم …

فردا که میرفتم سر کار هم یک طواریی منتظر تلفنش بودم و دلم می خواست صدای گرمش رو بشنوم ..
ولی به جای اون آقای نیکزاد زنگ زد ..
مدتی گذشت فکر می کنم دو؛سه ماهی شد و همه قرار و مدار های ما توسط نیکزاد انجام می شد …
منم سر گرم کار بودم ….و چون دیگه تماس نگرفت و منم اینطوری دلم می خواست فراموش کردم و اصلا یادم رفت همچین آدمی وجود داشته …
تا یک روز تلفنم زنگ خورد و گوشی رو بر داشتم ..
خودش بود عصبانی و با لحن تندی گفت : آقای کریمی ..این چه وضعیه ….
بتن ریز نیومده برای چی کار ما رو لنگ کردین ؟ حواستون رو جمع کنین ؟ ..امروز قرار بوده ساعت شش اینجا باشه الان نه شده هنوز نیومده ..
فکر نمی کردم شرکت معتبری مثل شما این کارو بکنه …
گفتم : نه خانم سعیدی اشتباه می کنین …اجازه؛؛ اجازه ..من نگاه کنم …بله ..درسته ,, بتن ریز قراره فردا بیاد پیش شما ؛؛ از نیکزاد بپرسین برای دوازدهم وقت گرفته ..
امروز یازدهمه …
گفت : غلط کرده نیکزاد ..صبر کنین ..و گوشی رو قطع کرد …می تونستم قیافه اش رو مجسم کنم …
یک لبخند زدم و آهسته گفتم فکر کنم این حالتشم قشنگ باشه ..

عصبانی بود …کاش اونجا بودم و می دیدمش …
دوباره زنگ زد و گفت : ببخشید شما اشتباه کردین امروز دوازدهمه .. همینطور که گوشی دستم بود تقدیم رو نگاه کردم و گفتم ..خانم سعیدی یک بار خودتون نگاه کنین ..
به حرف نیکزاد گوش نکنین من اشتباه نکردم امروز یازدهمه … مثل اینکه کلافه شده بود ..
گفت : حالا ..می تونین الان بفرستین ؟
گفتم نه متاسفانه خودتون می دونین که نمیشه ..فردا ساعت شش اونجاست … فقط با قرار قبلی ما کارمون اینطوریه ….
با تندی گفت : ممنون ..و گوشی رو قطع کرد …
و با این تلفن مسخره دوباره اومد تو روح و روان من … واقعا از ته دلم می خواستم بهش فکر نکنم ولی نمی شد …
با خودم فکر کردم این چه طور دختریه که ساعت شش صبح سرکار میره …امیر اگر یکبار ببینیش از این حالت در میای..آره صبح میرم سر کارش ببینم چیکار می کنه …
وای امیر به تو چه مربوط؟نکنی این کارو ؛ ها ؟ اصلا از این فکرت خوشم نیومد ..حق نداری از این کارای بچه گونه بکنی …
ولی فردا دنبال بتون ریز رفتم سر کارش …
نیکزاد اونجا بود اومد جلو و پرسید آقای کریمی چیزی شده ؟
گفتم : نه دیدم خانم سعیدی دیروز خیلی عصبی بود گفتم بیام ببینم ماشین رسیده یا نه ؟ تشریف ندارن ؟
گفت : نه ایشون یکی دو ساعت دیگه میان ..من هستم در خدمتم ….

و دست از پا دراز تر برگشتم شرکت ..ولی دلم می خواست دوباره برگردم و اونو ببینم ..اما دیگه بهانه ای نداشتم ..
همینطوریم که بد می شد …تا نزدیک ظهر شد دیدم آروم قرار ازم گرفته شده و بی اختیار راه افتادم و سوار ماشین شدم و یک مرتبه خودمو نزدیک کار اون دیدم ….
از دور شناختمش ..بالا و پایین می رفت و کارگرای زیادی داشتن کار می کردم … هر چی فکر کردم برم جلو چی بگم؛؛ چیزی به فکرم نرسید …
این بود که احساس خریت کردم و بر گشتم شرکت …و تصمیم گرفتم دیگه سراغش نرم ..
ولی نمی دونم چرا سخت پکر بودم و دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم …
بعد از ظهر تا دیر وقت تو شرکت موندم و آخر از همه وسایلم رو جمع کردم و رفتم سوار آسانسور شدم …..
وقتی رسید پایین و در باز شد یک مرتبه دیدم پشت در ایستاده که سوار بشه ….
نمی تونستم جلوی خوشحالیمو بگیرم …با اشتیاق سلام کردم و گفتم : خانم سعیدی اینجا کاری داشتین ..شرکت تعطیل شده …….
اونم از دیدن من خوشحال شد و سلام کرد و گفت : چقدر خوب شد شما رو دیدم ..ببخشید با شما کار داشتم خدا ،خدا می کردم نرفته باشین …
یک مشکلی برای فردا داریم که به دست شما حل میشه …
اون قسمت پشتی باید خاکبرداری بشه اومدم خودم خواهش کنم برامون ماشین بفرستین …
می دونم ..می دونم باید وقت قبلی می گرفتم ..ولی اگر اونجا رو خاکبر داری نکنیم کار لنگ میشه …

گفتم چشم ..
حرفمو نشنید و ادامه داد ..
تو رو خدا یک فکری بکنین شما اگر بخواین میشه من می دونم … ما داریم با شما کار می کنیم ..باید اینطور مواقع استثنا قائل بشین ..
مشتری تون رو باید راضی نگه دارین …
همین طور که به صورت قشنگش نگاه می کردم دوباره گفتم :چشم ..
گفت : ولی اینطوری نمیشه که …….چی گفتین ؟ قبول کردین ؟
گفتم : بله بیاین بریم بالا …
گفت : الهی خدا خیرتون بده فکر می کردم کار سختی باشه راضی کردن شما ….پس می فرستین …
گفتم :بریم ببینیم چی میشه ….
فورا با من سوار آسانسور شد و رفتیم بالا ..از اینکه کنارم ایستاده احساس خوبی داشتم ..
خیلی خوب تر از اونی که فکر می کردم …اون زیبا ترین زنی بود که توی عمرم دیده بودم …
ادامه دارد

بیشتر بخوانید

قسمت اول رمان عاشقانه عشق پروانه

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا