خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت یازدهم سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.
هر کسی در خانه مشغول کاری است و حبیب از امروز درباره میز و صندلی ها می پرسد که او می گوید قرار بوده در این خانه عروسی بر پا شود که حبیب زیر لب با خودش جمله چه عروسی بد شگونی را زمزمه می کند و از همسایه ها می خواهد که به امروز کمک کنند تا میز و صندلی ها چیده شود و خودش به دنبال خرید برای مراسم می رود.
احمد در بیمارستان هم چنان بستری است و بی قراری می کند که سعید کنارش مانده و ازش مراقبت می کند.
حبیب در خانه مشغول کمک به بقیه است و معلوم نیست که چه فکری در سرش دارد.
نسرین و سیمین و عمه گوهر هم چنان گریه می کنند و شهاب نیز به دانیال رسیدگی می کند و مواظب او است.
شهاب همه را صدا می کند و می گوید وقت رفتن شده است…
احمد در بیمارستان به سعید می گوید که دیگر طاقت ماندن ندارد و بایستی برود که سعید کمکش می کند و با هم بر سر مزار می روند.
شهاب که متوجه عکاسی آقایی شده است به سمتش می رود که حبیب سریعا موضوع را ماست مالی می کند و او را به سر خاک می برد.
بعد از مراسم خاک سپاری همه به خانه بر می گردند و حبیب به احمد اصرار دارد که استراحت کند و او را به زور به بیمارستان می فرستد و در میان رفتن حرف شرکت و پیش می کشد با زبون بازی کلید شرکت را از احمد می گیرد که نسرین اصرار می کند با آن ها برود اما سعید مخالفت می کند و تنها احمد را با خود می برد.
حبیب که کلید شرکت را از احمد گرفته است شبانه به آن جا می رود…
سیمین در اتاقش خوابیده و نسرین در گوشه ای از خونه گریه می کند که عمه گوهر به همه آن ها سر می زند و می خوابانتشان اما حال سهیلا که از همه بدتر است مقاومت می کند و می خواهد که تنها باشد.
حبیب با حال بد به خانه رفته است و مادرش متوجه می شود که او گریه می کند که جویا می شود و حبیب داستانی خیالی را برایش تعریف می کند و اصرار دارد که دیگر در آن شرکت کار نخواهد کرد و همان حرف ها را نیز برای پدرش نیز تکرار می کند.
مادر حبیب به او می گوید که فردا همراهش می رود تا سر سلامتی دهد و پدرش نیز در همان حال اشک می ریزد و با روشن شدن هوا سه تایی بر سر خاک آن ها می روند.
سیمین در اتاقش بی تابی می کند که پدرش به فکرش می آید و از او می خواهد که از بچه ها مراقبت کند و خونه را اداره کند که او ناله می کند و زجه می زند که نمی تواند، عمه گوهر که نگران بچه هاست با شنیدن صدای سیمین به سراغش می رود و حالش را می پرسد.
سیمین سراغ بچه ها را از عمه گوهر می گیرد که او می گوید دانیال و پگاه حالشان خوب است و در اتاق نسرین خوابیده اند و به کنار او می رود و با هم گپ می زنند و عمه به او می گوید که مرگ خبر نمی کند و آدم ها هر روز می میرند و زنده می شوند حالا که بزرگ خانواده شده است باید قوت قلب باشد تا بچه ها بهش تکیه کنند.
سیمین که حالش خوش نیست حاضر نیست شهاب را ببیند و می گوید تا تکلیف بچه ها معلوم نشود هیچ تصمیمی نمی تواند بگیرد و عمه گوهر می گوید که او قصد رفتن به دماوند را دارد و نگران حال احمد است.
سیمین بعد از گذشت مدتی کنار شهاب می رود و با هم صحبت می کنند و از طرفی دیگر حبیب در حیاط با امروز بر سر شهاب بحث می کند و سعی دارد شهاب را عامل این بدبختی ها بداند که موفق می شود.
عمه گوهر در حال رفتن است که نسرین بهانه گیری می کند اما گوهر به او اطمینان می دهد که او صبور و قوی است و باید از پس این اتفاق بر بیاید.
شهاب به امروز تاکید می کند که چرا پارچه ها را باز نمی کند که با حبیب بحث می کنند و درگیری لفظی بینشان رخ می دهد و شهاب می رود.
کیانی در شرکت کاملا جولون می دهد که باعث کلافگی مرادی و امروز شده است.
سعید به شاگردانش در مدرسه قول می دهد که اگر دوباره به جبهه رفت قبل امتحانا برگردد و کنار آن ها باشد و بعد از رفتن بچه ها یکی از پسر بچه ها نامه ای به او می دهد که با خودش به جبهه ببرد و به پدرش بدهد.
سیمین در خانه مشغول شستن دانیال است که صدای جیغ و داد سهیلا بلند می شود که با پگاه دعوا می کند و به او می فهماند که دیگر مادر و پدرشان بر نمی گردند…
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |