اخبار داغسریالسریال‌ایرانی

ماجرای کامل داستان سریال بیگانه ای با من است به همراه عکس

سریال بیگانه ای با من است به کارگردانی احمد امینی و تهیه کنندگی بهروز مفید در مراحل پایانی برای پخش قرار گرفته است. قرار است این سریال در نیمه دوم آبان‌ماه از شبکه دو سیما روانه آنتن شود. «بیگانه‌ای با من است» در ۴۵ قسمت تصویربرداری شده و هر شب ساعت ۲۱:۳۰ پخش و تکرار آن ساعت‌های ۱۲ و ۱۶:۱۵ روز بعد روی آنتن شبکه دو سیما می رود. با ما همراه باشید.

سریال بیگانه ای با من است

خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال بیگانه ای با من است

آقای شهرابی با مینو به محضر خانه می روند و تمام ارثیه ای که قرار بود به نام امیرعلی بکند را بنام می زند. زمان برگشت به خانه مینو به اکرم زنگ میزند و بهش ماجرارو میگه. آفای شهرابی پیش مادر جاوید میره و بهش خبر میدهد که قرار است فردا بریم با پدر شراره صحبت کنیم تا رضایت شفاهیشونو بگیریم. شب وقتی مینو برای خواب میخواد بره تو اتاقش صادق جلویش را میگیرد و ازش عذرخواهی میکنه و میگه جاوید همه چیزو بهم گفت مینو میپرسه چیو که ماجرای فیلم و عکسو بهش میگه و ازش تشکر میکنه، مینو میگه یکی یه اشتباه میکنه که نباید دنبالشو گرفت و بعد از شب بخیر گفتن به اتاقش میره. صبح زود عصمت بیدارش میکنه و میگه یکی اومده دم در میگه باهاتون کار داره وقتی میره میبینه دوست یاوره. ازش میپرسه اینجا چیکار میکنی ما که باهم حرف زدیم مثلا میخوای زهر چشم بگیری؟ که بهش میگه زهر چشم چیه بابا از طرف جاوید واست پیام آوردم گفته تا فردا بعد از ظهر ۲ میلیون بهش برسونی که مینو میگه من از کجا بیارم که در جوابش بهش میگه جاوید گفته طلا زیاد داری و میره. مینو موقع برگشت به داخل خانه با حمیده خانم روبرو میشه. حمیده میگه اون کی بود؟ نگرانت شدم؟ که مینو میگه پسر همون دوست اکرم خانم که بهتون گفتم اومده بود ببینه کمکی میتونم بهش بکنم یا نه حمیده خانم میگه خوب تو چی گفتی؟ مینو میگه گفتم حتما قبلا میخواستم چندتا طلامو بفروشم واسه امیرعلی بدم به بابا تا به یکی کمک کنه حالا الان دیدم این واجب تره که حمیده خانم میگه خدا خیرت بده.

همان روز جاوید آزاد میشه و همگی خونه آقای شهرتبی جمع میشوند به صرف ناهار بعد از خوردن ناهار مینو امیرعلی را میبره تو حیاط که جاوید بعد از مدتی میره پیشش و میگه خوش میگذره نساء خانم؟ البته چرا نباید بگذره این همه ارث و میراث به این بچه غربتی تو رسیده. مینو بهش میگه از من چی میخوای؟ که جاوید میگه این بچه تو شده سهامدار اون شرکتی که من یه عمر جون کندم واسش نمیزارم هیچی به تو این بچه ات برسه همش ماله منه که مینو میگه من کاره ای نیستم کاری نمیتونم بکنم که جاوید میگه واسه اونم یه راهی پیدا میکنم و میره. همان شب همه دور هم تو حیاط جمع شدن و بساط کباب را راه انداختن که آقای شهرابی میگه دارم‌ وصیت میکنم که برای امیرعلی باید یه جشن خیلی مفصل بگیرین دست رو هرکی هم گذاشت همونو واسش خواستگاری میکنین که مینو میگه شاسد آدم اشتباهی باشه آقاجون که آقای شهرابی میگه اگه بچه تو و امیرعلیه که من بهش اطمینان دارم. بعد از شام آقای شهرابی با مینو تنهایی صحبت میکنه بهش میگه از همتون خیالم راحته جزء حمیده مواظبش باش و ازش میخواد امیرعلی و لیلا را واسش بیاره. بعد از بغل کردن آنها میگه برین که میخوام تنها باشم و در خیالشم با امیرعلی صحبت میکنه و میبینتش بهش میگه خدا تورو گرفت این ۲تا فرشته را بهم داد و امیرللی میخواد لیلا را بغل کنه که پدرش میگه نه امیرعلی پسرت و همان لحظه قلبش وایمیسته و خانواده شهرابی یکبار دیگر در غم میروند.

پایان فصل اول. این داستان ادامه دارد…

قسمت ۳۳ سریال بیگانه ای با من است

خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال بیگانه ای با من است

از کلانتری به اورم زنگ میزنند و خبر زنده بودن سعید را بهش میدهند که به جرم کلاهبرداری تو زندانه. سر میز غذا دوست یاور به خانه شهرابی زنگ میزند تا با مینو صحبت کند، وقتی مینو تلفنو برمیداره بهش میگه که تو زندان دیدتش و از ماجراش خبر داره،مینو بهم میریزد و باخودش میگه حالا فهمیدم چرا جاوید میخواسته منو ببینه. فردای آن روز به یک بهونه ای بیرون میرود تا به اکرم بگه، اکرم میگه برو خونه نمیخواد نگران باشی تا الان از پسش بر اومدی از این به بعد هم برمیای و ماجرای زنده بودن سعید را بهش میگه. مینو خداروشکر میکنه و میگه کجاست که میگه زندان تو تهران واسه کلاهبرداری ، سروکله زدن با جاوید خیلی بهتره تا برگردی پیش اون سعید پس همه تلاشتو بکن. بازپرس از دوست شراره بازجویی میکند و بهش میگه که یه شاهد پیدا شده که باعث شده جاوید از قتل عمد تبرئه شود، اگه همکاری نکنی افتراح هم به جرم هایت اضافه میشه. برای مریم یکجا تو کارگاه خیاطی پیدا کردند و قرار شده همانجا هم زندگی کنه هم خیاطی یاد بگیره تا بعدا دستش تو جیب خودش باشه.

شب آقای شهرابی همه را جمع میکند و میگه فردا وقت محضرخانه گرفتم تا حق و حقوق همتونو بدم مینو مخالفت میکنه و میگه نیازی نیست که حمیده خانم اصرار میکند تا جبران کارهای نکرده برای امیرعلی را بکند. صادق برای شک هایی که کرده راضی به این کار نیست و آخر شب با خودش کلنجار می رود اما در آخر به اتاق مینو میره و تا فیلم هایی که احمد فرستاده بود را بگیره تا ببینه شکش درسته یا نه که مینو بهش میگه داده بودم درستش کنن اما وقتی رفتم تحویل بگیرم گمش کرده بودن. صادق تا صبح نمیتواند بخوابد فردای آن روز به پدرش میگه روز محضر را عقب بیاندازد که آقای شهرابی میگه دیگه نمیخوام کارامو به فردا بندازم. صادق به زندان میره تا هم جاویدو ببینه هم سند خانه را گرو بزارد تا جاوید بتواند موقت بیرون بیاد. صادق خبر آزادی موقت را به جاوید میگه که خوشحال میشه و تشکر میکنه و بعد از یکسری سوال پرسیدن درباره حال سمیه، صادق ازش میپرسه که چرا فیلم و عکس های امیرعلی و مینو خانمو اصرار داشتی ببینی که جاوید میگه فکر میکردم چیز خاصی داره که پنهان میکنه اما اشتباه میکردم صادق میگه مگه تو دیدیش؟ که جاوید میگه آره دیدم چیزی نبود خودش بوده با امیرعلی خدابیامرز، که امیرعلی وقتی از دستتون ناراحت میشد یچیزی میگفت مینو خانم باهاش دعوا میکرد چون فکر میکردم شماها ببینین بیشتر واستون عزیز میشه انداختمشون دور. صادق که حالش خوب میشه تو مسیر برگشت به خانه با خیال راحت به موسیقی گوش میدهد.

قسمت ۳۲ سریال بیگانه ای با من است

خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال بیگانه ای با من است

صاحب کار و دوست مکرمه (زن سلیم) منتظر میمونن تا مکرمه از اتاق عمل بیرون بیاد و وقتی به بخش منتقل میشه با دکترش صحبت میکنند تا از وضعیتش مطلع بشوند. دکتر بهشون میگه وضعیت راه رفتنش مختل شده و باید فیزیوتراپی کند تا بتواند راه برود. مکرمه وقتی به هوش میاد فقط بچه اش را صدا میزند. نساء بعد از مدتی که وضعیت سفید شد به خانه برمیگردد و تو کوچه با رفتگر محله حرف میزند و بهش میگه ببین کار دنیارو ندیدمت ندیدمت الانم که تونستم ببینمت تاره تار میبینم آخه عینکم شکست. صادق که فهمید مینو اومده به سرعت خودشو به آنها میرسونه، رفتگر به مینو میگه چرا صداتون اینجوری شده که مینو میگه به خاطر زخم های گلومه واسه تصادفه دکترها گفتن به مرور زمان خوب میشه همان لحظه صادق میرسه و به مینو میگه چرا انقد دیر کردین؟ که مینو میگه خیلی شلوغ بود درمانگاه. بعد از مدتی به تهران میروند. وقتی تهران میرسن با مریم و بچه اش آشنا می شوند و از بارداری سمیه نیز مطلع میشوند. حمیده خانم به مینو میگه خواستم این خبرو تو به جاوید بدی وقتی فردا میخوای بری ملاقاتش که قبول میکند.

فردای آن روز مینو تو مسیر به صادق میگه از دست من ناراحتین؟ من کاری کردم؟ که صادق میگه نه چطور؟ مینو میگه انگار عصبین از دستم که صادق میگه نه چیزی نیست خسته ام فقط، و به مینو میگه راستی آلبوم های عکساتونو آوردین دیگه؟ خیلی دلم واسه امیرعلی تنگ شده عکس های جدیدتونو ببینم که مینو میگه اکرم گیج بازی درآورده فکر کنم با دور ریختنیا ریخته دور که صادق میگه خداروشکر اون عکس و فیلم هایی که احمد آورده بود هست که مینو میگه رایتش به خاطر آقا جاوید انداختم دور که صادق کلافه میشه. مینو به زندان میره که رفیق یاور با دیدنش به یاور میگه خودشه که یاور میگه نونمون تو روغنه و میخندد. مینو به جاوید میگه چیشده یکدفعه من عزیز شدم؟ که جاوید میگه چشم دیدن اونارو نداشتم. مینو بهش خبر بارداری سمیه را میدهد که خوشحال میشه و از مینو میخواد که با آقای شهرابی حرف بزنه بابای شراره را راضی کنه که مینو میگه چرا باید این کارو بکنن؟ شما که میخوای سمیه را طلاق بدی دیگه دامادش نیستی که جاوید میگه من اون موقع عصبی بودم یه چیزی گفتم باهاشون حرف بزن راضیشون کن. یاور بهش میگه که خودش بود که جاوید میگه حدس میزدم. یاور بهش میگه ولی نباید لو بدی چون اگه لو بدی میوفتن دنبال نوه واقعیشون بعد میرسن به من نونمون قطع میشه ولی اگه لو ندی یه سفره ای پهنه که هروقت بخوای یه لقمه بزرگ برمیداری. مینو وقتی به خانه برمیگرده حرفهای جاویدو میگه که آقای شهرابی به سمیه میگه هرچی تو بخوای که سمیه میگه اگه ثابت بشه قتل عمد بوده خودم ازش جدا میشم…

خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال بیگانه ای با من است

صادق ماشین و کارگر میگیره تا همه وسایل را بار کنند، مینو برای اینکه با صاحب خانه روبرو نشه به بهانه بچه اش به درمانگاه میره اما صادق میگه زود برگردین که صاحب خانه میخواد بیاد ببینتتون که میگه خیالتون راحت زود برمیگردم موقع رفتن صاحب خانه او را میبینه و وقتی پیش صادق میره سراغ مینو خانمو میگیره که صادق بهش میگه همین الان رفت از در بیرون ندیدینشون؟ صاحب خانه میگه یه نفرو بچه بقل دیدم اما مینو خانم نبود هنوز حرفش تموم نشده بود که اکرم با یک نقشه میاد تو خونه و نمیزاره صاحب خانه حرفشو کامل بزنه.‌ اکرم یکی از کارگرها که آشنا بود را بهونه میکنه که به زنش گفته بودم بیاد یکسری از این لباس هارو بهش بدم اما میترسید بیاد بالا که این آقا نفهمه اومده که شب کتکش نزنه و یواشکی بهش چشمک میزنه که سوتی نده. صاحب خانه حرفش را میخورد و برای دیدن خانه میرود. صادق به این کارها شک میکنه و بعد از مدتی به یاد حرف سمیه میافتد که تو بیمارستان بهش گفته بود خیلی جالبه ما اصلا تا حالا این مینو را ندیدیم چحوری الان دنبالش بگردیم؟ صادق به همون کارگر میگه برو به زنت بگو بیاد اینجا که اکرم با شنیدن این حرف میگه من این جونورو میشناسم الان بره میگیره اون بنده خدارو زیربار کتک که صادق عصبی میشه و میگه شما برو به کارت برس.

صادق میگرده تا ببینه آلبوم عکس های مینو و امیرعلی را پیدا میکنه یا نه از اکرم میپرسه که آلبوم کجاست که میگه نمیدونم خود مینو خانم جمع کردن این چیزارو. صادق تمام اتفاق های مشکوکی که از مینو دیده را به یادش میاره و هر لحظه شکش به یقین نزدیکتر میشه. صادق با رفتگر محل که قبلا خواسته بود مینو خانم را ببینه اما مینو مقاومت کرده بود، حرف میزنه و بهش میگه ما تا ۲ ساعت دیگه عازم تهرانیم مینو خانم اومد صداتون میکنم که ایشونو ببینی. از طرفی از صاحب خانه میخواد بیشتر بمونه تا با مینو ملاقات کنه. اکرم وقتی میبینه اوضاع قمر در عقربه تو راه پله به اون کارگر میگه بره درمانگاه و به نساء بگه فعلا آفتابی نشه که اوضاع خوب نیست قبل از اینکه بخواد بیاد زنگ بزنه خونه تا اکرم بگه بیاد یا نه. همدست اکرم بعد از رسوندن این خبر به نساء موقع برگشت رفتگر را میبینه و با یک نقشه عینکش را میشکند که نتواند مینو را خوب تشخیص دهد. سمیه به خانه پددش میره و بهشون میگه بدبختی ها تمومی نداره که وقتی ازش میپرسن ماجرا چیه میگه من حامله ام ولی میخواد بندازتش که آقای شهرابی میگه به هر راه حلی فکر کن الا این. صادق تلفن را بغلش گرفته و منتظر اومدن مینوعه و به شدت بهم ریخته…

خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال بیگانه ای با من است

مینو از اتفاقات و دروغ هایی که داره میگه خسته شده که اکرم میاد و باهم صحبت میکنند تا دلداریش بده، مینو میگه داره کم کم یه چیزهایی یادم میاد  از خانواده ام که اکرم میگه اگه میخوای مینو بمونی باید نساءرو فراموش کنی. همان لحظه عصمت میاد و یه عکسیو نشون میده میگه لای کتاب پیدا کردم که اکرم سریع میگه عه خانم عکس این دوستتونه که مینو تایید میکنه و بعد از رفتن آنها آن عکسو که مینو بود پاره میکنه. سعید درگزی به نگین خانم همسایه اش زنگ میزنه و میگه هول نکنین و آروم باشین ولی من سعید درگزیم زنده ام و به کمکتون احتیاج دارم. نگین که اول باور نمیکرد به آن آدرس میره و با سعید ملاقات میکنه و سعید را برای مدتی به خانه پدری اش میفرستت تا اونجا تصمیم بگیره. در حال جمع کردن خانه امیرعلی بودن که صادق یکدفعه مینو را صدا میزنه و میگه فکر کنم این تابلوها نقاشی های امیرعلیه روشم اسم شمارو نوشته میخواد باز کنه که مینو نمیزاره و میگه آخه تو این نقاشی ها چیزی سرم نیست شما مثل برادرم هستین ولی خب نامحرمیم دیگه که صادق عذرخواهی میکنه. نگین به خانه پدری اش میرود و برای سعید صبحانه میبرد وقتی میرسه میگه هم خانه ات داشت تعقیبم میکرد ولی گمم کردن. سعید برای تشکر همان گردنبند زنش را بهش میدهد و میگه تنها چیزیه که دارم و واسم با ارزشه برای زنم بوده.

نگین بعد از برداشتن پسرش از مدرسه به خانه میروند که تو پارکینگ هم خانه سعید جلوشو میگیره، اولش تیکه میندازه که نگین میگه من نمیفهمم چی دارین میگین و میخواد بره که میگه سعیدو کجا قایم کردی؟ که زیر بار نمیره که کیفش را از دستش میگیرد و میگردد که گردنبند زن سعیدو پیدا میکنه و نگین مجبور میشه بگه. پسر نگین فرار میکنه و به سمت خیابان میره که یک ماشین پلیس میبینه و ماجرارو بهش میگه از طرفی نگین سوار ماشین میشه ولی هرچی استارت میزنه ماشین روشن نمیشه و گیر میوفته. آقای شهرابی رفته بود به خیریه ها سر بزنه تا ببینه کسی سرایدار میخواد یا نه تا مریم را بفرسته اونجا اما کسی نخواست د وقتی برمیگرده به حمیده میگه جاییو نتونستم پیدا کنم به حجت گفتم برگشت گفت سرایدار میخوام برای ویلای شمال ولی وقتی فهمید یه زن و بچه است گفت صلاح نیست یه زن با یه بچه تو اون ویلای بزرگ تنهایی زندگی کنه حمیده میپرسه خب چیکار کنیم که آقای شهرابی میگه فعلا که اینجاست یه کاری میکنیم نمیزاریم برگرده به خیابان راستی حجت گفت کارهای ملاقات مینو با جاوید را کرده برای آخر همین هفته….

خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال بیگانه ای با من است

همسایه آقای درگزی وقتی به جلوی در خانه شان میرسند با حجله آقای درگزی روبرو می شوند و مادر سعید بهش میگه عمو رفته پیش خدا همه یک روزی میرن که سعید میگه آره خود عمو همیشه می گفت. وقتی به داخل میرن مادر سعید دم در خانه آنها میره و از هم خانه اش میپرسه کجا دفن شدن؟ که بهش میگه فامیل هاش بردن شهرستانشان مشهد اونجا دفن کردن اینجا همکاراش و از طرف شرکت براش مراسم گرفتیم بهش میگه اگه کاری داشتین درخدمتم. آقای شهرابی به سمیه میگه وکیل جاوید گفت میخواد طلاق جاویدو بگیره، سمیه بهم میریزه و میگه واسه رها این همه اتفاق خیلی زوده من باید چیکار کنم الان؟ پدرش میگه حجت یه چیزه دیگه هم گفت سمیه میگه چی؟ که میگه جاوید خواسته مینو را ببینه که سمیه تعجب میکنه مینو دیگه واسه چی؟ صاحب کار زن سلیم با پلیس میره بیمارستان تا آدرسی از محل زندگی بچه ای که دیشب بستری شده پیدا کند. مینو و عصمت خانم و اکرم خانم وسایل خانه مینو را جمع میکنند که تلفن زنگ میخوره و حمیده خانم بهش میگخ جاوید میخواد ببینتت که مینو تو فکر میره و میگه اون چرا منو میخواد ببینه؟ تیمور و رباب وقتی به خانه برمیگردند میبینند که مریم فرار کرده. صاحب کار زن سلیم به محل زندگی تیمور و رباب میرسد و رباب به دیدن مامور زیر همه چیز میزند.

مامور از همسایه ها میپرسد ولی کسی چیزی نمیگه تا اینکه یک پسر بچه بهش میگه تیمور چیکار میکنه و سرکار در را میشکند و داخل میره که رباب و تیمور از پشت بام فرار میکنند. مریم با بچه اش به خانه آقای شهرابی میره و از حمیده خانم کمک میخواد تا یک مدتی بهش سرپناه بده. حمیده به آقای شهرابی ماجرای مریم را میگه و قرار میشود که مدتی پیششون زندگی کند. حمیده به آقای شهرابی میگه خواب دیدم دیشب امیرعلی بال سر بچه مریم ایستاده و نوازشش میکنه حس خوبی داشتم فکر میکنم امیرعلی میخواست بگه از این بچه هم مثل بچه من ازش مواظبت کنید….

خلاصه داستان قسمت ۲۷ ذسریال بیگانه ای با من است

صادق وقتی به خانه برمیگرده حرف های صاحب خانه و بنگاهی را بهش میگه و دلیل حرفاشو ازش میپرسه که مینو بهش میگه خب دروغ میگه مگه شما دروغ کم شنیدین؟ اونم دروغ گفته، صادق بهش میگه احمد هم دیدم بهم گفت نمیخوای ببینینش چرا؟ مینو بهش میگه آخه میدونین چیه؟ قبل از اینکه با امیرعلی ازدواج کنم این احمد آقا ازم خواستگاری کرد من جواب رد دادم و امیرعلی هیچی از این ماجرا نمیدونه واسه همین نمیخوام الان ببینمش که فکر ناجور نکنه صادق قبول میکن و میگه خب مرضیه دوست صمیمیت چی؟ چرا اونو نمیخوای ببینی؟ که مینو میگه آقا صادق من به خدا حالم خوب نیست اگه الان رو پام فقط واسه این بچه است نمیخوام کسیو ببینم چون الان هرکیو ببینم میخواد درباره تصادف بپرسه نمیخوام اصلا اون صحنه یادم بیاد که صادق میگه آره خب حق داری ولی صاحب خانه گفت واسه عرض تسلیت میخواد بیاد که روم نشد بگم نه قرار شد همون روزی که قراره تخلیه کنیم خونه رو بیان. پلیس دوست شراره را دستگیر میکنه به جرم باج گیری و همدستی توی قتل. بازپرس ازش بازجویی میکنه اما دوست شراره اولش زیر بار اتهامات نمیره ولی بازپرس با رو کردن مدارک بهش میگه ۲۴ ساعت فرصت داری فکر کنی تا حقیقتو به یاد بیاری وگرنه چیزه خوبی در انتظارت نیست و دستور میده که به بازداشتگاه منتقلش کنن که گریه میکنه و همه چیزو میگه.

جاوید با یاور و رفیقش در زندان دوست میشود و اتفاقی متوجه می شود که او نساء را میشناسد. براش ماجرای مرگ امیرعلی و مینو زنش را تعریف میکنه و میگه شک دارم که این دختری که خودشو مینو معرفی کرده واقعا مینو باشه یاور میگه مگه میشه؟ مگه به همین راحتی میشه یکی خودشو جای یکی دیگه جا بزنه؟ که جاوید میگه آره میشه چون تا قبل از این اتفاق تصادف خانواده شهرابی زن امیرعلی را ندیده بودن چون پرورشگاهی بود و با این ازدواج موافق نبودن از طرفی این دختره اصلا جور نیست با اون چیزایی که امیرعلی میگفت. یاور میگه حالا این وسط چی گیر ما میاد؟ که جاوید میگه اگه حدسم درست باشه نونمون بدجور تو روغنه اول خودشو تلکه میکنیم بعد یه گوشمالی حسابی میدمش. یاور میگه حالا شد احتمالش زیاده چون نساء خدمتکاره مینو را دیدن یعنی احتمال داره نمرده باشه و همگی خنده خوشحالی میکنن. جاوید بهش میگه پس اون بچه ای که شوهرش دزدیده بچه واقعیه امیرعلیه که یاور بهش میگه آره بود چون مرده. باهم نقشه میکشن که جاوید به وکیلش بگه میخواد مینو را ببینه همان روز یاور هم تو سالن ملاقات بیاد و ببینه درسته حدسشون یا نه. دکتر به همراهان زن سلیم میگن باید عمل بشه وگرنه سکته دومم میکنه. مریم به خاطر اینکه پولی نیاورده بود برای صاحب کارش تو زیرزمین حبس میشه ولی تو یک موقعیت فرار میکنه و لباس هایش را جمع میکند، به پارک میره تا بچه را از دوستش بگیره و فرار کند. جاوید با وکیلش حرف میزنه و میگه مینو را میخواد ببینه ولی قبول نمیکنه و میگه فعلا کارهای واجبتری داریم و در آخر بهش میگه میخوام طلاقمو از زنم بگیری وکیلش میگه مطمئنی پل های پشتتو خراب نکن که جاوید میگه کدوم پل؟ از روی من رد شدن میگی پل؟

خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال بیگانه ای با من است

حمیده خانم با آقای شهرابی درباره مریم و بچه اش حرف میزند و میگه دلم به حالشون سوخت میشه به همسایه و فامیل ها بسپاریم اگه کسی کمک خواست بهش مریم و معرفی کنیم؟ آقای شهرابی میگه نمیشه که ما این خانمو اصلا نمیشناسیم مسئولیت داره حمیده میگه آخه به بچه اش حس خوبی  دارم مثل امیرعلی من رو دستش ماه گرفتگی داره. صادق و عصمت خانم از میز شامی که مینو چیده تشکر میکنن سر میز شام تلفن خانه زنگ میخوره که اکرم برمیداره و میبینه که دویت مینوعه و میخواد باهاش حرف بزنه مینو از اتاق تلفن برمیداره و بهش میگه من خواهر شوهرشم و خودش گفته بهتون بگم نمیخواد فعلا کسیو ببینه حالش خوب نیست که دوستش شک میکنه و میگه امکان نداره اینجوری باشه و بعد از قطع تماس به دوست امیرعلی زنگ میزنه و میگه من حس میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه است. مینو اصلا همچین آدمی نبود که اینجوری رفتار کنه بخواد کل گذشته اش را حذف کنه. زن سلیم که در تهران پیش یک کارآفرین زندگی میکرد به خاطر دزدیده شدن بچه اش حالش بد میشود و بعد از رسوندن به بیمارستان میگن سکته مغزی کرده است. مریم که بچه سلیم پیشش است میبینه تو تب داره میسوزه و میبره تو همون بیمارستانی که مادرش را بردند. مریم به همسر آقای شهرابی زنگ میزنه و ماجرارو میگه.

حمیده خانم وقتی میرسه مریم ازش معذرت خواهی میکنه و میگه ببخشید به خدا اگه کسیو داشتم مزاحم شما نمیشدم این پول بیمارستانم از مژدگانیم کم کنین که بیشتر از این شرمندتون نشم که حمیده خانم میگه فعلا حساب کتابو بزار کنار مواظب این بچه باش که سرما نخوره دوباره تب کنه که مریم میگه چشم. صادق از مینو شماره تلفن صاحب خانه را میخواد بگیره که مینو میگه هرچی گشتم پیدا نکردم خودتون برین بنگاه ازشون شماره اشو بگیرین من باهاش چندباری بحثمون شده واسه اضافه کردن کرایه و شارژو این چیزا نیام بهتره که صادق قبول میکنه. فردای آن روز صادق بنگاه میرود و درباره برخورد بدش با امیرعلی میگه که هم بنگاه هم صاحب خانه میگه امیرعلی یکی از بهترین مستاجرهایی بوده که داشتم من اصلا چیزیم اضافه نکردم، صادق معذرت خواهی میکنه و تو فکر میره که چرا مینو دروغ گفته است؟ از همانجا به آرامگاه حافظ میره و یاد خاطراتش با امیرعلی میافتد که دوست امیرعلی او را میبینه و ماجرای رفتار عجیب مینو خانم میگه بهش که نه منو نه دوست صمیمیشو نمیخواد ببینه نمیدونم چرا که صادق شک میکنه و تو فکر میره.

خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال بیگانه ای با من است

سمیه بعد از اینکه رها به اتاقش میره به مادرش زنگ میزنه و میگه برادر شراره امیروز میخواسته با ماشین بزنه به رها، مادرش سعی میکنه سمیه را آرام کند و سمیه به مادرش میگه رها میخواد پدرشو ببینه ولی‌ میترسم جاوید گوششو پر کنه منو از چشمش بندازه که رها اینو میشنوه و تو یک فرصت از خونه فرار میکند تا به خونه مادربزرگش بره. نوچه یاور به ملاقاتش میره و بهش میگه زن سعید دیدم که یاور میگه اون بدبخت که تو آتیش جزغاله شده چی میگی؟ که بهش میگه حتما شبیهش بوده. یاور او را میفرستد تا بره از سعید پول بگیره. دوست مینو میفهمد که مینو اومده به دم در خانه شان میرود که رفتگر آنجا بهش میگه نیستن الان بهش شماره تلفن و آدرس هتلش را میدهد که به مینو بدهد از طرفی دوست امیرعلی احمد هم از راه میرسد تا مینو را ببیند که بهش میگن نیست و دوست مینو ازش شماره تلفن خانه آقای شهرابی را میخواد که میگه باید اول از مینو خانم اجازه بگیرم بعد. رها که از خانه بیرون زده سوار اتوبوس می شود ولی از آنجایی که آدرس دقیق خانه اش را نمیدونه گم می شود.

یک ماشینی دنبالش می افتد و در آخر تو یک کوچه گیرش میاندازد و سعی میکند تا بدزدتش که همان دوره گردهایی که به صورت اتفاق بچه واقعی مینو تو بغلش هست رها را میبینه و به کمکش میرود و در آخر موفق می شود که رها را پس بگیرد و مردم گیرش بندازند و تحویل پلیس بدهند. وقتی پلیس میاد رها را با خود میبرد و به آن خانم دوره گرد میگه باید برای تکمیل پرونده به کلانتری برود. آقای شهرابی به کلانتری میرود و از اون خانم دعوت میکند تا به خانه شان برود. مادر سمیه از اون خانم تشکر میکنه و میگه باید شام پیش ما بمونی مژده گانی هم بگیری بعد بری، مادر سمیه دست بچه اون خانم را میبیند و میگه دست بچه منم همچین ماه گرفتگی داشت. مادر سمیه درباره زندگیش میپرسد که با شنیدن داستان سخت زندگیش دلش میسوزد و سعی میکند بهش کمک کند. صادق قرار بود بود همان شب به خانه مینو برود ‌که نساء و اکرم حسابی دست به کار می شوند و تدارک شام میبینند قبل از اینکه صادق برسد احمد یکبار دیگه به خانه مینو میاید که نساء استرس میگیرد و اکرم بهش میگه مینو الان نیست و یه پیام گذاشته که دوست نداره کسیو ببینه حالش زیاد خوب نیست که احمد قبول میکند و میرود…

خلاصه داستان قسمت ۲۴ سریال بیگانه ای با من است

نساء به خانه آقا شهرابی زنگ میزند و عصمت خانم خبر دستگیری آقا جاوید را به نساء میدهد، نساء مادر امیرعلی را دلداری میدهد و بهش میگه غصه نخورین من دلم روشنه که آقا جاوید آزاد میشن و میگه کارهای شناسنامه ام تموم شده از اینجا میرم شیراز گفتم بهتون بگم که مادر امیرعلی میگه تنهایی که نمیشه رفت عصمت و رحیم میفرستم بیان باهات شیراز که نساء قبول میکند و میگه پس آدرس و تلفن خانه را بنویسید. صادق با سمیه حرف میزنه و میگه باید به رها واقعیتو بگی سمیه میگه میترسم بفهمه من باباشو انداختم تو زندان از چشش بیافتم بچس دیگه حقیقتو که نمیخواد باباشو میخواد که صادق میگه خودم باهاش حرف میزنم. زن سلیم به خاطر دزدیده شدن بچه اش حالش خراب است و صبح تا شب لباس های بچه اش را بغل میکند و گریه میکند. بچه سلیم که همان بچه مینو و امیرعلی هست سر از یک خانه در میاورد که از بچه ها استفاده میکنند برای گدایی و تبدیل شدنشان به کودکان کار. پدر شراره به رضا پسرش میگه فردا درگیر نشی باهاشون اصلا چی میگذره تو کلت؟ که رضا میگه فکر میکردم میگی تو قلبت چی میگذره.

پدرش سعی میکند مجابش کند تا اتفاق بدی نیوفتد. صا ق و آقای شهرابی به دم در خانه رعنا خانم مادر جاوید میروند ابتدا رعنا خانم حاضر نمیشود در را باز کند اما بهش میگن که فردا خانواده مقتول میان کلانتری باهم بریم باهاشون صحبت کنیم که کم کم نرم می شود و در را میزند. بچه مینو و امیرعلی را به یک دختر جوان میدهند که تا باهاش گدایی کند که از قضا جلوی ماشین صادق و آقای شهرابی را میگیرد که آقای شهرابی بهش پول میدهد. صادق به پدرش میگه چه جالب دیدین مثل امیرعلی روی دستش ماه گرفتگی داشت. فردای آن روز کلانتری میروند آقای شهرابی و رعنا خانم هرچی تلاش میکنند تا با پدر شراره حرف بزنند و رضایت بگیرند که موفق نمی شوند. برادر شراره خاطراتش را با شراره مرور میکند و بهم میریزد به خاطر همین به مدرسه رها میرود و با ماشین میترسونتش و وقتی پیش پدرش میرود ازش میپرسه که کجا رفته بودی که تعریف میکنه واسش و پدرش ازش عصبانی میشود و میگه خون و با خون جواب نمیدن بسپار دست قانون. سمیه که میره رها را از مدرسه برداره بهش میگه که نزدیک بود تصادف کنم. سمیه شب موقع شام به رها موضوع جاوید را میگه اما رها گریه میکنه و به اتاقش میرود…

خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال بیگانه ای با من است

صادق به پدرش میگه من از ماجرای جاوید خبرداشتم ولی نگفتم به خاطر اینکه مطمئن نبودم حدس میزدم که به خاطر حسادت زنونه اش سمیه اینجوری گفته. همسر آقا قادر به سمیه میگه ببخشید من شمارو بد قضاوت کردم که سمیه میگه اشکالی نداره منم جای شما بودم همینجوری فکر میکردم. سعید (آقای درگزی) به ملاقات پسر همسایشون میره و براش یه پیرهن ورزشی کادو میبره. آقای درگزی به همسایه شان میگه که احتمال داره من منتقل بشم شهرستان راست میگفتین که نباید زیاد نزدیک سعید بشم، از آنجایی که همسایه شان کم کم داره به آقای درگزی علاقمند میشه میگه برای گفتن این حرف خیلی دیره الانشم سعید همش درباره شما حرف میزنه و میگه میخواین بهش فوتبال یاد بدین. جاوید که میخواد از کشور خارج بشه، بلیط و پاسپورتش را برمیدارد و به خانه مادرش میرود. آنجا مادرش ازش میپرسه که چیشده اما جاوید میگه با سمیه بحثم شده اومدم اینجا. مادرش موقع جمع کردن خانه پاسپورت جاوید را میبینه و به ماجرا شک میکند. همان شب مادرش سعی میکند با جاوید صحبت کند و مجابش کند که پایش را جای پای پدرش نزارد.

جاوید چندبار سوتی میدهد که مادرش میفهمه و فکر میکند که جاوید میخواد سمیه و رها دخترش را مثل زن قبلیش ترک کند و برای همیشه از ایران بره به خاطر همین وقتی میخوابه به خانه شهرابی زنگ میزند تا فردا به خانه آنها بیان و سمیه و جاوید را آشتی بدهند. فردای آن روز صادق با مامور دم در خانه مادر جاوید میره و وقتی مادرش صادق را میبیند بهش میگه برای پسر من مامور آوردی؟ که صادق میگه شما از هیچی خبر ندارین که مادر جاوید با گریه به سمت خانه اش میرود. از طرفی سمیه که بی تاب بود مادرش بهش میگه چرا دو دقیقه نمیشینی؟ که سمیه میگه الان مادر جاوید مارو مقصر میدونه حس میکنم اشتباه کردم باید برای زندگیم و رها هم که شده چشممو میبستم تا زندگیم ازهم نپاشه که مادرش دلداریش میدهد و میگه این دیگه زندگی نبود خودتو سرزنش نکن. سمیه و مادرش به سمت خانه مادر جاوید میروند وفتی میفهمد که آنها پشت درن از پشت آیفون نفرینشان میکند و میگه ایشالله بچه های دیگه ات هم برن پیش امیرعلی که سمیه دیگه طاقت نمیاره و میگه شما از هیچی خبر ندارین الکی نفرین نکنین پای مرگ یه زن با بچه اش وسطه و میروند که میبینند در را باز کرد. سمیه و مادرش ماجرارو برای مادر جاوید تعریف میکنند اما مادر جاوید میگه من پسرمو میشناسم نمیتونه آدم کشته باشه همش تقصیر توعه اگه زنیت بلد بودی زندگیمون به اینجا کشیده نمیشد، سمیه میخواد جوابش را بدهد که مادرش نمیزاره و از خانه بیرون میرن. مادر جاوید به کلانتری میره تا جاوید را ببینه و بهش میگه من هرجور که شده تورو میارم بیرون غصه نخور…

خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال بیگانه ای با من است

سمیه از بیمارستان بالاخره آدرس محل تصادف شراره را میگیرد و به آن محل می رود. از اهالی آن منطقه سوال میکند تا ببینند ماشینی که شراره باهاش تصادف کرده را دیدن یا نه که یکی از همسایه ها بهش مشخصات ماشین جاوید را میدهد و سمیه با حالی داغون به خانه برمیگردد و به صادف زنگ میزند و ماجرارو تعریف میکند. نساء با اکرم به خانه مینو میروند تا نساء با دیدن خانه ببیند اثری از مینو مانده یا نه و مدرک دیپلم مینو را بردارد اکرم ازش سوال میکنه که میخواد چیکار که نساء میگه پدرشوهرم گفته ادامه تحصیل بدم منم دوست دارم برم دانشگاه. صادق به اتاق جاوید میره و بهش میگه ماجرا چیه؟ جاوید فکر میکنه درباره شرکت سوال کرده که جوابش را میدهد ولی صادق میگه اینو نمیگم سمیه را میگم. جاوید میگه فکر کردم قراره بین خودمون حلش کنیم فکر نمیکردم سمیه به شماها بگه که صادق میگه چرا نباید بگه؟ پای قتل ۲نفر وسطه اون خانم با بچه ات که جاوید میگه کدوم بچه؟ از کجا معلوم بچه من بوده؟ که صادق میگه جواب آزمایشتونو سمیه تو جیب تو پیدا کرده، جاوید بهش میگه اون شب من پشت فرمون نبودم قادر بود که صادق به حرفش شک میکنه.

زن سلیم کنار خیابان بچه اش را به دختر دوستش میدهد که نگهش دارد تا برود شیر خشکش را درست کند که وقتی میاد میبینه همون پسری که چند وفت زیرنظرش داشته بود بچه اش را دزدیده و به سمت کلانتری می روند. صادق ماجرای جاوید و تصادفش را به پدرش میگه که آقای شهرابی میگه من قادرو میشناسم اگه تصمیمی بگیره دیگه تغییرش نمیده اگه تصمیم گرفته که قتل را بر عهده بگیره اینکارو میکنه کاری هم از دست ما بر نمیاد چون اسناد و شواهدمون قابل قبول برای دادگاه نیست. همسر قادر باهاش حرف میزنه تا از این تصمیم صرف نظر کند و بهش میگه ما تا الان تونستیم از پس خودمون بر بیایم از این به بعد هم میتونیم نمیخواد خودتو بدنام کنی. قادر به دم در خانه آقای شهرابی می رود و تمام ماجرارو براش تعریف میکنه و میگه شرمنده تونم آقای شهرابی میگه چرا ؟ به چه دلیل؟ که قادر میگه من نون و نمکتونو خوردم اما نمیتونم این کارو براتون بکنم نمیخوام آخر عمری به جای طلب حلالیت و آمرزیده شدنم برای خودم ناله و نفرین بخرم. آقای شهرابی میگه اگه این کارو نمیکردی بهت شک میکردم و در حقم نامردی کرده بودی الانم صبر کن لباس بپوشیم بریم کلانتری برای پلیس هم تعریف کنی که قادر میگه من قول دادم به کسی چیزی نگم به شما نتونستم نگم ولی به پلیس نگم بهتره که آقای شهرابی میگه قول بر سر یک دروغ از بیخ و بن باطله…

خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال بیگانه ای با من است

نساء با اکرم درد و دل میکند و میگه هرشب دارم خواب مینو خانم میبینم زندگیم پر از استرس شده که اکرم میگه هرچی بوده فراموش کن الان مینویی به فکر آیندت باش نساء ازش میخواد ببرتش بهش زهرا سر قبر مینو. آقا صادق از حال پریشونی جاوید و سمیه میفهمد که اتفاقی افتاده و پیش سمیه میرود تا باهاش صحبت کند. اول سمیه غم از دست دادن امیرعلی را بهانه میکند اما بعد سمیه میگه پای یک زن دیگه وسطه و همه ی ماجرارو براش توضیح می دهد. صادق بهش میگه یه زن چند وقت پیش اومده بود من شک کردم بهش نکنه همونه؟ و سمیه میگه من میترسم پای قتل وسط باشه، صادف اول میگه از جاوید بعیده ولی با نشانه هایی که سمیه میده شک میکند و باهم دم در خانه دوست شراره میروند. جاوید به قادر راننده شرکت که دکترها هم جوابش کردن ماجرارو میگه و ازش میخواد که گردن بگیره قتل را در ازاش جاوید پول دیه را بدهد و او را از زندان آزاد کند و بعد از مرگش تا آخر عمرش خانواده اش را تامین کند. اولش قادر قبول نمیکند و میگه من باید دنبال عاقبت به خیریم باشم نه این که فحش و نفرین برای خودم جمع کنم این پولها از گلوی من و خانواده ام پایین نرفته و نمیره. ولی بعد از مدتی صحبت کردن نرم می شود و میگه فکر میکنم درباره اش.

نساء سر خاک مینو باهاش حرف میزند و میگه از زندگی من و بچه ام برو بیرون و ازش حلالیت میطلبد و به یک پیرمرد که آنجا زندگی میکرد پول میدهد و میگه هر پنجشنبه براش خرما خیرات کنید. صادق و سمیه دم در خانه دوست شراره می روند و صادق با دیدن اون زن ازش میپرسد هرچی میدونه بگه بهش وگرنه شریک جرم میشود، که ازش میگرسه شریک چه جرمی؟ که صادق میگه فکر کن قتل که میترسد و در را میبندد. قادر ماجرای گردن گرفتن قتل را برای زنش تعریف میکند تا ببیند نظرش چیه که با مخالفت سرسخت او روبرو می شود و میگه باید از جنازه من رد بشی که این کارو بکنی من نمیزارم اگه گردن بگیری همه چیزو لو میدم. سمیه پیش همسایه شراره میرود تا ببیند از آدرس بیمارستانی که شراره را بردند اطلاع دارد یا نه که موفق می شود آدرس را بگیرد و به اونجا میرود اما پرسنل بیمارستان بهش میگن ما اجازه نداریم اطلاعات محرمانه را در اختیار کسی بزاریم. دوست شراره به جاوید زنگ میزنه و باهاش قرار میگذارد. سر قرار بهش میگه که برادر زنت اومده بود پیش من مواظب باش بهت شک کردن سریعتر پول منو جور کن تا به کسی چیزی نگفتم که موقع رفتنش جاوید بهش میگه من شراره را نکشتم…

خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال بیگانه ای با من است

سمیه به یک شماره جدید زنگ میزنه از قضا شماره منزل شراره بود که میفهمد مرده و یاد حرف جابر میافتد که گفت هرچی بوده تموم شده فرستادمش پیش خانواده اش تو شهرستان‌. سمیه برگه آزمایش بارداری شراره را پیدا میکنه و زنگ میزنه به آزمایشگاه تا ببینه میتونه آدرسشونو بگیره یا نه که موفق نمی شه. جاوید دم در خانه دوست شراره میره تا ۵ میلیونی که داشتو بهش بده علی الحساب که قبول نمیکنه و میگه برو هروقت همشو باهم جور کردی بیا عجله هم بکن چون من دارم کم کم کارامو میکنم تا برم. سمیه بالاخره با زنگ های مکرر از دکتر آدرس شراره را میتونه بگیره. موعد سفر نساء میرسه و حمیده خانم با آقا صادق نساء را تا اتوبوس همراهی میکنند. نساء وقتی سوار می شود بعد از مدتی تو جاده به راننده میگه چیزیو جا گذاشته و باید برگردد و از اتوبوس پیاده می شود و و با گرفتن ماشین به ترمینال می رود. تو مسیر نساء همش به یاد مینو خانم و لحظه تصادفشان می افتد و عذاب وجدان میگیرد و بالاخره به اکرم میرسد و همدیگر را در آغوش میکشند.

سمیه به آدرس خانه شراره می رود و بعد از زنگ زدن دوستش به دم در می آید. سمیه میپرسه شما خواهر شراره هستین؟ که دوستش میگه نه من دوستشم و هم خونه بودیم. سمیه ازش میپرسه که شما از رابطه جاوید همسرم با شراره خبر داشتین؟ که میگه شما گفتین دوست شراره هستین که. سمیه سعی میکنه از زیر زبانش حرف بکشد اما دوست شراره همه چیزو حاشا میکند. سمیه میگه ولی شراره باردار بوده و فکر کنم پدر اون بچه همسر من باشه چون برگه آزمایش تو جیب لباس جاوید بوده که دوست شراره عصبی میشه و هم استرس میگیرد و میگه هرچیم اگه بوده الان که دیگه شراره ای در کار نیست برو پی زندگیت. سمیه با سوال هایی که میپریه قصد داره بفهمد که جاوید اونو کشته یا نه که جواب خاصی نمیگیره. دویت شراره به جاوید زنگ میزنه و میگه زنت اومده بود اینجا همه چیزو هم میدونه که اول باور نمیکنه و میگه آدرس نداره اما بهش میگه که برگه آزمایش شراره را پیدا کرده بوده اومده بود اینجا من همه چیزو حاشا کردم اما فعلا، زودتر پولو جور کن که تا بهش چیزی نگفتم…

خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال بیگانه ای با من است

دوست شراره به شرکت آقای شهرابی میره و میگه با آقا جاوید کار دارم، وقتی به اتاقش میرود جاوید میگه اینجا چیکار میکنی؟ چرا اومدی؟ که بهش میگه خبر داری شراره کجاست؟ جاوید میگه من از کجا بدونم؟ کجاست حالا؟ که دوستش میگه سردخانه. جاوید اول خودشو میزنه به اون راه که من اصلا خبر نداشتم اما دوست شرارخ میگه من خبر داشتم که اون شب که تصادف کرده مرده با تو قرار داشته و یکسری مدرک بهش میگه. جاوید زیر بار نمیره و میگه من نکشتم اومدی از من حق السکوت بگیری؟ که دوست شرار میگه حق السکوت نه حق شراره تو همه ی این مدت جاوید میگه چند؟ که بهش میگه ۲۰ میلیون یا میدی یا میرم پیش پلیس. جاوید سعی میکنه رقمو بیاره پایین که قبول نمیکنه و میگه بشین فکراتو بکن بهت زنگ میزنم خبرشو میگیرم و میره. نساء به مادر امیرعلی میگه به آقا صادق بگین برای من واسه فردا بلیط بگیرن هرچی زودتر برم کارای این شناسنامه رو درست کنم. مادر امیرعلی میره خانه سمیه تا ببینه چرا انقد حالش بده. وقتی میرسه به سمیه میگه چرا الکی واسه چیزی که مطمئن نیستی خودخوری میکنی؟ سمیه اول سعی میکنه چیزی نگه اما بعد از اینکه مادرش حق به جاوید میده گردنبند را بهش نشون میده و ماجرارو براش توضیح میدهد. مادرش بهش میگه بعضی وقتا باید به خاطر بچه از خیلی چیزا چشم پوشی کرد و گذشت.

صادق که متوجه حضور اون خانم تو شرکت شده بود از منشی میپرسد که کی بود؟ منشی هم میگه نمیدونم گفتن آفا جاوید خودش منو میشناسه. جاوید به خانه مادرش میره تا ازش کمک بخواد. به مادرش به دروغ میگه که برای خرید ملکی از حساب شرکت پول برداشتم گفتم ببینم میتونی بهم کمک کنی بزارم سرجاش یا نه؟ مادرش میپرسد که چقد؟ جاوید میگه ۱۵ میلیون و مادرش بهش میگه تو که میدونی منم و یه حقوق بازنشستگی که جاوید پیشنهاد میده تا خونرو بفروشن و به جاش یه خونه اجاره کنه واسش که مادرش میگه نمیشه این خونه به نام من نیست به نام پدرته. سمیه یادش میاد که یک شب تلفن حرف زدن جاوید را با شراره شنیده بود به خاطر همین فردای آن روز به مخابرات میره تا لیست شماره ها را دربیاورد و به تک تکشان زنگ میزند اما شراره را پبدا نمیکند. دوست شراره به جاوید زنگ میزند تا خبر بگیرد جاوید میگه من ۵تومن دارم باید بهم مهلت بدی تا جورش کنم….

خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال بیگانه ای با من است

جاوید وقتی به خانه برمیگرده از استرس تصادف حالت عادی ندارد و سمیه ازش میپرسد که چرا دیر اومدی کجا بودی که جاوید میگه کار داشتم و باهم جروبحث میکنند. دختر جاوید با نساء تو ماشین جاوید میرن تا دخترش بگردد و ببیند وسیله اش تو ماشین افتاده یا نه که نساء گردنبند قلبی که شراره تو ماشین گذاشته بود را پیدا میکند. وقتی برمیگردد به داخل خانه تو اتاقش به سمیه گردنبند را نشان میدهد و باهاش حرف میزنه و سعی میکند که آرومش کند و بهش میگه که به زندگیت بچسب اون زن باید بره نه تو و سمیه تصمیم میگیره که تا اطلاع ثانویه به کسی چیزی نگه. همان شب سمیه با جاوید دعوا میکند و ماجرارو بهش میگه و ازش سوال میکنه که چی کم داشتی که رفتی سراغش جاوید میگه توجه، آرامش، محبت چیزی که تو این خونه پیدا نمیشه. جاوید میگه هرچی بوده تموم شده خیلی وقته که تموم شده دیگه تو زندگیم نیست. سمیه گریه میکند و میگوید حتی نمیدونم الان داری بهم دروغ میگی یا نه. فردای آن روز عصمت خانم میاد نساء را از خواب بیدار میکنه و میگه پست بسته را آورده فقط آقا جاوید رفته بسته را تحویل بگیره.

نساء شناسنامه آقا صادق را برمیدارد و به دم در میرود وقتی میرسد میبینه که پستچی بسته را به آقا جاوید نمیدهد و بسته را تحویل میگیرد. جاوید بهش میگه مثل اینکه راز تو از من خیلی بزرگتره دیشب گردنبندو دادی به سمیه نوبت منم میشه. نساء بسته را به اتاقش میبرد و همه عکس هارو پاره میکند و در آخر فیلم هارو در آشغال های سرویس بهداشتی می اندازد. نساء به مادرش میگه من باید یکسر تا همدان برم، بابا میگه خوب نیست امیرعلی بدون شناسنامه بمونه میرم که کارهاشو بکنم که مادرش میگه هروقت خواستی بگو که به صادق بگم برات بلیط هواپیما بگیره که نساء میگه نه با اتوبوس میرم از هواپیما میترسم. همسایه سعید شوهر نساء بهش زنگ میزند و میگه تصمیم گرفتم که از اون پسر شکایت کنم که سعید ازش میپرسه چرا نظرتون عوض شد؟ که میگه چون با پدرش صحبت کردم اما هرچی از دهنشون درومد بهم گفت و گفتش که واسه تیغ زدن رفتم سراغش میخوام حسابشو بزارم کف دستش….

خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال بیگانه ای با من است

صادق در حال رفتن به اداره پست بود که نساء بهش میگه میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم و باهم صحبت میکنند، نساء بهش میگه که احمدآقا دوست امیرعلی که قرار بود یکسری فیلم بفرسته رسیده ولی امیرعلی تو اون فیلم درباره خانواده اش خوب نگفته نمیخوام شماها ببینید عذاب وجدانتون بیشتر بشه، صادق اول زیربار نمیره ولی بعدا قبول میکنه و به نساء میگه که شناسنامه خودمو بهت میدم خودت برو تحویل بگیر که نساء میگه دیروز رفته بودم اداره پست ولی گفتن آقا جاوید با شناسنامه شما رفتن که بسته را تحویل بگیرن ولی ندادن بهش که صادق تعجب میکنه که چرا باید اون بره؟ از کجا فهمیده؟ صادق به شرکت میرود و از جاوید درباره شناسنامه اش میپرسه که جاوید میگه حتما بین پرونده هاست و بعد از مدتی به اتاق صادق میره و شناسنامه اش را بهش میدهد و بعد از رفتنش صادق با خودش میگه امیرعلی ذات تورو فهمیده بود ما باور نمیکردیم. همان روز خانه شهرابی اقوام آمده بودند برای دیدن بچه مینو. خاله سمیه با دیدن گردنبند خانوادگیشان تو گردن مینو جا میخورد و به سمیه غر میزند که چرا دادن به اون. اون گردنبند باید تو گردن تو باشه سمیه کلافه میشه و به اتاقش میرود و مادرش به دنبالش. مادرش بهش میگه چرا اومدی اینجا خالت چی گفت که بهم ریختت؟ سمیه میگه ماجرای همیشه گردنبند، مادرش میگه تو هنوز گیر این گردنبندی؟ سمیه میگه نه بابا من گیر یه گردنبند دیگه ام. مادرش میگه کدوم گردنبند؟ که سمیه ماجرای گردنبند قلب و اون خانمی که با ارایش غلیظ به مراسم امیرعلی اومده بود را  براش تعریف میکنه. مادرش میگه به اون زن چیکار داری با شوهرت حرف بزن که سمیه میگه با جفتشون کار دارم.

اکرم عکس هایی که با فتوشاپ درست کرده بود را قاب میکند و به خانه امیرعلی میرود و روی در و دیوار خانه نصب میکند. شراره از تلفن همگانی به جاوید زنگ میزنه و خبر میده که حامله است و پشت تلفن دعواشون میشود و قرار ملاقات میزارند. همان شب همه خانه آقای شهرابی جمع بودند و موقع شام سمیه حالش خوب نبود چون هنوز جاوید نیومده بود. جاوید با شراره تو ماشین بحث میکردند سر اینکه جاوید میگفت باید بچه را بندازی شراره مخالفت میکرد و میگفت این یه شانسه برای منی که بچه دار نمیشدم یا منو عقد دائم میکنی و تکلیفمو روشن میکنی یا میرم همه چیو خودم به خانواده ات میگم. جاوید میگه من وقت میخوام باید اونو طلاق بدم تا بتونم با تو ازدواج کنم، شراره پیاده میشه و میگه خودم الان میرم خانه آقای شهرابی میگم. جاوید وقتی میبینه نمیتونه جلویش را بگیره میگه بشین باهم میریم ولی با ماشین دور میزنند و حرف میزنند تا شراره آروم بشه و در آخر جلوی خانه اش نگه میدارد و میگه همین فردا میریم عقدت میکنم ولی یه مدت باید بهم فرصت بدی اگه بری به خانواده شهرابی چیزی بگی دیگه پشت گوشتو دیدی منو دیدی منم ضرر نمیکنم فوقش میگم داشتی اخاذی میکردی. شراره گردنبندی که واسش خریده بود را یواشکی تو ماشینش می اندازد و میرود و میگه به هم میرسیم آقا جاوید. جاوید با خودش میگه بری که دیگه برنگردی. ماشینو روشن میکنه تا بره که یکدفعه شراره با ماشین برخورد میکنه و روی زمین می افتد. جاوید فرار میکند…

خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال بیگانه ای با من است

جاوید با شراره زن صیغه ایش قرار میگذارد و درباره مینو باهاش حرف میزنه و میگه یه ریگی به کفشش هست شراره ازش میپرسه چون خودت پنهان کاری فکر کردی همه اینجورین، جاوید میگه انگاری یکسری عکس و فیلم دوست امیرعلی میخواد بفرسته که وقتی این دختره فهمید استرس گرفته میخواد هرجوری شده خودش بره بگیره شراره میگه اینا به من چه ربطی داره تکلیف منو روشن کن خسته شدم دیگه که جاوید میگه باید یخورده صبر کنی من سهممو از این خانواده بگیرم بعد که باهم بحثشان می شود و جاوید تا عید مهلت میخواهد. همان روز هم سالگرد ازدواج جاوید با سمیه بود هم تولد شراره و جاوید برای سمیه یه جفت گوشواره و برای شراره یک گردنبند قلب خریده که کادو شراره را بهش میدهد. مادر امیرعلی به سمیه زنگ میزنه و میگه حواست به زندگیت بیشتر باشه شام میخوای چی درست کنی که سمیه میگه شام واسه چی؟ ماددش میگه مگه سالگرد ازدواجتون نیست؟ که سمیه میگه پاک یادم رفته بود اصلا دل و دماغ ندارم. بعد از مدتی از جواهری به خانه سمیه زنگ میزنند و میگن که فاکتور خرید گردنبند و گوشواره را آفای جاوید جا گذاشتن سمیه که فکر کرده جفتشو واسه اون خریده خوشحال میشه و بهش میگه اومد خونه بهشون میگم. بعد از قطع تماس به ددیت کردن یک شام مفصل میپردازه . شب که جاوید میاد و میز شام را میبیند سورپرایز میشه و کادوشو به سمیه میده و وقتی جعبه را باز میکند میبیند که فقط یک جفت گوشواره است و به هم میریزد.

بعد از خوردن شام جاوید که به اتاقش میرود سمیه گریه میکند. فردای آن روز مادر امیرعلی به مینو میگه فامیل ها میخوان به دیدن خودت و بچه ات بیان و مینو میگه خودم میرم بیرون یکسر و یه لباس مناسب میگیرم. جاوید به اداره پست میره تا از آشنایی که اونجا داشت بسته را تحویل بگیرد که بهش میگن هنوز نیومده و میگه به محض اینکه اومد بهم خبر بده و میره. بعد از چند دقیقه نساء به اداره پست میره و میگه نمیشه بسته را به من تحویل بدین که میگن وقتی پست سفارشیه فقط به خود طرف پست داده میشه که نساء میگه من خانواده شوهرم نمیدونن قبلا بی حجاب بودم نمیخوام الان بفهمن که رابطه مون خراب بشه بهم کمک کنین که بهش میگن قبل از شما آقا جاوید اومده بود احتمال میدم این بسته دردسرسازه و ترجیح میدم فقط به خود آقای صادق شهرابی تحویل بدم که نساء میگه حداقل به آقا جاوید نگین من اومدم اینو که میتونین نگین دیگه. سلیم را مامورا دستگیر میکنند و وقتی زنش به ملاقاتش میره بهش میگه معلوم نیست کی ولم کنن لنجمم گرفتن تو جمع کن برو پیش مادرت که زن سلیم قبول نمیکنه، سلیم میگه اگه به حرفم گوش نمیدی دیگه اینجام نیا که همسرش با جشم گریان از اونجا بیرون میزند…

خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال بیگانه ای با من است

یاور و سلیم که داشتند درباره سعید و بچه حرف میزدند، زن سلیم می شنود و ازشون ماجرارو میپرسد که سلیم میگ پدرش داشت فرار میکرد بچه اشو داد به من مواظبش باشم بهت نگفتم تا استرس نگیری که نکنه پدرش بیاد ببرتش. نساء به خانم و آقای شهرابی میگه دوستم یک گرفتاری براش پیش اومده به پول احتیاج داره خواستم ببینم میتونین یخورده پول بهم قرض بدین براش بفرستم؟ آنها خوشحال میشن و میگن چه خوبه که تو این وضعیتتم به فکر دوستتی و آقای شهرابی میگه شماره حسابشو بگیر بده بهم که براش حواله کنم اما نساء میگه اون که شماره حساب نداره خودم براش پست میکنم. فردای آن روز امیرعلی را به صادق میدهد تا نگه دارد و خودش به کتاب فروشی میرود و چندتا کتاب داستان میخرد و با دیدن یک کتاب داستان به اسم پینوکیو یاد خاطره ای می افتد که پدرش با اسم پروانه صداش میکند و کتاب داستان پینوکیو را بهش میدهد. از همانجا به اکرم زنگ میزند و بهش میگه پول برات با پست میفرستم و بهش میگه که فکر کنم راست میگفتی اسمم نساء نیست یادم اومد منو با اسم پروانه صدام میکردن. وقتی به خانه میاد حلیمه بهش میگه که احمد دوست امیرعلی زنگ زد و شمارشو داد که بهش زنگ بزنی کارت داره. نساء بهش زنگ میزند و بعد از عرض تسلیت بهش میگه که آخرین عکس هاشونو به اسم آقا صادق پست کرده، نساء با شنیدن این حرف بهم میریزد.

نساء به عصمت خانم و شوهرش میگه نمیتونم پستی که احمدآقا واسه آقا صادق فرستاده را برم تحویل بگیرم؟ که میگن اگه پست به اسم آقا صادق باشه به شما نمیدن که، جاوید حرف های آنها را میشنود و از آنجایی که از همان اول به نساء شک داشت میفهمد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. سعید دوستش بهش روزنامه میدهد و وقتی صفحه حوادثو میخواند میبیند که خبر مرگش در روزنامه چاپ شده که رفیقش میگه تولدت مبارک باشه. اکرم تو شیراز که عکس های مینو و امیرعلی را از تو خونشون برداشته بود پیش یک عکاس می برد تا با فتوشاپ عکس نساء را کنار عکس امیر علی بزارد که عکاس قبول نمیکند و میگه هم جرمه هم اینکه خوب نمیشه اصلا . اکرم میره پیش همون آشنایی که باهاش رفت تو خانه امیرعلی و میگه اگه کسیو میشناسه آدرسشو بده و معرفیش کنه. جاوید و سمیه سر میز شام باهم دعوایشان می شود و سمیه میگه تو از همون اول چشم نداشتی امیرعلی و صادق ببینی الانم که نون خور بابای منی فکر نکن نمیدونم داری چیکار میکنی الان چیزی نمیگم واسه اینکه حوصله جر و بحث ندارم و جاوید از آشپزخانه بیرون میرود که میبیند دخترش روی پله ها نشسته و داره گریه میکنه که کنارش میشیند..

خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال بیگانه ای با من است

عصمت خانم کمک نساء میکند تا در بیمارستان پیاده روی کند، عصمت خانم به نساء میگه که سمیه خانم فکر میکنه که همسرشون سر و گوشش میجنبه به من سپردن که حواسم بهشون تو خونه باشه منم که چندبار تلفن آقا جاوید را گوش کردم متوجه شدم که نه تنها شلوارش دوتا شده بلکه چندتا شده. نساء بهش میگه چرا بهشون نگفتی پس؟ که عصمت خانم میگه تو این اوضاع چجوری بگم آخه به درداشون اضافه بشه؟ به اتاق برمیگردن و پدر و مادر امیرعلی به اتاقش میروند تا مرخصش کنند. بهش میگن اسمشو چی میخوای بزاری که میگه ما چون فکر میکردیم پسره درباره اسم پسر فکر کردیم نه دختر و همانجا تصمیم میگیرند که اسم بچه را امیرعلی بزارند. موقع برگشت به خانه نساء یاد خاطره روزی می افتد که تازه صیغه سعید شده بود و کل روز را در شیراز میگشتن و در آخر سعید خانه  را بهش نشان میدهد که با صدا کردن حمیده خانم به زمان حال میاید و بهشون میگه قبل از رفتن به خانه باید برای بچه یکسری خرید کنیم.

در خانه حمیده و آقای شهرابی در اتاقشان صحبت میکنند و تصمیم میگیرند هرچی که سهم امیرعلی پسرشان بوده به نام نوه شان بکنند، جاوید که یواشکی اینارو شنیده بود به سمیه میگه این دختر هنوز نیومده خوب جا باز کرده تو دل مامان بابات و باهم دعو‌ایشان می شود. اکرم را پلیس برای بازجویی به آگاهی میبرد و میگه که کسی هنوز نیومده جنازه نساء را تحویل بگیرد و بهش میگن که شوهرش سعید هم مرده و به احتمال زیاد شناسنامه نساء دوستت جعلیه. اکرم به خانه آقای شهرابی زنگ میزند تا با نساء صحبت کند وقتی نساء میره که تلفن را بردارد قبلش یواشکی حرف های سمیه را میشنود که به پدر و مادرش میگه این دختر مشکوکه و اونی نیست که امیرعلی تعریف میکرد. امیرعلی میگفت مینو کتاب میخونه وقتی حرف میزنه انگار دکتری وکیلی چیزیه الان شما طرز حرف زدن مینو را اینجوری میبینین؟ نساء اینارو میشنوه و به سمت تلفن می رود ،اکرم همه این ماجراهارو برایش تعریف میکند و به نساء میگه به منم راست نمیگی؟ ماجرای شناسنامه تقلبی چیه؟ که نساء میگه نمیدونم والا به خدا هیچی نمیدونم و با قطع تلفن، گذشته را به یاد میاره که او را به اسم پروانه صدا می کردن و با خودش میگه این چه بلاهاییه که داره سرم میاد….

خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال بیگانه ای با من است

اکرم که در حال جمع کردن عکس و فیلم مینو و امیرعلی از خانه شان بود، پلیسی که مامور شهرداری خبرش کرده بود از راه می رسد و در خانه را می زند، اکرم با دیدن مامور بهش میگه تو خونه مردم چیکار میکنین؟ نکنه ازین پلیس الکیا هستین که میرین دزدی آره؟ که پلیس میگه بشین تا مشخص بشه کی دزده. اکرم براش توضیح میده که خونه دوستم مینو رافعی با همسرش امیرعلی شهرابی هستش خودش گفته بیام یکسری وسایل برایش بفرستم ولی مامور قبول نمیکند و از همسایه ها درباره مشخصات صاحب خانه میپرسد. بعد از آن پلیس از خانه به بیمارستان زنگ میزند و اسمش را میپرسد که نساء میگه مینو رافعی و درباره خانه چندتا نشونی ناددست میدهد که مینو به آن اشتباهات پی میبرد و پلیس متوجه می شود که واقعا آنجا خانه مینو رافعی است و بعد از گرفتن تعهد از آنها میرود. سعید با رفیق جدیدش به تهران میرسند و وارد یک خونه خیلی بزرگ و مجلل می شوند که سعید بهش میگه چه خونه بزرگی. دوست سعید بهش میگه که چند شب پیش یه زلزله اومده که تونستی خوب خودتو بکشی بیرون سعید بهش میگه ولی چه فایده زن و بچه ام زیر آوار موندن که رفیقش میگه درکت میکنم منم وقتی فهمیدم دیگه زن و بچه ام کنارم نیستن زیرآوار موندم و بعد بهش میگه قراره مدیرعامل یک شرکت بشی. فردای آن روز بهش یک شناسنامه جدید میده بهش میگه تولد جدیدت مبارک.

باهم به بانک میرن که سعید پولی که وارد حسابش شده است را بردارد و به رفیقش بدهد. وقتی به خانه برمیگردند سعید بهش میگه حقوق من چقده؟ که بهش میگه به اندازه مدیرعامل یک شرکت که سعید میگه کمه من پول خونمو میخوام هرلحظه امکان داره هویت جعلی من فاش بشه به میگه چقدر مثلا؟ که سعید میگه ۱۰٪ از تمام پول هایی که وارد حسابم میشه. رفیقش میخندد و میگه بهتره که صرف نظر کنی ولی بازم بهشون میگم. مادر امیرعلی گردنبند خاندانشان را برمیدارد تا فردا برای چشم روشنی به مینو بدهد که سمیه ناراحت میشه و میگه چقد اصرار کردم اینو سر عقد بهم بدی ولی ندادی الان میخوای بدی به مینو؟ که مادرش میگه ما خیلی بدهکاریم به این دختر. مادر و پدر امیرعلی فردای آن روز پیش نساء می روند و گردنبند را بهش میدهد و آقای شهرابی بهش میگه یه خواسته ای داریم که امیدوارم رومونو زمین نندازی اونم این که بیای پیش ما زندگی کنی که مینو(نساء) میگه من که از خدامه اینجوری امیرعلی هم راضیه. آخر همان شب سعید با رفیقش و چند نفر دیگه به خارج از شهر میروند و سعید آنجا شاهد کشته شدن یک نفر میشود که رفیقش میگه عاقبت قانع نبودن همینه….

خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریال بیگانه ای با من است

دوست صمیمی امیرعلی که فهمیده امیرعلی فوت کرده به اتاق نساء زنگ میزند و سراغ مینو همسر مرحوم امیرعلی را میگیرد که نساء تلفن برمیدارد و میگه اینجا نیست رفته برای عکس و اینجور چیزها که میگه هردقت اومد بهشون اطلاع بدین که قبل از رفتنم به شیراز بیام ببینمشون که نساء میگه چشم و قطع میکنه. دوست امیرعلی به بیمارستان میاد و همان لحظه نساء از اتاقش بیرون میاد و میخواد به بچه اش سر بزند که تو آسانسور دوست امیرعلی، نساء را میبیند و یادش میاد که تو شیراز اونو دیده و خدمتکار خانه امیرعلی بوده. نساء که او را میشناسد سریعا از آسانسور خارج می شود تا کمتر تو دید باشد و به اتاقش برمیگردد که عصمت خانم همان لحظه میاد و میگه براتون روسری مشکی آوردم. امیرعلی که در مسیر رفتن به ترمینال بود با یادآوری نساء به راننده میگه قبل از رفتن به ترمینال به شمیران برو و به دم در خانه آقای شهرابی میرود تا با صادق صحبت کند اما خدمتکار بهش میگه که نیستن و موفق نمی شوند باهاش صحبت کند و به شیراز می رود.

تو مراسم ختم امیرعلی سمیه متوجه یک زن با آرایش غلیظ می شود و او را زیر نظر میگیرد و میبیند که موقع رفتن دم در با شوهرش جر و بحث میکند وقتی باهم تنها می شوند باهاش دعوا میکند و ازش درباره اون زن سوال میکند که بهش میگه منشی یکی از این شرکت هایی بود که باهاشون همکاری میکنیم ولی سمیه قبول نمیکند. سلیم و یاور باهم صحبت میکنند که زن سلیم با بچه پیش آنها می رود و یاور به محض دیدن اون بچه اورا میشناسد و به سلیم میگه تازگیا خیلی دروغ میگی چجوری حرفاتو باور کنم دیگه؟ که سلیم قسم میخوره و میگه مجبور بودم.

همان شب دوست امیرعلی به خانه شهرابی زنگ می زند و با صادق صحبت می کند و بهش میگه که خواستم خانم مرحوم امیرعلی را ببینم اما همراهشون تلفن برداشتن و نگذاشتن برم بیمارستان از طرفی موقع برگشت خدمتکار خانه امیرعلی را دیدم که صادق میگه امکان نداره اون تو تصاد مرده حتما شبیهش بوده که دوست امیرعلی تایید میکنه و میگه آره حتما شبیه بوده و میگه از امیرعلی و همسرش یکسری عکس دارم که تازه ظهورشون کردم اما وقت نشد بهش بدم براتون بفرستم یا که نمیخواین؟ که صادق میگه آره ممنون میشم حتما برام بفرستین و مکالمه تموم می شود. اکرم پیش آشنایی که میشناستش می رود و دزدکی باهم به خانه امیرعلی می روند و اکرم همه عکس های امیرعلی و مینو را برمی دارد. از طرفی بهش میسپارد تا او را به کسی معرفی کند تا بتواند برای نساء شناسنامه جعلی درست کند. وقتی اکرم با چراغ قوه تو خانه امیرعلی بود، نورش از کوچه مشخص می شود و کارگر شهرداری نور چراغ قوه را میبیند و فکر میکند دزد است….

خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال بیگانه ای با من است

نساء با کابوس از خواب میپرد و وقتی بیدار میشه مادر امیرعلی بهش میگه الان چه وقت خوابه پرستار بهت آمپول زده که دردت بیشتر بشه بچه ات به دنیا بیاد تو خوابیدی؟ نساء میگه منو ببرین پیش امیرعلی میخوام ببینمش. امیرعلی با صادق حرف میزند و ازش میپرسه که برخورده مامان و بابا با مینو چجوریه؟ که صادق میگه یجوری باهم اخت شدن که انگار یه عمر همدیگرو میشناسن خیالت راحت همه چی خوبه. امیرعلی از صادق میپرسه اون زن که باهامون بود حالش چطوره؟ که صادق بهش میگه فوت کرده امیرعلی ازش میپرسه پس چرا مامان گفت حالش خوبه؟ صادق میگه به خاطر اینکه ناراحت نشی دیگه حالت بد نشه. امیرعلی میخوابه که تو خواب حالش بد میشه و ضربان قلبش بهم میریزد از طرفی نساء و مادر امیرعلی وقتی به اتاق امیرعلی میرسن میبینن که دکتر شوک به امیرعلی میدهد اما در آخر موفق نمی شود و از دنیا میرود. از شوک این اتفاق نساء دردش شروع می شود و موعد زایمانش می رسد و بچه اش را به دنیا می آورد.

نساء در ریکاوری کل شب را هزیون میگه و داد میزنه به بچه ام کاری نداشته باشین و کل شب را اسم مینو را صدا میزند. فردای آن روز وقتی به هوش میاد پرستار بهش میگه کل شب اسم خودتو صدا میزدی. خانواده امیرعلی سیاه پوش می شوند و مادر امیرعلی از همه بدتر می شود حالش که سمیه بهش میگه به خودت مسلط باش مامان، بابا همینجوری حالش بده تورو ببینه بدترم میشه. نساء شبانه از بیمارستان به اکرم زنگ میزنه و بهش میگه امیرعلی مرد برام میخوام یک کاری بکنی، اکرم ازش میپرسه چیکار؟ نساء میگه یه شناسنامه میخوام از سر همین شناسنامه مینو، اکرم بهش میگه از کجا شناسنامه بیارم من واست؟ که نساء میگه تو آشنا زیاد داری من الان با این بچه راه دیگه ای ندارم باید همینجا بمونم برام یه شناسنامه جور کن…

خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال بیگانه ای با من است

آقای شهرابی از بیمارستان مرخص میشود و به خانه برمیگردد. آقای شهرابی میگه خودمو بازنشسته کردم دیگه که جاوید دامادش میگه خیالتون راحت من حواسم به همه چی هست که آقای شهرابی بهش میگه آره تا وقتی که امیرعلی حالش خوب بشه و صادق کارو یاد بگیره به کمکت احتیاج دارم، جاوید جا میخوره. دختر جاوید میاد و با مادرش دعوا میکنه که چرا لباسمو درست نکردی تولد فرداشبه مادرش بهش میگه حالا یچیز دیگه بپوش وقت ندارم بدوزم که مینو(نساء) از جاش بلند میشه و میگه من واست درست میکنم مادر امیرعلی میپرسه مگه خیاطی بلدی؟ که میگه من همه لباسامو خودم میدوزم مادر امیرعلی تحسینش میکنه و میگه ماشالله عروسمون داره کم کم هنرهاشو رو میکنه واسمون. خواهر امیرعلی و جاوید حرص میخورن. آقای شهرابی به جاوید میگه باید باهم صحبت کنیم، بهش میگه من معلوم نیست تا کی زنده باشم و ازش میخواد به صادق و امیرعلی تو کارهای کارخانه کمک کنه و از وضعیت قلبش به کسی چیزی نگه و میرود که جاوید با نگاه کردن به قاب های عکس میگه خودم حواسم به همه چیز هست. سلیم به یاور زنگ میزند و میگه اینجا اوضاع قمر در عقربه نمیتونم فعلا ردت کنم نیا اینجا یاور سراغ سعید را میگیرد که سلیم میگه خبر بچه شو که شنید رفت نمیدونم کجاست.

سعید سعی میکند به تهران برود.صادق از بیمارستان به خانواده اش خبر میدهد که صادق وضعیت هوشیاریش بهتر شده، آنها هم با مینو(نساء) به بیمارستان میروند. نساء استرس میگیرد و وقتی به آنجا میرسند حال امیرعلی از صادق میپرسند که میگه فعلا دکتر بالاسرشه باید صبر کنیم بیاد ببینیم چه شده. دکتر از اتاق بیرون میاد و صادق ازش وضعیتشو میپرسه که میگه خداروشکر برادرتون به هوش اومد نساء به محض شنیدن این خبر حالش بد میشه و دردش میگیره که پرستار میاد و بستریش میکنن. آنها بالاسر امیرعلی میرن. امیرعلی بهشون میگه مینو کجاست حال مینو چطوره که همشون میگن حالش خوبه. میپرسه پس چرا نیومده؟ اگه چیزی شده بگین بهم که میگن نه حالش خوبه هم حال مینو هم حال بچه ات خیالت راحت. امیرعلی میگه اون خانم، اون خانمی که همراهمون بود چیشد؟ مادر علی برای اینکه حالش بد نشه گفت اونم خوبه اونم حالش خوبه. نساء که به خواب رفته بود، خواب میبینه همه دوره اش کردن و ازش دلیل کارشو میپرسن و ازش بچه امیرعلی را میخوان و سراغشو مبگیرن، نساء از خواب میپرد…

خلاصه داستان قسمت ۹ سریال بیگانه ای با من است

ماموران آگاهی به دم در خانه سلیم میروند تا ازش بپرسند چرا اون زن و شوهر را به خانه متروکه شان راه داده و با خود به کلانتری میبرند. آنجا جناب سرهنگ به سلیم میگه شانس آوردی اون دوتا گفتن تورو اصلا نمیشناسن وگرنه اینجا مهمان ما بودی. سلیم از کلانتری بیرون میاد که با سعید روبرو میشه ازش میپرسه اینجا چیکار میکنی که سعید میگه اینا خودشون دنبالشونن بگو اومدم خودمو بدبخت کنم. و از رفتن به داخل کلانتری منصرفش میکند و بهش میگه نمیخواستم اینو بهت بگم ولی در حال فرار که بودن بچه را تو ماشین تنها گذاشتن اون طفلکم تلف شده که سعید گریه میکند و اول باور نمیکنه و میگه دارن دروغ میگن ولی سلیم سعی میکنه آرومش کند و بهش میگه ردت میکنم اونور یه زندگی جدید بساز واسه خودت تو هنوز جوونی میتونی دوباره بچه دار بشی خودتو نباز. سعید به اکرم زنگ میزنه و ماجرارو بهش میگه و اکرم بهش میگه خون نساء و بچه اش گردنته و سعید بهش میگه برو جسد نساء تحویل بگیر که اکرم میگه تا وقتی زنده بود خودشو اذیت میکردی حالا دست از سر جنازه اش برنمیداری؟حالا خودت میخوای چیکار کنی که سعید میگه من دارم میرم یه جایی خودمو گم و گور کنم.

اکرم به املاکی میرود که نساء آدرس یا شماره تلفن خانه مادر امیرعلی که نساء خانه شان کار میکرده را گیر بیاورد. مینو(نساء) در اتاقش لباس هایش را جمع میکرد که واقعیت را به مادر امیرعلی بگه و برود وقتی شروع به حرف زدن میکند اکرم به خانه آنها زنگ میزند که خدمتکار مینو(نساء) را صدا میزند، اکرم ماجرارو بهش میگه و نساء گریه میکند و میگه من اون بچه را کشتم و حالش بد میشود و در آخر بهش میگه حداقل تا وقتی که بچه ات به دنیا نیومده اونجا بمون بعد ببین میخوای چیکار کنی. مادر امیرعلی حال بد مینو(نساء) را میبینه میپرسه که چی شده که بهش میگه بچه دوستم مرده و حرف اصلی که میخواست بزنه را کلا دیگه نمیگه. سعید پیش سلیم میره تا باهاش خداحافظی کند و میگه من دیگه دارم میرم اینجا دیگه کاری ندارم. بعد از رفتن سعید سلیم با خودش میگه منو حلال کن حلالم کن سعید مجبور بودم….

خلاصه داستان قسمت ۸ سریال بیگانه ای با من است

داوود و همسرش که در خانه سلیم پنهان شدن باهم بحثشان میشود و همسر داوود بهش میگه من از این وضع خسته شدم اصلا میدونی تو پناهندگی ها چه اتفاقاتی میافته؟ که داوود میگه باز شروع کرد و میگه ما باید بریم. همسرش که دلش با رفتن نیست بعد از خوابیدن داوود از خانه بیرون میزند و به پایگاه میرود و بعد از معرفی خود با مامور به خانه برمیگردد. سلیم که بچه سعید را از داوود و همسرش گرفته بود به سعید پس نمیدهد و پیش همسرش میرود و جای بچه خودش میزارد و به همه میگه که همسرم فارغ شده بچه ام دختره. سعید به لنج میره و آدرس خانه سلیمو گیر میاره و به خانه اش میرود. وقتی اونجا میرسه همسر سلیم بهش میگه نیست یا لنج رفته یا بازار هرجا باشه الانا دیگه میاد و سعید همانجا منتظر سلیم میماند. سلیم به یاور زنگ میزنه و بهش خبر میدهد که پولشو گرفته از آن زن و شوهر و وقتی سراغ بچه را میگیرد بهش میگه بچه سعید مرده نمیدونستم چجوری بهش بگم واسه همین چیزی نگفتم بهش.

مینو(نساء) در کنار خانواده اش میزبان خاله امیرعلی میشود که با حرفهای درشتی که میزد مینو ناراحت شده و از جاش بلند میشود که وقتی مادر امیرعلی ازش دلیلشو میپرسد سردردشو بهانه میکند و به اتاقش میرود. نساء توهم مینو را تو اتاقش میزند و حالش بد میشه، مادر امیرعلی وارد اتاقش میشه تا حالشو بپرسد و میگه بیا سرمیز غذا بخو‌ریم دورهم از طرف خواهرمم ازت معذرت خواهی میکنم که نساء کمر دردشو بهانه میکند و میگه میخوام استراحت کنم. نساء به صادق برادر امیرعلی زنگ میزند تا حال امیرعلی را بپرسد. امیرعلی بهش میگه وضعیت خوبه همونجوریه که نساء میگه اگه چیزی هست بهم بگو قول میدم به کسی نگم بین خودمون میمونه فقط بگو امیرعلی تو چه اوضاعیه که صادق میگه به مامان نگو، حالش اصلا خوب نیست سطح هوشیاریش خیلی اومده پایین که نساء تظاهر به ناراحتی میکنه و میگه ایشالله خدا خودش کمکمون میکنه خودتو کنترل کن به مامانم چیزی نمیگم ولی بعد از قطع تماس یه نفس راحت میکشد و لبخند بر روی لب هایش مینشیند….

خلاصه داستان قسمت ۷ سریال بیگانه ای با من است

سعید به خانه فرید زنگ میزنه و به ملوک خانم میگه اگه اکرم دوست نساء اومد  سراغ من و بچه را گرفت هیچی بهش نگو. بعد از چند ساعت اکرم پیش ملوک خانم میره که میبینه داره گریه میکنه و آمبولانس از خانه شان بیرون رفت وقتی ازش ماجرارو میپرسه میگه آقا فرید صاحب خانه از دنیا رفت که اکرم جا میخورد و بعد بهش میگه بچه نساء کجاست قبل از مرگش خدابیامرز گفت بیام ازش مراقبت کنم که ملوک خانم میگه شما که همه چیزو میدونید ولی آقا سعید گفته چیزی نگم بهتون. زن و شوهری که بچه را دزدیده بودن به طرف مسافرخانه ای که سلیم گفته بود می روند اما در کوچه پس کوچه ها قبل از اینکه به آنجا برسند سعید از جلویشان درمیاید که فرار میکنند و با ماشین به سعید میزنند که پاش آسیب میبینه و اهالی محل به درمانگاه میبرن. نساء در اتاقش به خواب میرود و خواب میبیند که مینو به مادر امیرعلی داره میگه “خوشو جا زده جای من بچه شو هم جای بچه من، ببین به کی بچه ام و سپردم” که با در زدن از خواب بیدار می شود و شروع میکند به حاضر شدن تا به ملاقات آقای شهرابی پدر امیرعلی بروند.

سلیم که تو بیمارستان کنار همسرش بود، بهش خبر میدن که سعید تصادف کرده و چون شماره سلیم تو جیبش بوده بهش زنگ زدن تا او به اونجا برود. سلیم به اونجا میره و به سعید قول میده که بچه اشو بهش برمیگردونه. سلیم که از طرفی با آن زن و شوهر هم دیت به یکی کرده بود به آنها میگه باید کاری کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب بچه اون یارو بهش میدین پولهای یاور هم میدین به من تا بهش برگردونم یه خونه هم میشناسم که امنه میرین اونجا تا خبرتون کنم. نساء با خانواده امیرعلی به بیمارستان میروند که وقتی مادر امیرعلی از اتاق آقای شهرابی بیرون میاد بهش میگه میخواد تنهایی ببینتت‌‌. مینو(نساء) به داخل میره و با رفتاری که از قبل میدونست آقای شهرابی خوشش میاد خودش را تو دل آقای شهرابی جا کرد….

خلاصه داستان قسمت ۶ سریال بیگانه ای با من است

سعید پیش یاور رفیقش میره و میگه برای بچه اش یه خانواده خوب پیدا کنه، یاور میگه من میخوام برم تو که میدونی اوضاع من چجوریه بگیرن منو ابد رو شاخشه تو این مدت کم چجوری واسه بچه تو ننه بابا پیدا کنم؟ سعید بچه را چند ساعت پیش یاور میزاره تا بره و زود برگرده وقتی میره یه زن و شوهر به یاور میگن بچه را بهش بدهند تا کمتر بهشون شک کنن تا بتوانند راحت تر برسن به سلیم تو بوشهر اما یاور مخالفت میکنه که او را با چاقو میزنن و بچه را با خودشون میبرن. سعید وقتی برمیگرده میبینه یاور چاقو خورده و بچه نیست و میوفته تو جاده به سمت بوشهر دنبال بچه اش. یاور به سلیم زنگ میزنه و میگه همه پولمو بالا کشیدن و بچه یکی از دوستامم دزدیدن پولمو زنده کن ۵۰٪ بهت میدم بچه دوستمم بگیر خودشونم تحویل بده به پاسگاه.

نساء استرس دارد که امیرعلی در چه وضعیه که مادر امیرعلی بهش میگه چرا انقد مضطربی؟  که مینو(نساء) میگه اگه الان بیمارستان بودم میتونستم بفهمم الان حال امیرعلی چجوریه که مادر امیرعلی میگه الان زنگ میزنیم میپرسیم. مینو(نساء) بلند میشه و خودش زنگ میزند که پرستار بهش میگه حالش زیاد خوب نیست سطح هوشیاریش پایین اومده که وقتی اینو میشنوه از استرسش کم میشه. آخر شب مینو(نساء) به اکرم زنگ میزنه و میگه نه به پلیس چیزی بگو نه دنبالم بگرد و وضعیتی ک توش گیر کرده را براش تعریف میکنه و میگه اگه پلیس اومد سراغت تو هیچی ازم نمیدونی هیچ شماره و آدرسیم نداری. زن سلیم که باردار بود بچه اش میمیرد و یاور بهش زنگ میزند و سراغ همان زن و شوهر میگیرد که سلیم بهش میگه امروز صبح اومدن. از یاور درباره بچه میپرسد که مال کیه؟ که یاور میگه واسه دوستم سعیده داره میاد اونجا اونم بدشانسی آورده میخواد بفروشه یه خانواده پولدار و خوب پیدا کردی خبر بده که سلیم میگه چقد میخواد؟ یاور میگه اندازه خون باباش. سلیم به همکاراش میسپارد که اگه کسی اومد بگه رفته اونور آب فردا برمیگرده همانطور که از لنج خارج شد همان لحظه سعید رسید …

خلاصه داستان قسمت ۵ سریال بیگانه ای با من است

سعید در حال رفتن به خانه کسی است که آنجا کار میکرده و قرار گذاسته بودن که بچه را به ازای پول بهش بده، در طول مسیر به یاد روزی میافتد که نساء را تو پارک دیده بود؛ سعید وقتی نساء را تو پارک میبینه میگه ازش خوشش میاد و اسمشو میپرسه که دفعه بعد بتونه راحت پیداش کنه. سری بعد میره پیشش و نساء میگه یه فال بردار که سعید میگه واقعا فکر میکنی اینا واقعیه؟ من که فالم مشخصه اقبالم باتوعه.

سعید به خانه میرسه تا بچه را بهشون بدهد که تو حیاط طرف قرارداد بهش میگه من دوست دارم بچه خودمو داشته باشم واسه همین یه نفرو وارد زندگیم کردم که فهیمه فهمید و رفت واسه همیشه، همه این اموال هم به نام اونه من هیچی ندارم و شناسنامه و سفته هایش را میدهد و میگه برو به بچه ات برس یخورده مثل زنت باش جونشو داد تا ازش محافظت کنه، باهم بحثشان می شود و سعید میگه اگه زنم زنده بود یه چیزی من الان با این بچه چیکار کنم؟ و از خانه بیرون میزند.

نساء(مینو) به همراه خانواده امیرعلی به تهران میاد و خانه شان میرود. بعد از چند ساعت به آنها خبر دزدیده شدن بچه نساء را میدهند و مینو( نساء) اعصابش خورد میشود و استرس میگیرد. داماد آن خانواده به مینو و طرز رفتارش شک میکند و به افسانه میگه چرا باید از دزدیده شدن بچه نساء کلفت خانه شان بهم بریزه؟ افسانه میگه شاید واسه اینه که خودشم مادر پدری نداشته بهم ریخته منم گفتم طرز رفتار و حرف زدنش با چیزی که امیرعلی گفته جور درنمیاد فقط خوشگله که امیرعلی آدمی نبود که ظاهر فقط براش مهم باشه.

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال بیگانه ای با من است

سعید و برادر امیرعلی باهم درگیر می شوند تا پلیس از راه میرسد و سعید از امیرعلی شکایت میکند. سعید برای اینکه رضایت بدهد از او طلب خسارت میکند و برادر امیرعلی بهش پول میدهد. برادر امیرعلی با نساء حرف میزند تا راضیش کند باهاشون بیاد تهران تا از جفتشان مواظبت کنند که در آخر نساء راضی میشود. شب مادر امیرعلی کنار تخت نساء خوابش میبرد که نساء متوجه میشود داره کابوس میبینه و از خواب بیدارش میکنه. وقتی بیدار میشه به نساء میگه خواب یه دختر را دیدم که صورتش خونی بود ولی کی بود نمیدونم.

سعید تو راهرو بیمارستان ایستاده بود که گردنبند نساء را تو گردن یکی از پرستارا میبینه که داشت به همکاراش نشون میداد. سعید بهش میگه اینو از کجا آوردی که پرستار میگه مال خودمه سعید میگه پشت گردنبندو ببینم که پرستار در اخر میگه اینو من تو بخش پیدا کردم شرمنده ببخشید فکر نمیکردم مال کسی باشه و گردنبندو بهش میده و میره. سعید با دیدن گردنبند مطمئن میشود که آن جسد سوخته متعلق به نساء زنش است. سعید از بیمارستان بیرون میاد و با یکی از دوستانش قرار میگذارد و بهش میگه که مطمئنم که او نساء بوده و باهم نقشه دزدیدن بچه اش از بیمارستان را میکشند. برادر امیرعلی تو اتاق نساء میاد و به مینو(نساء) ماجرای شوهر نساء را میگه. نساء وقتی میفهمه سعید اونجاست استرس میگیرد و میگه نزارین منو ببینه. داداش امیرعلی میگه چرا انقد ازش میترسین؟ نساء میگه اون آدم شمارو نمیشناخته چاقو کشیده منو که دیگه عامل مرگ زنش میدونه معلوم نیست چیکار کنه که بهش میگه نترسین اون فقط بوی پول خورده بود به دماغش و نساء تاکید میکنه که آدرسی ازشون نفهمه. فردای آن روز نساء و مادر و خواهر امیرعلی حاضر میشوند که به تهران بروند اما نساء میگه لباس ندارم و مادر امیرعلی دخترش را میفرستد تا برای نساء بره لباس بخره و به سمت تهران حرکت میکنند. از طرفی دوست سعید موفق میشود و بچه را میدزدد و از بیمارستان بیرون میزند….

خلاصه داستان قسمت ۳ سریال بیگانه ای با من است

نساء در حال فرار کردن بود که از طرفی خانواده امیرعلی از راه میرسن و جلوی اتاقش منتظر دکتر میمانند. مادر امیرعلی میگه ما الان باید حواسمون به عروسمون هم باشه تو این اوضاع بریم به اونم یه سر بزنیم. وقتی میرسن بهشون میگن که عروستون فرار کرده و به انتظامات بیمارستان نشانه هایش را میدهند. مادر امیرعلی میگه ببین چقدر عذاب کشیده چقدر بهش بد کردیم که با اون وضعش از ما فرار کرده. نساء را دم در بیمارستان میگیرن و به خانواده امیرعلی تحویل میدن. مادر امیرعلی به محض دیدنش به آغوش میکشد و میگه این همه مدت فکر میکردم که تو چه شکلی خوشحالم که دیدمت عزیزم. از آن طرف سعید به دنبال نساء میگرده ولی هیچ ردی پیدا نمیکنه تا اینکه همسایه اش ملوک خانم میگه وقتی داشت فرار میکرد دیدمش، سعید میگه کجا رفت؟ که ملوک خانم میگه دیگه چه فرقی میکنه اون خدا بیامرز که تصادف کرده و مرده. سعید میخندد و میگه اینم یه داستان جدیده؟ خودش گفته اینو بگی که دیگه دنبالش نگردم؟ که ملوک خانم میگه پسرم تو روزنامه خوند بهمون گفت اگه باور نمیکنی برو روزنامه بگیر بخون ولی خداروشکر بچه تو به دنیا آوردن.

سعید روزنامه میگیره و مطلبو میخونه و به خاطر زن و بچه اش گریه میکنه و برای تحویل گرفتن بچه اش به سمت تهران میره. خانواده امیرعلی به اتاق نساء میروند و بهش میگن که باید بیای پیش ما نساء مخالفت میکنه و میگه میرم شیراز منتظر خوب شدن حال امیرعلی میمونم که مادر امیرعلی مخالفت میکنه و میگه حال تو با اون بچه واسه ما مهمه، خواهر امیرعلی میگه نگهداری از بچه امیرعلی وظیفه ماست که مادرش به خاطر این طرز حرف زدن دعواش میکنه. سعید به بیمارستان میره و بچه را میبینه و میگه بچه من پسر بود چرا الان دختره؟ که پرستار میگه تو سونوگرافی هیچی دقیق نیست از این اتفاقا زیاد میوفته که سعید میگه میرم چندروز دیگه میام تحویلش میگیرم. سعید پیش خانواده امیرعلی میره و اونارو تو مرگ زنش مقصر میدونه که برادر امیرعلی میگه تو اگه واست مهم بود که نمیزاشتی اصلا کار به فرار کردن برسه، سعید چاقو توی جیبشو درمیاره و به سمتش میرود…

خلاصه داستان قسمت ۲ سریال بیگانه ای با من است

نساء وقتی مطمئن میشه که سعید خوابیده پول برمیداره و از خانه فرار میکنه و به خانه مینو صاحب خانه ای که اونجا کار میکنه میرود و ماجرارو بهش میگه و ازش درخواست پول میکنه به صورت قرض که مینو بهش میگه ما داریم میریم تهران شنیدیم پدر امیرعلی سکته کرده بیا باهم بریم.

به زمان حال برمیگرده و وسایل داخل کیفی که از تو ماشین برداشته را نگاه میکند و با دیدن هر تکه از آن یاد خاطراتش با مینو میافتد. با دیدن قاب عکس به گذشته می رود؛ نساء با دیدن قاب عکس به مینو میگه چرا عکس با لباس عروس نداری که مینو بهش میگه منم مثل تو زندگی سختی داشتم، خانواده امیرعلی با من مخالف بودن که نساء دلیلشو میپرسه که میگه چون اونا پولدارو اصل و نسب دار بودن من بی کس و کار من پرورشگاهیم. به زمان حال برمیگردد و نساء شناسنامه مینو را برمیداره و عکسشو پاره میکنه و خودشو جای مینو رافعی میزند. از حال میره و وقتی بهوش میاد میببینه تو آمبولانسه. وقتی به بیمارستان میرود برای پلیس ماجرارو تعریف میکنه با این تفاوت که مینو را نساء، کارگر خانه اش و خودش را مینو معرفی میکنه و نوزاد مینو را بچه نساء جا میزند. نساء به پرستار میگه بچه ام یتیم شد ولی پرستار بهش میگه خدا دوست داشته همسرت نمرده الان تو کماست که نساء با شنیدن این حرف استرس میگیرد. تو اتاق تخت کناریش نساء را میشناسد اما نساء میگه اشتباه گرفتی من اسمم مینو نه نساء. چندبار تلاش میکنه تا فرار کنه اما هربار یه اتفاقی میافتد که نمیشه. در آخر با گفتن داستانی به هم اتاقیش که اگه مادر شوهرم بیاد بچه امو ازم میگیره لباس هایش را میگیرد و از اتاقش بیرون میزند تا فرار کند…

خلاصه داستان قسمت ۱ سریال بیگانه ای با من است

پاییز ۶۷

نساء حامله است و با همسرش کارد و پنیر و شوهرش دست بزن دارد، نساء کلفت خانه امیرعلی و مینو است. آنها میخوان کمک نساء کنن و به همراه خودشون میبرن. تو جاده پنچر میکنن و امیرعلی میگه من بلد نیستم پنچری بگیرم که نساء میگه من بلدم بهتون میگم چیکار کنین. بعد از گرفتن پنچری به راه ادامه میدهند که تصادف میکنند و امیرعلی و مینو بیهوش میشن. نساء به کمک آنها میرود ولی کاری از دستش بر نمیاد و هیچکی هم تو جاده نیست، تو اون وضعیت مینو هم که حامله بود بچه اش به دنیا میاد و از نساء کمک میخواد. نساء تلاششو میکنه که بچه اشو به دنیا بیاره. بچه به دنیا میاد و مینو وصیت میکنه که از بچه اش مواظبت کنه و میمیرد. نساء بچه را برمیدارد و میرود که ماشین حرکت میکنه و ته دره منفجر میشه. نساء از اونجا فرار میکنه و یه گوشه میشینه و به بخت سیاهش فکر میکند؛ نساء زن صیغه ای سعید است. سعید و نساء بچه دار شدن و نساء پا به ماهه که سعید یه شب به نساء میگه یه خانواده پیدا شده بچه دار نمیشن باهاشون حرف زدم و قرار شد در ازای دادن بچه به اونا پول خوبی بهمون بدن.

نساء عصبی میشود و میگه سعید تو به حیونی تو از گرگم کمتری که همچین فکری به سرت زده، نساء با سعید دعوا میکنه و با این کار مخالفت میکنه و میگه من بچه مو به کسی نمیدم خودم بزرگش میکنم و از اینجا میریم نمیزارم دستت به این بچه برسه. سعید میگه چجوری میخوای بزرگش کنی؟ کجا میخوای بری؟ ختما از طریق صیغه دیگه که نساء بهش سیلی میزند، سعید میگه این بچه ام میشه یکی مثل خودت خیابونی. نساء با چشم های اشکی رو تختش دراز میکشد و سعید سعی میکند آروم و رامش کند. بهش میگه بچه را میخوان بفرستن خارج برای تحصیل با پولی که میده زندگیمون تغییر میکنه، خونه میگیریم بعدم میبرمت عقدت میکنم که بشی خانم خودت کار خودمو دارم دیگه خسته شدم از بس برای اینو اون کار کردم، بدهیامو میدم دیگه نمیوفتم زندان، نساء میاد میگه واقعا میفرستنش خارج؟ که سعید میگه آره. نساء میگه باشه قبول دلم راضی نمیشه بیوفتی زندان فقط بعد از اینکه به دنیا آوردم نشونم ندین بهم که مهرش به دلم نشینه. سعید خوشحال میشه و میگه همین فردا میریم محضر عقدت میکنم بعدشم میریم اون سرویس طلایی که خیلی دوست داشتیو واست میخرم. نساء پتو را روی صورتش میکشد و میگه دستت درد نکنه…

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا