خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال بانوی عمارت شبکه سه سیما
مجله اینترنتی کولاک: سریال بانوی عمارت به کارگردانی عزیز الله حمید نژاد، سریالی تاریخی است که از شبکه ۳ سیما پخش می شود. این سریال که عاشقانهای را در مقطعی از تاریخ قاجار روایت میکند.
اسامی برخی از بازیگران این سریال عبارتند از:
پانتهآ پناهیها، علیرضا شجاع نوری، اندیشه فولادوند، غزل شاکری، رامتین خدا پناهی، سیروس میمنت، حسام منظور، شبنم فرشادجو، مینا وحید، نیکی نصیریان، مهتاج نجومی، صالح میرزاآقایی، احسان امانی، محمد فیلی، فریدون سورانی و…
کاگردان بانوی عمارت در خصوص این سریال گفته است:
«بانوی عمارت» که عاشقانه ای را در مقطعی از تاریخ قاجار روایت می کند در شهرهای تهران، کاشان و قزوین تصویربرداری می شود.
سریال کاملا ملودرام عاشقانه جدی است و مناسبات و روابطش کاملا معقول و جدی پیش میرود و جدی بودن این سریال وجه سرگرمکننده آن است.
در عین حال مناسبات انسانی، روابط انسانها و حفظ کیان خانواده در آن نمایان است. برخی از شخصیتهای تاریخی در این سریال ما به ازای بیرونی داشتهاند اما قصهای که طراحی کردیم به گونهای است که به عنوان مثال یکی از شخصیتهای ما درگیر با میرزا رضای کرمانی است و یا اینکه ترور ناصرالدین شاه را در «بانوی عمارت» خواهیم داشت اما این گونه که آن را در درام خودمان استفاده میکنیم چرا که پیش از آنکه دغدغه روایت تاریخی داشته باشیم داستان کارکردی دراماتیک دارد و سعی کردهایم از رویدادهای تاریخی، استفاده دراماتیک و نمایشی برای پیشبرد قصه داشته باشیم.
خلاصه قسمت اول و دوم سریال بانوی عمارت
قصه از عشق سوزناک میرزای قجری به یک دختر جوان شروع میشود.
شازده به همراه طبق کنیزی را به نام آهو راهی منزل فخرالزمان میکند تا نامه ی او را به دستش برساند.
پسری بنام رشید، فرزند حاج فتاح که دوست ناب پدر فخرالزمان بوده ،نیز خواستگار اوست اما فخرالزمان به او علاقه ای ندارد.
فخرالزمان به شازده ی قاجار دل بسته که دو دختر دارد.
فخرالزمان پس از خواندن نامه ی شازده به محل قرار میرود.برادرش اسد از ملاقات آن دو با خبر شده و بشدت با فخرالزمان برخورد می نماید.
خواهر شازده نیز مخالف این وصلت است و ندیمه اش جواهر را به تعقیب آن دو میفرستد.
اسد در مخالفت با فخرالزمان قرار خواستگاری با حاج فتاح میگذاردوبه فخرالزمان میگوید که باید بخاطر او با رشید ازدواج کند.
خلاصه قسمت سوم سریال بانوی عمارت
مهرالنسا که سد راه خشم اسد شده بود تا به فخرالزمان آسیبی نرسد در بستر بیماری افتاده است.اسد طبق و کنیز پیشکشی شازده را پس فرستاد.
فخرالزمان نامه ای را به آهو میدهد تا به دست شازده ارسلان برساند.
خانواده ی رشید طبقی را برای فخرالزمان میاورند اما فخری روی خوش به آنها نشان نمیدهد.
شازده ارسلان پس از فهمیدن جریان، رشید را به کمک افرادش میگیرد.بشدت او را کتک میزنند.
شازده به رشید میگوید که اگر واقعا فخرالزمان را دوست داری باید ثابت کنی…
خلاصه قسمت چهارم سریال بانوی عمارت
شازده ارسلان پس از کتک زدن مفصل رشید،اورا از بند باز میکند. دو فنجان قهوه که یکی دارای سم است را روبروی رشید میگذارد و از او میخواهد یکی را انتخاب کند.
شازده ارسلان میگوید یکی از ما مرده و دیگری زنده می ماند و با فخرالزمان ازدواج میکند،اما اگر جرئت نوشیدن نداشته باشی باید تا آخر عمر نام فخرالزمان را نیاوری.رشید میترسد و از آنجا میرود.
شازده تپانچه ای را به پیش اسد میبرد و آن را واسطه میکند و میگوید اگر من فخرالزمان را خوشبخت نکردم با همین مرا بکش.
اسد راضی به ازدواج آن دو میشود.
افسرالملوک از شنیدن ماجرا بهم میریزد و از جواهر میخواهد تا هر طور شده جلوی ازدواج را بگیرد.
جواهر هم یک جادوگر را به آنجا می آورد.جادوگر از طلسم شدن شازده میگوید.آهو نیز این احوالات را میبیند.
خلاصه قسمت پنجم سریال بانوی عمارت
جواهر به هر طریقی که شده میخواهد از سر گرفتن ازدواج آن دو جلوگیری کند.
افسرالملوک به شازده میگوید که نباید چهل روز از خانه بیرون بروی،مادامی که سه اتفاق شوم رخ دهد،بی آبرویی به بار خواهد آمد.اما شازده کوتاه نمی آید.
روز عروسی فرا میرسد،همه مشغول شادی و خوشی هستند که مهرالنسا در حالیکه شمعدان های عروس را در دست دارد به زمین میخورد و شمعدان ها شکسته میشوند،مهرالنسا هم زخمی میشود.
شازده برای گرفتن سمت جدید از طرف شاه مخفیانه مجلس را ترک میکند.
افسرالملوک شکستن شمعدانها را شوم میداند.پروین میگوید جفت آن شمعدانها در انبار است.یحیی میرود تا آنها را بیاورد.
خلاصه قسمت ششم سریال بانوی عمارت
طبیبی که به بالین مهری میاید ،از ابتلای او به زردی میگوید.دو دارو میدهد،یکی فقط درد را کم کرده و مرگ را به تاخیر میندازد و دیگری باعث سقط جنین شده ولی احتمال بهبودی وجود دارد.
آهو میپذیرد تا شربت دوم را به او بخوراند.
شازده که از دربار برمیگردد،خبر میدهد که ناصرالدین شاه شخصا به آنجا میاید.همه از شنیدن خبر شاد میشوند.
تا ناگهان خبر ترور ناصرالدین شاه میرسد و عروسی به عزا تبدیل میگردد.
خلاصه قسمت هفتم سریال بانوی عمارت
پس از خبر مرگ ناصرالدین شاه،شازده ارسلان و اسد به کاخ شاهنشاهی میروند.فخرالزمان خودرا عروسی سیاه بخت میداند و بسیار ناراحت است.
حال مهرالنسا بد میشود.فخرالزمان از مشتی میخواهد تا برود و طبیب بیاورد،اما مشتی میگوید که افسرالملوک رفت و آمد را ممنوع کرده اند.آهو با دیدن ناراحتی فخری و حال بد مهری،به کمک یحیی مخفیانه از عمارت خارج شده و با عنایت بدنبال طبیب میرود و او را میاورد.طبیب میگوید که شربت فرنگی اثر کرده و مهرالنسا آماده ی زایمان است.طبیب میگوید که قابله خبر کنند.فخرالزمان میگوید که با منع رفت وآمد نمیشود قابله آورد و از طبیب میخواهد که خود کاری کند.طبیب قبول میکند تا به خان باجی و آهو کمک کند.آهو نوزاد مهری را به دنیا می آورد.
افسر الملوک دستور میدهد تا هفت شب کل عمارت را سیاه کنند و همه تا هفت شب رخت سیاه بر تن کنند.
جواهر متوجه حضور طبیب در عمارت میشود و از رجبعلی توضیح میخواهد ولی آهو میگوید که مخفیانه طبیب را به عمارت آورده،جواهر او را تنبیه میکندو آهو را به گریه می اندازد.
شازده به دنبال افسرالملوک آمده و اورا به مراسم ختم شاه میبرد.در مسیر رفت افسر از نحس بودن فخرالزمان میگوید،از این که او بد قدم است و همه ی شومی ها به دلیل حضور او در عمارت است.
تمام عمارت را سیاه پوش میکنند و فخرالزمانی که با دیدن سیاهی ها به هم میریزد.در این حین عموزاده ی شازده(جهانبخش میرزا)از ملایر می آید.شازده به پیشواز او می آید.فخرالزمان او را صدا میکند اما شازده به او بی اعتنایی میکند.
افسرالملوک با میرزا جهانبخش هم اختلاف دارد.
شازده مشغول بگو و بخند با میرزا جهانبخش است که رجبعلی در گوشش حرفی میزند.شازده به سرعت سوار اسب شده میرود و فخرالزمان شاهد رفتن اوست.
او به در خانه ای میرود و با زنی سخن میگوید.اسم آن زن طلاست.
خلاصه قسمت هشتم سریال بانوی عمارت
طبیب الاطبا گفته بود اگر فرزند مهری تا هلال ماه زنده بماند،دیگر نخواهد مرد.فخرالزمان و مهری و آهو و یحیی در پشت بام به انتظار هلال ماه مینشینند تا اینکه ماه پدیدار میگردد.
مهری نام دخترش را ماه طلعت میگذارد.
یکی از طلبکارهای شازده افرادی را به عمارت میفرستد تا عمارت را بفروشد.
شازده آنها را بیرون میاندازد.گویا بدهی شازده بیشتر از ارزش آن عمارت است.شازده آنها را تهدید به مرگ میکند و می گوید به زودی سمتی در دربار خواهد گرفت و بدهی اش را صاف خواهدکرد.
افسر الملوک به میرزا جهانبخش میگوید که شازده چگونه میتواند در حکومت جدید به مقام و منصب برسد.میرزا جهانبخش میگوید که مصادف شدن روز شهادت شاه با عروسی شازده،خیلی هارا به او بدبین کرده و برای جلوگیری از این بی اعتمادی ها باید فخرالزمان را سه طلاقه کند.
شازده به فخری بی اعتنایی میکند.
از آنجایی که طبیب الاطبا به او گفته بود اگر سواد داشتی تورا دستیار خود میکردم،آهو سعی میکند تا مخفیانه از پشت در کلاس دختران شازده ، درس بیاموزد.یحیی اینکار را به عمو مشتی گزارش میدهد و عمو مشتی آهو را از این کار منع می نماید.
افسرالملوک به میرزا جهانبخش می سپارد تا در دولت جدید فقط به فکر مقام خود نباشد و به شازده هم کمک کند تا به سمتی نائل آید.میرزا جهانبخش به شازده میگوید نباید اشتباه پدرش را تکرار نماید،شازده باید بداند که چه کسی شاه خواهد شد.
مونس، یکی از دختران شازده خود را به مریضی میزند.طبیب به شازده میگوید او فقط به محبت نیاز دارد.
روز تاجگذاری فخرالزمان که میبیند کسی اورا صدا نمیکند ،خودش آماده شده و به پیش افسرالملوک میرود.افسر میگوید کسی تورا به آنجا دعوت نکرده و کسی از ایل قاجارمنتظر تو نیست.فخری به ایل قاجار توهین میکند.شازده که حرفهایش را میشنود به او سیلی میزند.
خلاصه قسمت نهم سریال بانوی عمارت
پس از برخورد بد شازده با فخری،فخری ناراحت و پریشان میشود.آهو به انبار میرود تا به خواسته ی مهری کمی آرد بیاورد.در حیاط عمو مشتی با او در مورد مهری پرس و جو میکند تا از طلاق او مطمعن شود.گویا عمو مشتی به مهرالنسا دل بسته است.که ناگهان رمضون گریان میاید و خبر دستگیری اسد را میدهد.گویا اسد به جرم همدستی با میرزا رضای کرمانی در قتل شاه دستگیر میشود.فخری با شنیدن خبر بهم میریزد.در پی شازده میرود تا از او کمکی بخواهد اما او را نمی یابد.فردا صبح آهو را به پیش دختران شازده میفرستد تا از جایگاه شازده با خبر گردد.فخری به پیش شازده میرود و از او برای آزادی برادرش کمک میخواهد،اما شازده حرف او را گوش نمیکند و از او میخواهد که صبر کند.الیاس سخنان آنها را به افسرالملوک میگوید.افسر به همه میسپادرد تا حواسشان به شازده باشد که مبادا به کمک اسدبرود.فخری بار دیگر از شازده کمک میخواهد،اودر جواب میگوید تو زمانی بین من و برادرت او را انتخاب کردی و پا روی دلت گذاشتی،پس از من هم انتظار نداشته باش بین تو و مال و مقام ،تو را انتخاب کرده و پا روی عقلم بگذارم.
شازده با میرزا جهانبخش به شکار میرود تا درآنجا با یک فرمانده ی قزاقی ملاقاتی انجام دهند و او کاری برای شازده انجام دهد.شازده به او میگوید که چرا قاتل شاه را اعدام نمیکنند و تعدادی افراد دیگر را دستگیر کرده اند.فرمانده ی قزاق میگوید افراد دیگری نیز باید قربانی شوند.یاور اسدالله قزاق به هنگام برگشت از شکار ،شازده را به گوشه ای میکشد و به او میگوید که برای رسیدن به مقام و منزلت باید به دست بوسی افراد والا مقام تری بروی، شازده را چشم بسته به آنجا میبرند.در آنجا شازده ،والا حضرت را نمیبیند و فقط دست بوسی میکند.فخری مخفیانه سوار آذر شده وبه خانه ی برادرش میرود.از آنجا هم به بازار رفته و در مغازه ی برادرش را باز میکند.شازده و میرزا جهان به قهوه خانه ای میروند که از اتفاق رشید هم در آنجا اورا میبیند.فخری به پیش حاج فتاح رفته و از او میخواهد که شهادت دهد میرزا رضای کرمانی فقط با اسدمعامله ی پارچه داشته و گاه گداری اسد اورا در خانه اش پناه میداده است.اما حاج فتاح نمی پذیرد.فخری ناراحت قصد رفتن میکند که رشید وارد میشود و حرفای آنها میشنود.رشید میگوید اگر لازم به شهادت باشد،او حاضر است اینکار را کند.
طبق نامه ای که به دست شازده میرسد.او توسط فرمانده ی قزاق به عنوان نماینده ی آنها در پرونده ی قتل شاه انتخاب میشود.
خلاصه قسمت دهم سریال بانوی عمارت
پس از اینکه شازده از طرف فرمانده ی بریگارد قزاق به عنوان مستنطق پرونده ی قتل شاه انتخاب میشود،به زندان میرود تا از همه ی کسانی که به گونه ای با میرزا رضای کرمانی در ارتباط بوده اند بازجویی نماید.نوبت به اسد شالچی میرسد.در حالیکه چشمهایش بسته شده دستیار شازده از او سوال میکند تا اسد متوجه حضور شازده نشود.اسد میگوید که اگر صد مستنطق هم بیاید من خواهم گفت که به میرزا رضا فقط پارچه فروخته ام.
فخرالزمان در بیرون زندان به یکی از نگهبانان رشوه میدهد تا ترتیب ملاقات او را با برادرش دهد اما شازده وقتی این جریان را میفهمد مانع ملاقات آنها میشود.
نصف شب مردی به در خانه ی اسد میاید و با فخری ملاقات میکند،او خود را بکتاش می نامد و از فخری میخواهد تا در آزادی افراد بیگناه در قتل شاه به آنها کمک کند،به فخری میگوید که مستنطق تازه شازده ارسلان است،فخری جا میخورد،بکتاش میگوید تو میتوانی با سیاست های زنانه به آن افراد کمک کنی و مانع اعدام آنها شوی.
شازده به پیش نزول خور سیمون میرود که بدهی زیادی به او دارد،سیمون از او میخواهد که بدهی اش را صاف کند اماشازده میگوید فعلا باز هم به پول نیاز دارد،سیمون از او دوباره سند به عنوان ضمانت میخواهد.شازده میگوید که سند تمامی املاکش در گرو اوست اما سیمون میگوید که برای پول جدید،سند جدیدی لازم است و شازده نیز این کار را میکند.
شازده از فرمانده ی قزاق میخواهد تا اجازه دهد که خودش میرزا رضا را شخصا بازجویی کند.
شازده در باز جویی میرزا رضا به او میگوید که اگر اعتراف نکند ده سال دیگر هم اعدام نخواهد شد اما میرزا رضا هیچ سخنی نمیگوید.
فخرالزمان در بیرون زندان با شازده ملاقات میکند و از او میخواهد که از این کار انصراف دهد اما شازده نمیپذیرد.
خلاصه قسمت یازدهم سریال بانوی عمارت
رشید که به خواسته ی فخری به نظمیه رفته بود و شهادت داده بود که اسد با میرزا رضا کرمانی فقط تجارت پارچه داشته،به در منزل اسد رفته و خبر را به فخری میدهد ،فخری میگوید که شاهد دوم را پیدا نکرده است.رشید میگوید شاگردش هم به عنوان شاهد دوم شهادت داد.فخری خوشحال میشود و از آن دو تشکر میکند.
آهو از یحیی سواد یاد میگیرد،یحیی از او علت رامیپرسد.آهو نیز میگوید قرار است دستیار طبیب الاطبا گردد.
شازده به یاور اسدالله میگوید که دو نفر برای اسد شهادت داده اند و اسد نیز هیچ گونه اعترافی نکرده و احتمالا بیگناه است اما یاور به او میگوید اگر میخواهی به مقامی برسی باید اسد را هم جز همدستان میرزا رضا معرفی کنی.این چنین مردم نیز با دیدن نام برادر زن مستنطق از این جریان مطمعن خواهند شد و باور خواهند کرد.شازده در برابر خواسته اش مقاومت میکند اما میرزا جهانبخش هم حرف یاور را تایید مینماید.فخری از نگهبانان زندان خبر میگیرد که شهادت رشید و شاگردش ثبت شده است.
افرادی که دفعه ی قبل برای فروش عمارت شازده رفته بودند اینبار به سراغ رشید میروند و او را با چاقو تهدید میکنند که باید شهادتشان را پس بگیرند در غیر این صورت کشته خواهند شد.
فخری برای مهرالنسا نامه ای مینویسد مبنی بر اینکه با شهادت آن دو ،اسد به زودی آزاد خواهد شد.عمو مشدی از آهو میخواهد پیشکشی به مهری بدهد مبنی بر آنکه به او علاقه دارد.یحیی سخنان آنها را میشنود.
آهو خلعت را به اتاق مهری میبرد و میگوید خلعتی برای ماه طلعت است اما مهری میگوید که عمو مشدی تا دیروز میگفت که چرا بانو ،زن رو به موت را به اینجا آورده حالا خلعت میفرستد.از آهو میخواهد پس دهد اما آهو به بهانه ای آنهارا در آنجا میگذارد.
یحیی هم که گویی به آهو علاقمند است سعی در گفتن حرف دلش دارد اما آهو از حرف او فرار میکند.
فخری ازطرف نگهبانان با خبر میشود که شاهدان شهادت خود را پس گرفته اند پس به همرا پروین به حجره ی حاج فتاح میرود. رشید با دیدن آنها از حجره میرود.
اسد دوباره بازجویی میشود تا شاید اعتراف کند اما اسد هیچ چیز را گردن نمیگیرد.اسد میفهمد که مستنطق شازده ارسلان است.
فخری به محل کار شازده میرود و با او ملاقات میکند . او به شازده میگوید که چرا رشید را تهدید کردی تا شهادتش را پس بگیرد اما شازده اعلام بی خبری میکند.همچنین داستان قهوه ی قاجاری را به فخری میگوید ،که فقط آن روز رشید را تهدید کرده و لا غیر.
خلاصه قسمت دوازدهم سریال بانوی عمارت
آهو و یحیی در پشت بام نشسته بودند و یحیی به آهو درس می داد که جواهر ناغافل سر می رسد و هر دوی آنها را می برد. آهو را در انبار زندانی کرده و یحیی را در حیاط به فلک می بندند. در این هنگام شازده و میرزا جهان سر می رسند. مشدی حسن فلک را گرفته و خود به پاهای یحیی می زند. افسرالملوک به شازده می گوید خدمتکار و پسر پیشکار در پشت بام باهم خلوت کرده اند، تو باید به عنوان ارباب آنها را تنبیه نمایی، پس شازده هردوی آنها را از عمارت اخراج می نماید.
خبر سمت جدید شازده در کل شهر می پیچد که بستگی به حکم او دارد.
افراد بکتاش به پیش فخری آمده و خبر را به او می دهند(شازده با دادن حکم اعدام اسد به سمت اعتضام السلطنه می رسد).
پس از اخراج آهو،مهری هم عمارت را ترک میکند.یحیی را به خانه ی عمه اش میبرند. مهری خود را به آهو میرساند و از عنایت میخواهد که آنها را به خانه ی اسد ببرد.
فخری و پروین به دم در زندان می روند.تمامی زندانیان آزاد می شوند و فقط دو نفر محبوس می مانند که یکی آنها اسد شالچی است.
شازده مردد است در دادن حکم نا بجا ولی در طرفی دیگر سمت و مقام و پول قرار دارد.
نگهبان زندان به فخری می گوید که شوهرت همه کار است و قلم در دست اوست.فخری از او می خواهد تا اینبار به جای رشوه،بخاطر وجدان به او کمک نماید و از او می خواهد که اورا به داخل راه دهد.نگهبان در را باز کرده و فخری را داخل می فرستد.سربازها هم مانع رفتن او می شوند،فخری دوان دوان خود را به اتاق شازده می رساند.
فخری به شازده می گوید،امروز نه عاشق باش نه عاقل.امروز عادل باش و حکم بده و عدالت را برقرار کن.
شازده از سمت خود استعفا می دهد تا حکم به اعدام اسد نکند.
افسرالملوک بسیار از کار او ناراحت می شود.میرزا جهانبخش هم به شهر خود باز می گردد.
فخری و پروین به استقبال اسد می روند و اسد آزاد می شود. بکتاش نیز از دور او را می بیند و نگهبانی که به فخری کمک کرد از افراد آنها بوده است.
خلاصه قسمت سیزدهم سریال بانوی عمارت
شازده ارسلان به پیش سیمون میرود و از او فرصت میخواهد تا بدهی اش را صاف کند.سیمون اعتراض میکند،شازده میگوید سند املاک و آبادی هایی که به تو داده ام خیلی بیشتر از بدهی هایم هست.سیمون میگوید با ارباب پول صحبت میکنم تا به تو فرصت دهد.
شالچی ها برای آزادی اسد از بند جشنی ترتیب داده ولیمه میدهند.فخرالزمان از سنگینی نگاه مردم به اتاق میرود و به در چشم میدوزد،شازده ارسلان میاید.
فخری با شازده آشتی کرده و به همراه مهری و آهو به عمارت باز میگردند.
در جلوی عمارت زنی ناشناس به آنها نزدیک میشود،او زن اول شازده،بهجت الملوک است که برای درمان سودای خود به بلال عثمانی سفر کرده بوده.
شازده و فخری با دیدن او به هم میریزند.
افسرالملوک از دست جواهر ناراحت میشود که چرا بهجت الملوک بی خبر آمده و تو از آمدن او خبر نداری.
مونس دختر شازده به پیش افسر آمده و میگوید که مادرش از وقتی آمده نه فحش داده،نه کتک زده،و فقط گریه میکند.افسر میگوید او بخاطر بد اخلاقی هایش با شما پشیمان است و حالش خوب شده.افسرالملوک به جواهر میگوید تو دیگر کاری بر علیه فخری انجام نده.این دو چنان به هم ضربه میزنند تا خسته شوند،من هم طرف بهجت را میگیرم و این چنین دختر شالچی خواهد رفت .
جواهر ندیمه ی بهجت را که نامش سکینه است و خود را به کری و لالی زده به آب انبار میبرد و سرش را زیر آب میکند،سکینه شروع به حرف زدن میکند.جواهر میگوید که چرا به من خبر ندادی و مرا پیش افسر خراب کردی،و از او میپرسد که چرا بهجت برگشته.سکینه میگوید در مسیر رفت به بلال عثمانی در مکان های مختلفی تلگراف هایی به بانو میرسید و او را از احوال شازده آگاه میکرد.جواهر میپرسد چطور درمان شد و او از درمان طبیبان فرنگی میگوید.
بهجت سوغاتی که برای شازده آورده به اتاق او میبرد.شازده از تجدید فراش خود اظهار خجالتی میکند.بهجت میگوید اگر اجازه دهی در اینجا کنار دخترانم بمانم و اگر نگذاری آنهارا بردارم و بروم.
شازده میگوید اینجا خانه ی توست.
به هنگام خروج از اتاق شازده ،فخری او را میبیند.در اتاق خود گریه میکند و مهری به او دلداری میدهد.
خلاصه قسمت چهاردهم سریال بانوی عمارت
بهجت الملوک برای دادن سوغاتی به پیش فخرالزمان میرود.فخرالزمان بابت سوغاتی تشکر میکند.
شازده به فخری میگوید اگر بعد از مدتی خودش نرفت به خوش یا به زور او را روانه میکنم.فخری مخالفت میکند و به شازده میگوید آن برای ماندن آمده تو هم باید به او روی خوش نشان دهی .شازده قبول نمیکند ، فخری میگوید یک شب خانه ی من و یک شب خانه ی او بمان.
شازده به خانه ی بهجت میرود و شام را کنار او و دخترانش میخورد.
شازده دوباره به پیش سیمون میرود.سیمون میگوید تا آخر هفته اگر طلبت را ندهی باید عمارت را تخلیه کنی.
شازده میگوید با این کار آبروی من پیش خانواده ام میرود.سیمون میگوید راه دیگر واگذاری عمارت ناصریه به مدت یکسال به صاحب پول است.شازده مخالفت میکند.سیمون میگوید راه حل دیگر این است ۶۰۰ تومن پول بیاری بقیه اش را خودم درست میکنم.شازده از بهجت الملوک پول قرض میگیرد تا به سیمون دهد.رجبعلی به پیش سیمون رفته و به او میگوید در عمارت ناصریه یک زن زندگی میکند(آن زن همان طلا است).
افسرالملوک بهجت و فخری را برای خوردن نهار به اتاق خود دعوت میکند.
افسرالملو سعی میکند که میانه ی آن دو را بهم بزند.
خلاصه قسمت پانزدهم سریال بانوی عمارت
بهجت الملوک از فخری میخواهد که اجازه دهد تا شازده حداقل هفته ای یک شب به خاطر دخترها در اتاق آنها بخوابد،فخری تعجب میکند و میگوید که شازده یک شب در میان پیش شماست.بهجت الملوک میگوید فکر میکردم بعداز تو دست از کارهایش …
حرفش را قطع میکند و میرود.فخرالزمان به دیدار او میرود و از او میخواهد تا همه چیز را برایش تعریف کند.بهجت میگوید من حتی در بدترین سالهای زندگیم نیز راز شازده را فاش نکردم پس از من نخواه،فخری به گریه می افتد و دوباره از او میخواهد تا آن راز را فاش نماید.بهجت الملوک میگوید به شرطی خواهم گفت که هیچگاه اسمی از من نبری.فخرالزمان هم قبول میکند.بهجت الملوک از وجود زن دیگری به غیر از آن دو در زندگی شازده میگوید و برای اثباتش از فخری میخواهد که فردا به بهانه ای از عمارت خارج شده و دم غروب در کنار عمارت ناصریه حاضر شود و آنجا همدیگر را ملاقات کنند.
فردای آن روز بهجت الملوک از گاریچی،گاری او را نیز میخرد و از گاریچی میخواهد آن را نزدیک عمارت ناصریه نگه دارد.فخری نیز سر میرسد.آن دو منتظر آمدن شازده به عمارت میشوند.
بهجت میگوید نام او طلاست و به حجامت مردان مشغول است و مادرش هم شهره بوده به بدکاری.فخری پس از مدتی میگوید شاید این افکار به دلیل بیماری شما در آن زمان بوده است.در این هنگام مردی به عمارت نزدیک میشود.آن مرد رجبعلی پیشکار عمارت شازده است.
او مقداری آذوقه را با خود آورده ، و تحویل طلا میدهد.به هنگام رفتن فخری به او نزدیک میشود و از او علت حضورش را در آنجا میپرسد.رجبعلی میگوید آن زن از اقوام دورش است و به دلیل بی کسی از شازده خواسته تا اورا در اینجا پناه دهد.در این هنگام بهجت هم خود را نشان میدهد و رجبعلی را تهدید میکند که اگر راستش را نگوید به عمو مشتی خواهد گفت تا کس دیگری را جایگزین او نماید،رجبعلی از ترس اعتراف میکند که آن زن را شازده به عمارت آورده و بعضی مواقع خود شازده برای عمارت آذوقه می آورد.فخری بهم میریزد و رفته و در عمارت را میکوبد.بهجت و رجبعلی در پشت گاری پنهان میشوند.فخری میگوید که حالش خوب نیست و از طلا میخواهد در را بازکند.طلا در را باز کرده و از فخری میپرسد چکار داری؟فخری میگوید برای حجامت آمده ام.طلا انکار میکند.فخری میگوید مگر تو طلا نیستی؟او ترسیده و میخواهد در را ببندد اما فخری مانعش میشود و از او میخواهد که او را حجامت کند.طلا میگوید من سالهاست که حجامت نمیکنم.فخری میگوید تو که مردان را حجامت میکنی پس من راهم حجامت کن.طلا آشفته میشود و میگوید که سالهاست هیچ مردی را حجامت نکرده و توبه کرده است و تنها یک مرد است که به آن عمارت رفت و آمد میکند و سبب توبه ی او شده است.
شازده برای ملاقات سیمون به حمام میرود.در آنجا دو نفر آنها را ماساژ میدهد.سیمون از آنها میخواهد تا شازده را حجامت کنند اما شازده مانع شده و میگوید که سالهاست از حجامت بیزار و متنفر است.آنها به زور شازده را حجامت میکنند.شازده به هنگام خواب هزیان میگوید و فخری علت بی قراری او را میپرسد،شازده میگوید حال خرابش به دلیل حجامت است.فخری به فکر فرو میرود.
مهری با دیدن حال بد فخری از او جویای حال خرابش میشود و فخری چیزی نمیگوید.فخری نامه ای برای اسد نوشته و به آهو میدهد تا آن را به دست برادرش برساند،و از آهو میخواهد که به مهری چیزی نگوید.به هنگام خروج آهو از عمارت مهری او را دیده و از دیوار عمارت خارج میشود و جلوی آهو را گرفته و هردو به عمارت باز میگردند.مهری به پیش فخری رفته و از او میخواهد که جریان را تعریف کند.فخری نامه را به او میدهد تا بخواند…
خلاصه قسمت شانزدهم سریال بانوی عمارت
فخری در نامه ای که برای برادرش نوشته بود،از اسد خواسته بود تا ترتیب طلاق فخری را بدهد.مهری از فخری میخواهد تا علت کارش را بازگو کند،فخری و مهری به پیش بهجت الملوک میروند و از او میخواهند تا سر صحبت را با شازده باز کند،اما بهجت میگوید او بخاطر بچه هایش سکوت کرده و خواهد کرد.
فخری قرآن را جلوی شازده میگذارد و از او میخواهد قسم بخورد که جز حقیقت نگوید.ارسلان میگوید نیازی به قسم نیست،سوالت را بپرس.فخری میگوید تو زنی را در عمارت ناصریه پناه داده ای و تنها مردی هستی که به آنجا رفت و آمد میکنی ،ارسلان تایید میکند اما از گفتن حقیقت سرباز میزند.آن دو باهم دعوا میکنند و ارسلان دوباره به فخری سیلی میزند.
فردای آن روز اسد می آید و تمامی جهاز فخری را بار میزند،افسرالملوک ایستاده و تماشا میکند.در این هنگام شازده از راه رسیده و با دیدن جهاز در حیاط عمارت عصبی میشود.اسد را به گوشه ای میکشاند و از او میخواهد تا با آبروی او بازی نکند.شازده میگوید اگر جهاز از عمارت خارج شود ،بی آبرویی به بار می آید.فخری که حرفهای شازده را شنیده به اسد میگوید که بدون جهاز و بدون سر و صدا میرود تا آبروی شازده نرود.افسرالملوک هم می آید.هر چهار نفر مینشینند تا به نتیجه ای برسند.فخری از زنی که توسط شازده در عمارت ناصریه پناه داده شده،می گوید .افسر الملوک و اسد از شازده جواب میخواهند اما او حرفی نمیزند.اسد اسلحه ای که شازده به عنوان ضمانت برای خوشبختی فخری به او داده بود را نشان میدهد و اورا تهدید میکند.افسرالملوک هم خاندان شالچی را تحقیر کرده و از شازده میخواهد که اجازه دهند تا آنها از عمارت بروند.شازده اسلحه را از اسد گرفته و دست فخری را میگیرد و به عمارت ناصریه میبرد.آنها وارد عمارت میشوند.ارسلان به طلا میگوید امروز حرفهایی خواهی شنید که هرگز نشنیدی.شازده میگوید که طلا خواهر اوست.طلا تعجب میکند،فخری میگوید چنان دروغی گفتی که خود این زن هم باور نکرد.شازده میگوید سالها پیش پدرش به هنگام مرگ وصیتی میکند و درآن وصیت نام طلا را میبرد.گویا لیلا تیغ طلا صیغه ی پدر ارسلان بوده و طلا نیز دختر آنهاست.
شازده میگوید یکسال طول کشید تا او را پیدا کردم و توبه اش دادم و راضیش کردم تا من پناهش بدهم.فخری میگوید خب به جای اینکار یا اورا به عمارت می آوردی یا شوهرش میدادی،طلا میگوید نمیشد.در این هنگام حجاب را از صورتش بر میدارد و فخری با دیدن صورتش وحشت زده میشود….
خلاصه قسمت هفدهم سریال بانوی عمارت
طلا میگوید مبتلا به جزام است و این خوره از طریق تیغ آلوده ای که با آن حجامت کرده به او منتقل شده است.او میگوید اگر ارسلان کمکش نمیکرد و پناهش نمیداد الآن باید در دخمه ی جزامی ها می بود.فخری گریه میکند و از او عذر خواهی میکند.طلا به شازده میگوید الآن که فهمیدم برادرمن هستی میتوانم کاغذی را که به من دادی را باز کنم.شازده میگوید هنوز فرصت آن نرسیده،آن برای زمانیست که من در دنیا نباشم.تو با این کاغذ میتوانی حقت را از افسرالملوک بگیری که مهر خودش پای آن است .شازده از فخری میخواهد تا راز طلا را به هیچکس نگوید.فخری و شازده به عمارت برمیگردند.اسد اسلحه ای فراهم میاورد تا با آن خون شازده را بریزد.فخری سر میرسد و به همه میگوید که اشتباه کرده و شازده هیچ خیانتی به او نکرده است،همه از شرح واقعه میپرسند اما فخری میگوید از گفتنش معذور است چنانچه شازده معذور بوده.
شازده آمده و به اتاق میرود،فخری هم به دنبال رفته و از او عذر خواهی میکند.اما شازده میگوید با اسد برو،او میگوید از همه ی فحش ها و بد گمانی ها و همه اتفاقات میگذرم اما از گفتن کلمه ی بی غیرت نه.فخری میگوید میروم اما اگر مدتی بعد به دنبالم آمدی التماس هایم را به یاد بیاور و نیا.فخری ناگهان حالش بد شده و از حال میرود.طبیب الاطبا رای بر بارداری فخری میدهد.
آهو در حیاط عمارت به طبیب الاطبا میگوید که سر حرفش است؟طبیب هم میگوید اگر سواد یاد بگیری دستیارم خواهی شد،پس سر حرفم هستم.
پس از خبر بارداری فخری شازده میگوید تا جهاز را به عمارت باز گردانند.
فخری بقچه ای به آهو داده و او را همراه رجبعلی به عمارت ناصریه میفرستد.
آهو در عمارت را میکوبد،در بازشده اما کسی بیرون نمی آید.رجبعلی میگوید شازده مرا از رفتن به داخل منع کرده اما تو به داخل برو و تحفه را تحویل بده و بیا.آهو وارد میشود اما کسی را نمیبیند.در آخر بقچه را گذاشته و قصد رفتن میکند که در یکی از اتاق ها باز میشود.آهو وارد شده و میبیند طلا حلق آویز شده است.مردی با صورت پوشیده داخل عمارت مخفی شده،او همان مردیست که چند بار پیش سیمون دیده شد.شازده و رجبعلی و عنایت در شب طلا را دفن میکنند.فخری و آهو نیز شاهد دفن او هستند.فخری نامه ی طلا را میخواند.او در نامه نوشته که دیگر تحمل سختی ندارد و نمیخواهد با وجودش برای برادرش بار اضافی گردد پس “خودکشی”میکند….
طبق وصیتش اورا در کنار قبر مادرش دفن میکنند.
خلاصه قسمت هجدهم سریال بانوی عمارت
شازده افرادی را برای فروش عمارت ناصریه به آنجا میبرد.آنها پس از بازدید و پسند عمارت ،پس فردای آن روز قرار معامله میگذارند.
رجبعلی به پیش سیمون رفته و میگوید که برای عمارت مشتری پیدا شده،اواز سیمون میخواهد تا مادرش را که احتمالا گروگان سیمون است ، ببیند اما او اجازه نمیدهد و میگوید که برای اینکار زود است.
فخرالزمان خواب آل میبیند.خدمتکاران به تبعیت از عقاید خرافه برای فرار آل کارهایی انجام میدهند.فخری به شازده میگوید خودش را مقصر مرگ طلا میداند.اما شازده حرف او را تایید نمیکند،شازده به فخری میگوید که اورا بخشیده است.
یحیی برای عمو مشدی نامه میفرستد و از احوال خود میگوید.
روز معامله ی عمارت ناصریه مشتری، پیشکار خود را میفرستد تا پیام منصرف شدنش را از خرید عمارت به شازده بدهد.
او میگوید بعد از شنیدن شایعه هایی مبنی بر زندگی یک زن جزامی در این عمارت،اربابش از خرید منصرف شده است.شازده برای خوردن چای به قهوه خانه میرود.در آنجا حاج فتاح او را میبیند و به او میگوید که قصد خرید عمارت ناصریه را دارد.شازده میگوید قصد فروش ندارد.حاج فتاح هم از آن شایعات میگوید،از اینکه شازده بهادر با لیلا تیغ طلا در ارتباط بوده،شازده عصبی شده و قصد رفتن میکند،در این هنگام یکی از شازده های نام دار به نام وسیق الممالک به آنجا می آید.شازده پس از گفت و گوی کوتاه با او از آنجا میرود.
افسرالملوک در مورد شایعاتی حول پدرشان و لیلا تیغ طلا از شازده میپرسد،شازده میگوید دروغ است و همه ی این شایعات زیر سر دشمنان ماست.
افسر میگوید ما قبل از دختر شالچی دشمنی نداشتیم.او میگوید که با این اوضاع حتی کسی برای انیس و مونس هم پا پیش نمیگذارد.در این هنگام جواهر رسیده و خبر آمدن خواستگار برای انیس را میدهد،خواستگار پسر وسیق الممالک است.افسر و شازده خوشحال میشوند و به جواهر میگویند که برای فردا شب قرار خواستگاری بگذارنند.
همه اهل عمارت مشغول تدارک برای خواستگاری فردا شب هستند.
در این میان بهجت الملوک حالش دگرگون شده و گوشه گیر گردیده و مقدار مصرف دارویش را نیز افزایش داده است.
خلاصه قسمت نوزدهم سریال بانوی عمارت
بهجت شبانه خنجری برداشته و در حالیکه نقابی بر روی صورتش گذاشته از اتاق خود خارج شده و به اتاق فخری میرود.وقتی به بالای سرش میرسد دستش به پارچ آب میخورد،پارچ آب میشکند،فخری بیدار شده و جیغ میکشد،آهو دست بهجت را میگیرد،چاقو دست آهو را میبرد.مهرالنسا نیز به آهو کمک میکند.فردای آن روز بهجت را به پیشنهاد طبیب راهی مکانی خارج از شهر میکنند.انیس و مونس از این قضیه بسیار ناراحت میشوند.
آهو به طور اتفاقی جواهر را میبیند که با سکینه،پیشکار بهجت،در حال صحبت کردن است.آهو این خبر را به فخری میدهد و میگوید که مطمعن است سکینه میشنود و کر نیست.فخرالزمان به اتاق شازده میرود تا به شازده اطلاع دهد اما مهرالنسا مانع آن میشود و او را باز میگرداند.
شب خواستگاری فرا میرسد.خانواده ی داماد به دلیل سفر داماد به سرزمین آذربایجان از شازده میخواهند تا همان شب مهریه و شیربها را تعیین کنند و جمعه ی هفته ی بعد هم عقد جاری شود.
شازده از افسرالملوک و فخری مشورت میگیرد،افسر هم موافقت میکند و میگوید مهریه را سنگین بگو تا ارزشمان حفظ شود،شازده میگوید در قبال مهریه سنگین باید جهیزیه سنگین داد،افسرالملوک میگوید:نگو که دستت خالیست.فخری به شازده میگوید اگر دستش خالیست به او قرض میدهد تا مشکلی نداشته باشد.
در قسمت قبل که شازده بعد از پخش شایعات در مورد طلا و مادرش،به عنایت شک کرده بود و با او تندی کرده بودبه سراغ رجبعلی می آید.او در پخش شایعه به رجبعلی شک کرده است.
شازده دخترانش را برای خرید پارچه به حجره ی میرزا اسد میرود و از آنجا به پیش حاج فتاح رفته و با کنایه و تنه او را به مراسم عقد دخترش دعوت میکند.
خلاصه قسمت بیستم سریال بانوی عمارت
روز مراسم عقد انیس فرا میرسد.تمامی اقوام شازده ارسلان به عمارت می آیند.
میرزا جهانبخش هم به عمارت آمده است.شازده در حیاط با میرزا اسد مشغول گفت و گو است که پیکی از طرف پدر داماد می آید و به شازده میگوید که خانواده ی داماد اعلام کردند که این وصلت به نفع آنان نیست.میرزا جهانبخش هم از داخل اتاق نظاره گر پریشانی شازده است.خبر در مجلس زنانه هم پخش میشود.مهمانی به هم میخورد و همه ی اهل عمارت از این بی آبرویی ناراحت میشوند.شازده با اسلحه قصد رفتن به پیش وسیق الممالک را میکند.فخرالزمان جلوی او را میگیرد.
شازده از رفتن منصرف میشود،فخری میگوید که این اتفاقات خود به خود رخ نمیدهد بلکه کسانی قصد بهم زدن زندگی ما را دارند.او از شازده میخواهد تا برود و با وثیق الممالک سخن بگوید و بفهمد که چه کسی باعث این بی آبرویی گردیده.او میگوید افراد داخل عمارت بامن،بیرون عمارت با تو.
وثیق الممالک را با چشمان بسته پیش والا حضرت میبرند( شازده نیز قبلا جهت گرفتن مقام در دولت به دست بوسی او رفته بود)و پیشکار حضرت والا همان فردیست که صورت خود را پوشانده است.وسیق الممالک دست والا حضرت را بوسیده و میگوید که نقشه به همان صورت پیش رفت.
شازده به منزل وسیق میرود و با او دست به یقه میشود و از او میپرسد که چرا اینکار را با او کرد،وسیق میگوید من هیچ دخالتی در این کار نداشته ام.افرادی به پسرم گفتند که شازده ارسلان دیگر اعتبار سابق را ندارد.
فخرالزمان آهو و مهرالنسا را راهی روستایی میکند که بهجت در او ساکن شده است.او از آهو میخواهد تا ثابت کند که سکینه ،خدمتکار بهجت ،خود را به کر و لالی زده است.آنها راهی مقصد میشوند ولی حتی مهری هم حرفهای آهو را باور نکرده است.آنها به روستا میرسند.یحیی نیز در همان روستا،در خانه ی عمه اش زندگی میکند.شب را در خانه ی عمه ی یحیی میگذرانند.فردای آن روز مهری و آهو ویحیی به دیدار بهجت میروند.بهجت حال خوبی ندارد.مهری به امامزاده داوود میرود.یحیی و آهو سکینه را تعقیب میکنند تا شاید بتوانند مچش را بگیرند.یحیی سطلی را به زمین می اندازد اما سکینه هیچ عکس العملی نشان نمیدهد.آهو میبیند که با اینکار ها نمیشود دست او را رو کرد پس هنگامی که سکینه مشغول شستن لباس ها است به پیش او میرود وبه او میگوید که میداند او کر و لال نیست و الآن هم فخری او را فرستاده تا دست او و جواهررا رو کند.آهو میگوید کار پستی ست که انسان به خاطر خودش باعث نابودی دیگران شود.او قول میدهد اگر سکینه خود اعتراف کند هیچ آسیبی به او نمیرسد وفخری از او حمایت میکند.آهو میگویدشب مهمان کد خدا هستند،از او میخواهد تا او نیز بیاید و جلوی همه اعتراف کند.شب در خانه ی کد خدا،کد خدا مهرالنسا را برای عمو مشدی خواستگاری میکند.
آهو و بقیه به بهانه ی آوردن تخم مرغ سکینه را داخل انبار میفرستند.آهو در را از پشت میبندد و از سکینه میخواهد که اعتراف کند و به او میگوید که کد خدا هم از این قضیه مطلع است.سکینه سخن نمیگوید پس آهو آتشی روشن کرده و به داخل کاهدان می اندازد.سکینه جیغ و فریاد میکشد.همه با شنیدن صدای او بیرون می آیند.کد خدا مانع رفتن بقیه به جلو میشود.در نهایت سکینه زبان باز میکند و کمک میخواهد…..
خلاصه قسمت بیستم و یکم سریال بانوی عمارت
سکینه توسط شازده ارسلان مورد شکنجه و بازجویی قرار میگیرد تا اعتراف کند که چه کسی به او دستور داده تا نقش دختری کر و لال را بازی کند.
سکینه اعتراف میکند که جواهر این دستور را به او داده است.
شازده ارسلان بار دیگر جواهر را مورد شکنجه و بازجویی قرار داد ولی او نمیگوید که چه کسی به او دستور این کار را داده است و به شازده میگوید که او را دوست دارد و ارزویش این بوده که همسر او باشد و به این خاطر این کار را کرده است.
رجب علی از کارش پشیمان شده و میخواهد با مادرش به پابوس امام رضا برود و توبه کند، بعد از التماس فراوان جای مادرش را به او میگویند و او را به آن محل میبرند.
موقع سوار شدن رجب علی به ارابه مهرالنسا او را میبیند و در پشت ارابه قایم میشود.
زیردست حضرت والا رجب علی را موقع حرف زدن با مادرش از پشت با تفنگ مورد شلیک قرار میدهد و او را میکشد که این صحنه را مهرالنسا میبیند.
وقتی که ارابه به وسط شهر رسید مهرالنسا از پشت ارابه به پایین پرید و به داخل بازار فرار کرد که زیردست حضرت والا مشکوک شد و به جستجو در بازار شروع کرد…
خلاصه قسمت بیستم و دوم سریال بانوی عمارت
مهرالنسا که به دستور فخری در پی رجبعلی رفته بود،پس از پیاده شدن از گاری در بازار،قاتل مشکوک شده و در پی او میرود اما مهری میگریزد.
شب هنگام به عمارت میرسد و تمامی اتفاقات را بازگو میکند.فردای آن روز،شازده و مهری و عمو مشدی به همراه عنایت به مکان قتل رجبعلی میروند اما جسد رجبعلی را نمی یابند.عنایت دستمال خونی رجبعلی را پیدا میکند،
شازده از عنایت به دلیل شک بی موردش به او،عذر خواهی میکند و سوار بر اسب شده و به سراغ سیمون میرود.او را کتک میزند،پلیس آن دو را دستگیر کرده و به دادگاه میبرند.در دادگاه شازده میگوید که سیمون رجبعلی را کشته و دستمال خونی را هم به عنوان مدرک به قاضی میدهد.
افسر به پیش جواهر میرود،جواهر از او میخواهد تا کمکش کند،مقداری پول به او بدهد و او را از عمارت بیرون کند و نگذارد که شازده او را بی پول و زخمی پشت دروازه ی قزوین بیندازد.
در دادگاه سیمون اعتراض میکند که حرفهای شازده بی مورد است،شازده میگوید شاهدی دارد.قاضی سیمون را تا فردا حبس کرده و به شازده اجازه ی رفتن میدهد تا فردا شاهدش را باخود بیاورد.
افسر جواهر را آزاد میکند تا به هر جایی که میخواهد برود.
شب هنگام مهری میبیند که دخترش ماه طلعت در جایش نیست،نامه ای را در گهواره میبیند و هراسان از عمارت خارج میشود.آهو اتفاقی او را دیده و او را تعقیب میکند.مهری به گاری نزدیک میشود.مرد قاتل به همراه یک زن ،ماه طلعت را در بغل دارد.او به مهری میگوید امشب باید از عمارت بروی وگرنه هم تو و هم بچه ات را خواهم کشت.مهری ماه طلعت را گرفته و به عمارت باز میگردد.
فردای آن شب مهری را نمی یابند پس شازده به تنهایی به دادگاه میرود.
مهری در انباری عمارت پنهان شده است.
در دادگاه،قاضی که شاهد را نمی بیند، سیمون را از قتل مبرا میکند.در این هنگام عمو مشدی و مهری میرسند و مهرالنسا به عنوان شاهد در دادگاه حاضر میشود.
قاتل و آن زن که جواهر است به پیش حضرت والا میروند….
خلاصه قسمت بیستم و سوم سریال بانوی عمارت
مهرالنسا تمامی وقایع را برای قاضی بیان میکند،سیمون دوباره انکار میکند و از قاضی میخواهد قبل از دفاعیه ی خود نهار بخورد.قاضی هم پیشنهادش را میپذیرد وحکم را به بعد ازنهار موکول میکند.
بعد از نهار،قاضی از این رو به آن رو شده و میگوید نمیتواند شهادت یک زن را که از اهالی عمارت خود شازده است را بپذیرد،پس سیمون را آزاد و شازده را محکوم به پرداخت جریمه میکند.شازده که از حکم قاضی شاکی و متعجب میشود،عصبی میشود،قاضی به خاطر بی نظمی و توهین به قاضی او را زندانی میکند.
فردای آن روز فخرالزمان و عمو مشدی به زندان میروند اما از شازده خبری نمی یابند.عمو مشدی به نگهبان رشوه میدهد تا از شازده خبر بیاورد.
شازده را به پیش مستنطقی بنام یاور شریفی میبرند و او را متهم به جاسوسی علیه دولت میکنند.یاور شریفی میگوید باید انکار کنی که شازده ارسلان هستی و نوکری بنام رجبعلی داشته ای،شازده زیر بار حرف او نمیرود.شازده را به چرخی می بندند و زیر پایش شمع روشن میکنند،شریفی میگوید این وضع آنقدر ادامه می یابد تا بمیری مگر اینکه انکار کنی شازده هستی،ارسلان مقاومت میکند و به شریفی میگوید چه کسی با من دشمنی میکند؟
شریفی به شازده میگوید هیچکس نمیداند تو در اینجا هستی بلکه تو امروز صبح آزاد شده ای.
نگهبان به عمو مشدی و فخرالزمان میگوید:چنین شخصی در زندان نیست.آنها تعجب میکنند.عمو مشدی با نگهبان دست به یقه میشود،او را هم به زندان می اندازند.
فخرالزمان به پیش برادرش اسد میرود و از او کمک میخواهد،باهم به پیش قاضی میروند و میگویند که از شازده خبری نیست و زندانی بودن او را انکار میکنند.
قاضی سربازی را به زندان میفرستد.
سرباز عمو مشدی را با خود آورده و میگوید که شازده صبح آزاد شده،سرباز نامه ای به قاضی میدهد.قاضی با خواندن نامه از اسد و فخری میخواهد تا دادگاه را ترک کنند و زیر بار مسئولیت گم شدن شازده نمیرود.
افسرالملوک با شنیدن خبر مفقودی شازده خود دست بکار شده و به سراغ طبیب الاطبا میرود…
خلاصه قسمت بیستم و چهارم سریال بانوی عمارت
افسرالملوک از طبیب الاطبا میخواهد تا از نفوذ خود در بین وزرا و نامداران برای پیدا کردن شازده استفاده کند.
طبیب الاطبا در گذشته از افسرالملوک خواستگاری کرده اما او جواب منفی داده است.طبیب آماده شده و با افسر به ملاقات پیشکار وزیر عدلیه که بیمار او بوده،میروند.
میرزا جهانبخش به عمارت می آید و فخرالزمان جریان مفقود شدن شازده را برای او میگوید.او هم برای یافتن شازده از عمارت میرود.به هنگام شب،اسد و خانواده اش هم در آنجا جمع شده و منتظر خبری از جهانبخش هستند تا اینکه او می آید و میگوید به مستنطق یاور شریفی رشوه داده تا اذن ملاقات دهد،
او نیز در پاسخ خواسته که همسرش فخرالزمان به ملاقات او برود(گویا جهانبخش در نامه اش نوشته که او زن بارداری دارد که بسیار نگران شازده است،او نیز خواسته تا فخری هم حضور یابد).
فردای آن روز فخرالزمان به همراه میرزا جهانبخش به دیدار یاور شریفی میرود.
او در حرفهایش در مورد شازده از فعل گذشته استفاده میکند و همین باعث نگرانی فخری شده و از یاور شریفی میخواهد تا خبری از شازده بدهد.به دستور شریفی لباس های شازده را می آورند.جهانبخش عصبی شده و با شریفی دست به یقه میشود.یاور شریفی به فخرالزمان میگوید به فکر شوهر جدید برای خود باش .
با این اتفاق همه نگران شازده میشوند ولی همچنان از او بی خبرند.
یاور شریفی را هم با چشمان بسته به دیدار والا حضرت میبرند.
فخرالزمان ناگهان یاد نامه ای افتاده و در پی او میگردد(در جریان قتل شاه و دستگیری اسد و تعدادی افراد بیگناه فردی به نام بکتاش از فخرالزمان برای متقاعد کردن شازده از دادن حکم اعدام آنها ،کمک خواسته بود.گویا بعد از متقاعد شدن شازده توسط فخری،بکتاش به پاس تشکر از او نامه ای به او داده و به او میگوید زمانی که به کمکی نیاز داشته نامه را باز کن).فخری نامه را باز کرده و فردای آن روز به مکانی که در نامه نوشته شده میرود.مردی که در آن مکان است فخری و آهو را به گوشه ای برده و از او نشانه میخواهد.فخری هم از کور بودن یک چشم بکتاش و اهل سایه بودن آنها میگوید.آن مرد نامه را پاره کرده و میگذارد آن دو بروند.
طبیب الاطبا به افسر میگوید که قرار است فردا صبح برای معاینه ی اعلی حضرت به کاخ گلستان برود.طبیب از افسر میخواهدتا در ازای گرفتن نامه ی آزادی شازده از شاه،به خواستگاری او جواب مثبت دهد.افسر هم میپذیرد…
خلاصه قسمت بیستم و پنجم سریال بانوی عمارت
خواسته ی طبیب از افسر در قبال نامه ی آزادی شازده،دستیاری آهو برای او و یاد گرفتن سواد است اما افسر اشتباه متوجه شده بود.آهو از شنیدن این خبر شاد میشود.
شب هنگام بکتاش که نامه ی فخری را دریافت کرده بود،به ملاقات فخری می آید و به او میگوید فردا شب در پشت انبار شاهی حضور یابد.قرار میشود افراد بکتاش شازده را فراری دهند،و پس از فرار شازده به جایی رفته و پنهان شوند.بکتاش از او میخواهد تا جز برادرش اسد کسی جریان را نداند.
فخری وسایل خود را جمع کرده و به افسرالملوک میگوید که برای چند روز به خانه ی برادرش میرود.
عنایت به پیش افسر آمده ودستور آزادی شازده توسط شاه را به او میدهد(طبیب الاطبا نامه را از شاه گرفته)
نامه ی شاه که مبنی بر آزادی شازده است را برای یاور شریفی می آورند اما او نامه را میسوزاند.
شب هنگام،فخری و اسد به محل قرار میروند و منتظر می مانند.دو سرباز مخفیانه شازده را از اتاقی که در آن است بیرون آورده به پشت زندتن میبرند و طنابی به آن طرف دیوار انداخته و او را به بالا رفتن از طناب کمک میکنند.اسد و فخری هم نردبانی میگذارند و اسد منتظر بالا آمدن شازده میشود.شازده بعد از سعی زیاد خود را به بالای حصار میرساند اما نا گهان تیری به سمت او شلیک میشود.اسد و فخری هم میگریزند.
صبح آن روز،همه ی عمارت منتظر آمدن شازده هستند.میرزا جهانبخش آمده و وقایع دیشب را برای افسر میگوید.افسر از زنده بودن شازده میپرسد،جهانبخش میگوید هیچ کس جوابی به او نداده و بی خبر است…
خلاصه قسمت بیستم و ششم سریال بانوی عمارت
تعدادی افراد نامدار در ملاقات حضرت والا،از اینکه مسائل مهم مملکت رها شده و فقط به دنبال نابودی شازده ارسلان هستند،گلایه کردند.
فخرالزمان به عمارت بازمیگردد.به دست و پای افسر افتاده و از او برای رهایی شازده کمک میخواهد.افسر وقتی میفهمد که فخرالزمان قصد فراری دادن شازده را داشته از او بسیار خشمگین میشود.افسر دوباره به سراغ طبیب الاطبا میرود،طبیب میگوید برای احتیاط از کاتب،نامه ی شاه را برای خود هم گرفته و قصد میکند با آن نامه به محبس رفته و شازده را آزاد کند.
شازده را به پیش یاور شریفی میبرند(تیر به پای شازده برخورد کرده بود).یاور از شریفی از شازده دست خطی میگیرد که شازده در آن پدر خود و شازده بودن خود را انکار مینماید.
یاور شریفی میخواهد تا شازده را با تیر به هلاکت برساند که در این هنگام نامه ای از والا حضرت به دست او میرسد.یاور شریفی با چشمان بسته به ملاقات حضرت والا میرود و انکار نامه ی شازده را به حضرت والا میدهد.حضرت والا از خوشحالی از اتاقش بیرون می آید.بله او میرزا جهانبخش پسر عموی شازده است.
جواهر هم که در خدمت جهانبخش است دلیل خوشحالی والا حضرت را میپرسد .جهانبخش میگوید بالاخره ارسلان،پدر خود را انکار کرد.او دستور به آزادی شازده میدهد و میگوید قصد دارد نسل بهادر را ریشه کن کند.
شازده آزاد میشود.افسر مهمانی ترتیب میدهد و در همه جا جار می اندازنند که شازده برای زیارت به مشهد رفته بود.
شازده از رفتن به مهمانی سر باز میزند ولی با اصرار های فخرالزمان به میان مهمان ها میرود.
عمو مشدی مهرالنسا را از فخرالزمان خواستگاری میکند.
رنگرز به سراغ شریفی رفته و به او پول میدهد تا به مقصدی که تعیین شده برود و مدتی در آنجا نباشد…
خلاصه قسمت بیستم و هفتم سریال بانوی عمارت
فخرالزمان به مهری میگوید که عمو مشدی از او خواستگاری کرده،مهرالنسا از این کار عمو مشدی عصبی میشود.
به هنگام شام،سیمون به همراه دو مامور به عمارت رفته و در حضور مهمانان به شازده میگوید که عمارت را فروخته و خریدار بزودی ساکن عمارت میشود پس باید فردا عمارت را تحویل دهند.
فردای آن روز تعدادی از نوکران پول خود را گرفته و عمارت را ترک میکنند.
افسر به پیش شازده میرود و از او میخواهد تا کاری انجام دهد،شازده بی اعتنایی کرده و مشغول کتاب خواندن میشود.افسر به شدت از او عصبی میشود.خریدار عمارت وقتی میبیند آنها عمارت را خالی نکرده اند،میخواهد تا با شازده ملاقات کند اما شازده به دیدار او نمیرود،فخری خود رفته و با او حرف میزند.عمو مشدی به آهو میگوید که خواستگار دارد اما نمیگوید خواستگارش چه کسی است.
فخرالزمان وقتی میبیند شازده قدم از قدم بر نمیدارد،اسناد املاکی که از پدرش به ارث برده،برداشته و به مغازه ی حاج فتاح میرود و از او میخواهد تا آنها را بخرد و با اسد شریک شود.حاج فتاح قبول نمیکند ولی رشید به پدرش میگوید که خودش میخواهد با اسد شریک شود پس با فخرالزمان معامله میکند.
فخرالزمان به پیش سیمون میرود و میگوید پولش آماده است.سند و رهن نامه را گرفته و برات حاج فتاح را به او میدهد.
خلاصه قسمت بیستم و هشتم سریال بانوی عمارت
پس از گرفتن سند عمارت از سیمون توسط فخرالزمان،همه اهالی عمارت خیالشان راحت میشود.
جهانبخش از شنیدن این خبر بسیار عصبی میشود،جواهر از حضرت والا میخواهد تا او را عقد کند تا بتواند به او کمک کند.جهانبخش میگوید اجاقش کور است،جواهر قبول میکند.جهانبخش میگوید تنها زنی که میتوانسته به او تکیه کند مادرش بوده.بهادر (پدر شازده) پس از مرگ پدر جهانبخش میخواسته به زور با او ازدواج کند اما مادر جهانبخش قبول نکرده است.
جهانبخش از جواهر میخواهد تا وفاداری خود را ثابت کند، او نیز میپذیرد.
اسد وقتی میشنود فخرالزمان ارث خود را به رشید فروخته عصبی به عمارت میرود و شازده را بابت این کار تحقیر میکند.
افسرالملوک پس از رفتن اسد به پیش شازده میرود و به او میگوید با انیس و مونس به پیش بهجت میرود.شازده همچنان شازده بودن خود را انکار میکند و همین کار باعث دل شکستگی افسر میشود.افسر با انیس و مونس به پیش طبیب الاطبا میرود و طبیب آنها را تا مقصد همراهی می نماید. برای اثبات وفاداری جواهر ضیافت شربت برگزار میشود.جواهر باید از بین دوجام که یکی زهر آلود است و دیگری مایه حیات،یکی را بنوشد،اگر زنده ماند زن جهانبخش میشود.او جامی را برداشته و مینوشد و از حال میرود.او زنده میماند.گودرز رنگرز به جواهر گوشزد میکند که اوضاع تغییر کرده و والا حضرت قدرت سابق را ندارد و همچنین از شک و تردیدش به جواهر میگوید ولی جواهر میگوید جام را از روی صداقت نوشیده.
مهرالنسا برای مراسم خواستگاری آهو،او را به بازار میبرد،پارچه ای برایش انتخاب میکنند.اما پارچه رنگ دلخواه را ندارد پس برای رنگ کردن پارچه به رنگرزی میروند.در رنگرزی مهرالنسا گودرز قاتل را میبیند…
خلاصه قسمت بیستم و نهم سریال بانوی عمارت
مهرالنسا با دیدن قاتل رجبعلی،پا به فرار میگذارد.
طبیب،افسر و انیس و مونس را به روستا میبرد.اوضاع بهجت بهتر شده،طبیب هم معجون تازه ای برای او تجویز میکند.
کدخدا به همراه اعضای خانواده به عمارت شازده میروند اما آهو دلش با این وصلت نیست.جهانبخش هم به عمارت می آید،فخرالزمان از او میخواهد تا به شازده کمک کند.فخری به جهانبخش میگوید که طبیب الاطبا احتمال داده که فرزندشان پسر است.در ضمن افسر هم قبلا با برادر جهانبخش ازدواج کرده بوده که به دلیل نازایی از هم جدا شده اند.
آهو بهنگام خواب گریه میکند،فخری که متوجه گریه اش میشود علت را از او جویا میشود،آهو هم میگوید که تمایلی به ازدواج با پسر کدخدا ندارد.فخری به آهو قول میدهد که با مشدی صحبت کند تا خواستگار را رد کند.
فخرالزمان با عمو مشدی صحبت میکند اما او قبول نمیکند و میگوید که پدر آهو،دخترش را به او سپرده.عمو مشدی میگوید حاضر است از عمارت برود ولی خلاف وصیت برادرش عمل نکند.
یحیی از طبیب الاطبا میخواهد تا او را نیز به شهر ببرد.
یحیی به عمارت میرود و با آهو بد رفتاری میکند.آهو هم دلش میشکند.این بار مهرالنسا به عمو مشدی رو می اندازد و میگوید که آهو دلش با پسر کد خدا نیست.عمو مشدی میگوید دل ما دل نبود.مهرالنسا میگوید ثابت کن که مردی و دل داری،به کدخدا جواب رد بده.
مهرالنسا به فخری میگوید که قاتل رجبعلی را در بازار دید،شازده حرف های او را میشنود…
خلاصه قسمت سی ام سریال بانوی عمارت
شازده عزم کرده و جان تازه ای میگیرد برای انتقام.پس از بهبود حالش مهرالنسا را احضار کرده و آدرس رنگرز را از او میخواهد.مهرالنسا به همراه شازده رفته و گودرز را به او نشان میدهد.
شازده او را تعقیب میکند،گودرز متوجه میشود کسی در پی اوست.شازده به او نزدیک میشود و میگوید پارچه برای رنگ کردن دارد.گودرز که شازده را شناخته پا به فرار میگذارد.هر دو سوار بر اسب می تازند.گودرز به شازده شلیک میکند اما به شازده نمیخورد.شازده یک تیر به بازوی گودرز میزند و او را همراه خود به عمارت میبرد و زندانی میکند.افراد بکتاش(اهل سایه) نیز شازده را تعقیب میکنند.
والا حضرت که میبیند خبری از گودرز نشده نگران میشود.افرادش به خانه گودرز و… میروند اما نشانی از او نمی یابند.
بکتاش شب هنگام به عمارت شازده رفته و با او ملاقات میکند.او از شازده میخواهد تا کمک آنها را بپذیرد زیرا والا حضرت دشمن آنها هم هست.بکتاش به شازده میگوید تا دم مرگ گودرز را شکنجه کن و نام حضرت والا را بپرس اما در آخر از او بخواه نام یکی از افراد والا حضرت را بگوید تا امانش دهی.
شازده به شدت گودرز را شکنجه میکند اما او نام حضرت والا را نمیگوید.در نهایت از او میخواهد تا نام یکی از افرادش را بگوید.گودرز که دیگر تاب شکنجه ندارد نام کاووس را به زبان می آورد.او جز انجمن حضرت والاست.
افراد شازده به همراه افراد بکتاش به منزل کاووس رفته و او را می ربایند و نامه ای بر در خانه ی او که از طرف اهل سایه است میزنند…
خلاصه قسمت سی و یکم سریال بانوی عمارت
پس از دستگیری کاووس توسط بکتاش اعضای انجمن حضرت والا به دست و پا می افتند .
افسر پس از شنیدن دستگیری قاتل دوباره به عمارت باز میگردد.
شازده به جهانبخش تلگراف میزند تا برای کمک بیاید.تلگراف را جواهر به والا حضرت میدهد.والا حضرت از جواهر میخواهد تا به عمارت برود و فرزند شازده را قبل از به دنیا آمدنش نابود کند.جهانبخش خود نیز به عمارت شازده میرود.شازده میگوید اولین بار یاور اسدالله اورا به پیش حضرت والا برد پس از جهانبخش میخواهد اسدالله را پیدا کند.جهانبخش قبل رفتن به پیش گودرز رفته و در گوشش میگوید طاقت بیار،بزودی آزادت میکنم.
فخرالزمان کمی ناخوش میشود.افسر از او میخواهد تا شب به اتاق او برود و پیش او بخوابد.شب هنگام جواهر وارد عمارت میشود.خود را بر سر بالین فخری رسانده و طنابی دور گردنش انداخته و او را خفه میکند.در این هنگام افسر از پشت با وسیله ای به سر او میزند.مهری از خواب بیدار میشود و جلوی جواهر را میگیرد.آنها دست به یقه میشوند،جواهر مهری را هل میدهد و سر مهری به دیوار میخورد.مهرالنسا میمیرد
همه اهالی عمارت به دنبال جواهر میگردند.عمو مشدی وقتی خبر مرگ مهری را میشنود نگهبانی را رها کرده و میرود.جواهر به سراغ گودرز میرود و او را آزاد کرده و فراری میدهد.یحیی وقتی میبیند گودرز نیست،خبر را به شازده میرساند.شازده و تعدادی از نوکران در پی گودرز میگردند.جواهر و گودرز در بیرون عمارت سوار گاری که به دنبال آنها آمده میشوند.گودرز را زیر کاه پنهان میکنند تا شبگردها شک نکنند.خود جواهر هم لباس مردانه میپوشد.در اوسط راه جواهر میبیند گودرز نیست.هر دو پیاده میشوند و دنبال او میگردنند.گودرز میخواهد فرار کند اما جواهر و گاریچی او را گیر می آورند…
خلاصه قسمت سی و دوم سریال بانوی عمارت
جواهر و گاریچی دست و پای گودرز را می بندند و به خرابه ای در خارج از شهر میروند.گاریچی به دستور حضرت والا شروع به کندن قبر میکند.
فخرالزمان به شازده میگوید جهانبخش دشمن اوست(جواهر به هنگام خفه کردن فخری نام امیر هوشنگ را به زبان می آورد).شازده فخری را خیالاتی می نامد.اما فخری میگوید فقط نام بچه را به جهانبخش گفته بوده.فخری میگوید جواهر هم آدم حضرت والاست وگرنه چرا باید قاتل را فراری میداد.
گودرز به جواهر میگوید چون نتوانسته کارش را به درستی انجام دهد پس سرنوشت شومی هم در انتظار اوست.
جواهر هدفش از خوردن شربت،برای این بوده که اولین والا حضرت زن شود.او میخواسته از جهانبخش استفاده کند تا خود بالانشین شود.جواهر با حرف های گودرز میترسد و به فکر فرو میرود.
فخرالزمان به پیش افسرالملوک میرود و حرفهای جواهر را به او میگوید.طبیب الاطبا نیز در آنجا حضور دارد.طبیب از حرفهای فخری مردد میشود و میگوید جهانبخش عقیم است و این نازایی به دلیل ضربه ای است که در بچه ای به او وارد شده.طبیب به افسر و شازده میگوید شاید شما در کودکی بهنگام بازی چنین ضربه ای به او وارد کرده اید و همین انگیزه او برای انتقام شده است.در این هنگام افسر بیاد می آورد که در کودکی بهادر میرزا،پدرش بر اثر تنبیه به جهانبخش ضربه ای وارد کرده است.
جهانبخش به خرابه میرسد اما جواهر و گودرز را نمیبیند.آن دو دست و پای گاریچی را بسته و داخل قبر انداخته و فرار کرده اند.گاریچی از جهانبخش کمک میخواهد اما جهانبخش او را رها کرده و میرود…
خلاصه قسمت سی و سوم سریال بانوی عمارت
سیمون سکه های والا حضرت را که در دست داشت برداشته و به جواهر و گودرز ملحق میشود.آن سه نفر تهران را به مقصد تفلیس ترک میکنند.در مسیر; گدایی به آنها نزدیک میشود.او یاور شریفی است. به گودرز شلیک میکند و او را میکشد.سپس جواهر را به قتل میرساند اما سکه ها را از سیمون میگیرد و سیمون را رها میکند.
بکتاش به سراغ شازده میرود و آدرس مکانی را به او میدهد که والا حضرت در آنجا حضور دارد.شازده برای اطمینان از اینکه جهانبخش والا حضرت است به آنجا میرود.شازده به پشت تپه ای که بکتاش گفته بود میرود و میبیند که جهانبخش و اعضای انجمن در آنجا چادر زده اند.یکی از اعضای انجمن ،انجمن را ترک میکند.جهانبخش به قصد شکار از آنجا دور میشود.شازده او را میگیرد و با تفنگ او را تهدید میکند تا اعتراف کند.
جهانبخش ابتدا گردن نمیگیرد.شازده قصد شلیک کردن میکند.پس جهانبخش از کینه ای قدیمی، بخاطر مادرش میگوید.
بهادر پدر ارسلان چون زلیخا زن او نشده بود.او را رها میکند.زلیخا به گدایی افتاده و در دوری فرزندانش میمیرد.
شازده او را نمیکشد و از او میخواهد که برای همیشه از زندگی آنها برود.
شازده میرود ،جهانبخش اسلحه ای دیگری به همراه دارد.او را بیرون آورده و قصد تیر اندازی به شازده را میکند…
خلاصه قسمت سی و چهارم سریال بانوی عمارت
تیر جهانبخش به شازده نمیخورد.شازده برگشته و به طرف او شلیک میکند.گلوله
درست به وسط پیشانی جهانبخش میخورد.
فخرالزمان پسر خود را بدنیا می آورد.
بمناسبت تولد او جشنی ترتیب میدهند.
بکتاش دوباره به سراغ آنها می آید.او از قدرت گرفتن اعضای انجمن والا حضرت میگوید،از اینکه آنها به خونخواهی بر می خیزند و از قاتل والا حضرت انتقام میگیرند.او میگوید اگر شازده دستگیر شود اینبار اعدام خواهد شد.پس تعدادی گذرنامه به شازده میدهد تا خود و اعضای خانواده اش به سرزمین عثمانی بروند و در آنجا افراد بکتاش مقصد بعدی را مشخص کنند.
شازده و خانواده اش بار سفر می بندند.قرار است انیس و مونس بهجت هم در مسیر به آنها ملحق شوند.
طبیب الاطبا از افسر خواستگاری کرده و از او میخواهد که بماند.افسر نیز پیشنهاد او را قبول میکند.
عمو مشدی از شازده میخواهد تا به جای افسر یحیی را با خود ببرد تا هم درس بخواند و هم نوکری شازده را بکند.
یحیی به هنگام رفتن روسری مادرش را به آهو میدهد و قول میدهد که برگردد.
به هنگام شب،همه ی اهل عمارت از شازده و فخری خداحافظی کرده و آنها را راهی سفر میکنند.آهو نیز به عنوان دستیار طبیب خدمت میکند….
به پایان آمد این دفتر…
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |