خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال کلبه ای در مه
سریال ۳۴ قسمتی کلبه ای در مه هر شب ساعت ۲۴ بر روی آنتن شبکه تماشا سیما می رود. شما می توانیدخلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال کلبه ای در مه را در ادامه بخوانید:
خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال کلبه ای در مه
برزو خان پس از کشتن ماهگل به سرعت از آنجا متواری شده که در مسیر به خلیلبرخورد اما توانست از آن موقعیت خوب فرار کند.
خلیل با فهمیدن ماجرا شروع به تعقیب کردن برزو کرد که متوجه شد سیروس او را پیدا کرده است و به یک علفزار اطراف روستا برده است.
سیروس به او میگوید که آوازه قتلاو در روستا پیچیده است و هر چه سریعتر باید از آنجا برود، برزو که در حال رفتن بود سیروس او را از پشت به قتل رساند و جنازه اش را نیز دفن کرد.
میجان مادرش را در آغوش گرفته بود و بیتابی میکرد و تنها مادرش را صدا میزد.
یک ماه بعد
میجان در خانه نشسته است که دایی خلیل به سراغش میرود و درباره دامون با او حرف میزند اما میجان میگوید همه آزاد شده اند اما از او خبری نشده است و امید ندارد که او زنده باشد.
میجان از دایی خلیل خواهش میکند که او را به خانه خان بزرگ ببرد که نازبانو بسیار از او استقبال میکند و از او میخواهد که آنجا بماند و میگوید خودش قصد رفتن به شیراز را دارد.
میجان خان را راضی کرده است تا با هم به امام زاده بروند و آنجا بمانند که در هنگام رفتن دامون و شیرین از راه میرسند و شیرین برای آن دو آرزو خوشبختی میکند.
این داستان ادامه دارد…
خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال کلبه ای در مه
میجان در خانه خمیر نان درست میکند و فرح هم کنارش نشسته است و با او صحبت میکند و میخواهد میجان را راضی کند که با خان رو به رو شود و او را ببیند و میگوید خانبزرگ مهمان امروز و فردا است.
برای خان خبر میآروند که میجان به دیدنش رفته است که چشمانش را باز میکند.
میجان به کنار او رفته است و یکدیگر را نگاه میکنند، میجان قصد رفتن میکند که خان دستش را میگیرد و میجان میگوید که برمیگردد و کلی با او حرف میزند و او را آقا جان صدا میکند.
سیروس در پاسگاه خواب است که سروان ثابتی او را بیدار میکند و میگوید هرچه سریعتر باید کارهایشان را درست بکنند و از ایران بروند.
حبیب برای برزو خبر میآورد که حرف های ماهگل راست است و او با میجان خواهر برادر هستند.
صغری و اسماعیل در مطبخ باهم حرف میزنند و او میگوید امروز در مطبخ میماند و حق رفتن به جایی ندارد که خلیل و نسیبه از راه میرسند و او سوئیچ ماشین را به اسماعیل میدهد و با آنها خداحافظی میکند تا از خانه خان برود.
میجان در امامزاده سرمشق هایی که دامون برایش نوشته بود را تمرین میکند و مینویسد. ماهگل درحال بستن سفره غذای ایاز است که میجان میگوید بعد از رفتن طایه او کمتر به اینجا آمده است.
خلیل به امامزاده میرود و چمدانش را آنجا میگذارد که ماهگل ناراحت میگوید او به خان پشت کرده است و از تنهایی میجان میگوید.
خلیل باز هم به ماهگل ابراز علاقه میکند و انگشتر را به سمتش میگیرد و میگوید اگر باز هم جوابش نه است نگران نباشد و میرود که ماهگل انگشتر را برمیدارد و دستش میکند که میجان خوشحال از خانه بیرون میآید و خلیل هم آنجا ماندگار میشود.
خلیل به ماهگل میگوید که بعد از محرم و صفر عروسی جمع و جور بگیرند که میجان از خوشحالی میگوید لباس عروس مادرش را خودش میدوزد و قرار میگذارند که بعد از ازدواج در خانه طایه بمانند.
وکیل خان به عمارت آمده است و به برزو میگوید که پدرش کل عمارت را به نام میجان زده است که برزو از عصبانیت کاغذ را پاره میکند و خان با او درگیر میشود و میگوید که اختیار اموالش بدست خودش است و هرکاری بخواهد با آن میکند.
وکیل بعد از آنکه برزو بیرونش میکند به نازبانو میگوید که حواسش به خان باشد و او را با برزو تنها نگذارد.
وکیل به سراغ میجان میرود و سند خانه را به او میدهد که میجان قبول نمیکند و میگوید به آن نیازی ندارد.
نازبانو شام برزو را به اتاقش میبرد که او عصبی است و سریع به اتاق پدرش میرود که بعد از برداشتم تفنگ با پدرش درگیر میشود که او را زمین میزند و به سمت خانه طایه میرود.
ماهگل تو فکر است که میجان با او حرف میزند و از خاطرات دوران بچگی اش صحبت میکند که در همان زمان برزو از راه میرسد و روی آنها اسلحه میکشد و به ماهگل میگوید که مادرش را دق داده است.
باهم بحثشان میشود و با حرف های میجان برزو به سمتشان شلیک میکند.
خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال کلبه ای در مه
خانبزرگ با نازبانو درباره میجان صحبت میکند که عروس اقرار میکند تا قبل از چشم داشتن برزو بهش، میجان را مثل خواهر خودش میدانسته و خان از فرصت استفاده میکند و از نازبانو میخواهد که قید خون نادر را بزند تا میجان از دست ساواکی ها رها شود.
سیروس در پاسگاه نشسته است که اهالی به سراغش میروند و علیه اش شورش میکنند و سیروس دست به دامن فرح میشود اما وقتی که میبیند فرح هم سمت مردم است از تک و تا نمیافتد و شروع به قلدر بازی میکند و فرح را به بازداشتگاه میفرستد که شیخ با او درگیر میشود و همه مردم پشت هم میمانند و تهدید های او هیچ جوابی نمیدهد و فرح میگوید اگر میجان تا ۲۴ ساعت دیگر برنگردد پاسگاه را روی سرش خراب میکند و میروند.
خانبزرگ عمیقا دنبال راست و ریست کردن کارهای آزادی میجان میباشد و دست به دامن سرهنگ پدر شیرین نیز شده است.
سیروس با سروان ثابتی تماس گرفته است و میگوید که مردم دنبال او میگردند تا میجان را آزاد کنند اما او اهمیت نمیدهد.
ماهگل دائما بیتابی میکند و نگران میجان است که هیچکدام از دلداری ها او را آرام نمیکند.
خانبزرگ هم که حال خوشی ندارد به حیاط عمارت رفته است که اسماعیل به دنبالش میرود و برایش چتر میبرد تا زیر باران خیس نشود.
ماهگل به خانه میجان رفته است و آنجا نشسته تا کمی دردش را تسکین دهد که میجان به داخل میآید و از وضعیت دامون میگوید و در آغوش مادرش زجه میزند.
خانبزرگ با حال بد در جایش افتاده است و اسماعیل بالای سرش است که صغری به سراغش میرود تا باهم صبحانه بخورند.
سیروس به سراغ برزو رفته است تا او را گول بزند و ده درصد معدن را بگیرد و میگوید که باید از ایران برود اما برزو زیر بار نمیرود و میگوید اگر چیزی عایدش نشود چی که سیروس خیلی خوب کارش را بلد است و میتواند با حرف هایش توجه اش را جلب کند.
نازبانو که نگران خانبزرگ است با برزو حرف میزند که به پدرش سر بزند اما برزو با بیتفاوتی به سراغ کارهایش میرود و میگوید اگر حالش بد است طبیب خبر کنید.
میجان و ماهگل در امامزاده باهم درباره دامون حرف میزنند و ماهگل سعی دارد او را آرام کند که خان بزرگ به آنجا میرود و تنها لحظاتی نگاهشان میکند و سوار ماشین میشوند و به همراه خلیل به رشت میروند.
حال خان خوش نیست و دائما در جایش افتاده و تب کرده است که برایش خبر میآورند میجان را آوردهاند.
خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال کلبه ای در مه
نسیبه به برزو خان میگوید که میجان بچه ماهگل و خانبزرگ میباشد که باعث عصبی شدن بیاندازه برزوخان میشود و میگوید این قضیه باید همینجا دفن شود و میرود.
سرکار استوار به سراغ سیروس رفته است و به او میگوید همین روزها آنها را پای چوبهدار میبرند و او را بازخواست میکند.
سرکار استوار به سیروس میگوید که شاه فراری شدهاست و رفتنیه که باعث هول شدن سیروس میشود و خاک بر سرش میکند.
استوار به سیروس پیشنهاد میدهد که با زد و بند و روابطشون معدن را از چنگ برزو دربیاورند و بفروشند تا پول دستشان بیاید و بعد از رفتن شاه بدبخت نشوند.
برزو به خانه برگشته است… خان بزرگ پایش درد میکند که برزو به سراغش میرود تا باهم صحبت کنند و از خان میخواهد که واقعیت را بگوید اما او پشت ماهگل درمیآید و میگوید او دروغ نمیگوید، اما برزو اصرار دارد که این حرف ها از عمارت بیرون نرود.
خانبزرگ به برزو میگوید که ماهگل زن عقدی و شرعی او بوده است که برزو جا میخورد و میگوید ولی من پسر میخواهم.
خان بزرگ آبپاکی را روی دست پسرش میریزد و میگوید که دیگر میجان نمیتواند هووی زن تو و مادر پسرت باشد.
برزو همچنان پای حرفش ایستاده است و به نازبانو میگوید وقتی خونه رشت تکمیل شد میجان به آنجا میرود و او خانم همین خانه میماند، نازبانو کم نمیآورد و میگوید یکبار تونستم پسر بیارم بازم میتونم که برزو با عصبانیت خانه را ترک میکند.
خان بزرگ به سراغ خلیل میرود و به او میگوید که ماهگل هم تو رو دوست داره و اگر به تو جواب رد داده است بخاطر این راز که دیگه راز نیست بوده و باز هم ازش خاستگاری کن.
برزوخان به سراغ حبیب میرود تا پدر ماهگل را پیدا کند و اصل ماجرا را بفهمد و بعد از آن به سرعت میرود.
میجان مشغول بافتن فرش و گوشدادن به صدای ضبط شده طایه است و گذشته را به یاد میآورد که نیروهای سرکار استوار به همراه مامورانش به خانه او میرود و شروع به گشتن وسایل خونه و بازجویی از میجان که با جواب های سربالا او را هم با خود میبرند.
میجان بیتابی میکند که ایاز سریعا به سراغ ماهگل میرود و به او میگوید که میجان را با خود برده اند و خانبزرگ به پاسگاه میرود و به دنبال میجان میگردد و سیروس را تهدید میکند که سقف آنجا را روی سرش خراب میکند که فورا با استوار ثابتی تماس میگیرد تا سراغ میجان را از او بگیرد.
سیروس به خان میگوید که میجان را به تهران بردهاند و قضیه او و دامون درمیان است.
نیروهای ساواک درحال شکنجه و بازجویی از امیر هستند که میجان رو مقابل او میآورند، امیر التماس میکند که او ول کنند اما نیروهای ساواک مقابل چشم های او کتکش میزنند و دامون گریه میکند که کاری باهاش نداشته باشند.
ماهگل به سراغ فرح رفته است تا از او کمک بگیرد که میجان را آزاد کنند که فرح داستان رابطه تموم شده اش با سیروس را تعریف میکند.
خلاصه قسمت ۳۰ سریال کلبه ای در مه
نسیبه به برزو خان میگوید که میجان بچه ماهگل و خانبزرگ میباشد که باعث عصبی شدن بیاندازه برزوخان میشود و میگوید این قضیه باید همینجا دفن شود و میرود.
سرکار استوار به سراغ سیروس رفته است و به او میگوید همین روزها آنها را پای چوبهدار میبرند و او را بازخواست میکند.
سرکار استوار به سیروس میگوید که شاه فراری شدهاست و رفتنیه که باعث هول شدن سیروس میشود و خاک بر سرش میکند.
استوار به سیروس پیشنهاد میدهد که با زد و بند و روابطشون معدن را از چنگ برزو دربیاورند و بفروشند تا پول دستشان بیاید و بعد از رفتن شاه بدبخت نشوند.
برزو به خانه برگشته است… خان بزرگ پایش درد میکند که برزو به سراغش میرود تا باهم صحبت کنند و از خان میخواهد که واقعیت را بگوید اما او پشت ماهگل درمیآید و میگوید او دروغ نمیگوید، اما برزو اصرار دارد که این حرف ها از عمارت بیرون نرود.
خانبزرگ به برزو میگوید که ماهگل زن عقدی و شرعی او بوده است که برزو جا میخورد و میگوید ولی من پسر میخواهم.
خان بزرگ آبپاکی را روی دست پسرش میریزد و میگوید که دیگر میجان نمیتواند هووی زن تو و مادر پسرت باشد.
برزو همچنان پای حرفش ایستاده است و به نازبانو میگوید وقتی خونه رشت تکمیل شد میجان به آنجا میرود و او خانم همین خانه میماند، نازبانو کم نمیآورد و میگوید یکبار تونستم پسر بیارم بازم میتونم که برزو با عصبانیت خانه را ترک میکند.
خان بزرگ به سراغ خلیل میرود و به او میگوید که ماهگل هم تو رو دوست داره و اگر به تو جواب رد داده است بخاطر این راز که دیگه راز نیست بوده و باز هم ازش خاستگاری کن.
برزوخان به سراغ حبیب میرود تا پدر ماهگل را پیدا کند و اصل ماجرا را بفهمد و بعد از آن به سرعت میرود.
میجان مشغول بافتن فرش و گوشدادن به صدای ضبط شده طایه است و گذشته را به یاد میآورد که نیروهای سرکار استوار به همراه مامورانش به خانه او میرود و شروع به گشتن وسایل خونه و بازجویی از میجان که با جواب های سربالا او را هم با خود میبرند.
میجان بیتابی میکند که ایاز سریعا به سراغ ماهگل میرود و به او میگوید که میجان را با خود برده اند و خانبزرگ به پاسگاه میرود و به دنبال میجان میگردد و سیروس را تهدید میکند که سقف آنجا را روی سرش خراب میکند که فورا با استوار ثابتی تماس میگیرد تا سراغ میجان را از او بگیرد.
سیروس به خان میگوید که میجان را به تهران بردهاند و قضیه او و دامون درمیان است.
نیروهای ساواک درحال شکنجه و بازجویی از امیر هستند که میجان رو مقابل او میآورند، امیر التماس میکند که او ول کنند اما نیروهای ساواک مقابل چشم های او کتکش میزنند و دامون گریه میکند که کاری باهاش نداشته باشند.
ماهگل به سراغ فرح رفته است تا از او کمک بگیرد که میجان را آزاد کنند که فرح داستان رابطه تموم شده اش با سیروس را تعریف میکند.
خلاصه داستان قسمت بیست و نهم سریال کلبه ای در مه
میجان با وسایلش در خیابان نشسته است که مردی به سراغش میرود و میگوید شهر تعطیل شده و اگر گیر ماموران بیفتد برایش بد میشود.
ماموران ساواک در حال شکنجه امیر هستند که مردی که مسئول بازجویی از او است به سراغش میرود و سراغ عکس ها را از او میگیرد اما امیر همه چیز را انکار میکند که مامور ها حرفهایش را باور نمیکنند.
امیر درخواست آب میکند که مامورها پارچ آب را جلویش خالی میکنند و به او نمیدهند، امیر حرف عمویش را پیش میکشد که او حواسش هست و نمیگذارد اتفاق بدی برایشان بیوفتد.
برزو به سیروس کنایه میزند و میگوید حسرت ستاره ها بر دلش نموند و مشغول حرف میشوند که نازبانو به ایوان عمارت میرود تا حرف آنها را گوش کند که از حرفهای برزو میفهمد معدن تعطیل شده است.
برزو به سیروس میگوید که امیر اعتراف نمیکند و دیگر چیزی از او به آنها نمیماسد که باعث عصبانیت سیروس میشود و بعد از کلی تهدید میرود.
نازبانو با برزو بحث میکند و میگوید که او باعث مرگ نادر شده است اما برزو باز هم جلو او میایستد و میگوید هرکاری کرده است، به خاطر او بچه ها بوده است اما بحثشان ادامه پیدا میکند و نازبانو میگوید که نفرینش میکند.
برزو بعد از تمام شدن بحث هایشان با عصبانیت به حیاط میرود و میگوید میخواهم پیش میجان بروم.
با رفتن او خلیل با ماهگل حرف میزند و میگوید بهتر نیست بیشتر باهم حرف بزنیم که ماهگل با جوابی سرسری میرود.
نازبانو به سراغ ماهگل میرود و میگوید که آیا دیشب او پیش میجان بوده است یا نه که با جواب منفی ماهگل عصبی به سمت امامزاده میرود.
خلیل در مطبخ در حال خوردن غذا است که ماهگل شروع به حرف زدن درباره آنها میکند اما خلیل هیچی نمیگوید و حتی او را نگاه هم نمیکند.
صغری به میان حرف هایشان میآید و میگوید که میجان صبح برگشته است…
نازبانو با زدن سیلی به میجان او را تهدید میکند و میگوید که باید هرچه سریعتر از روستا برود اما میجان جلوی او میایستد. ماهگل از میجان حمایت میکند و میگوید که خودش ماجرا را درست میکند و نگران هیچی نباشد.
ماهگل به عمارت خان برگشته است و به اتاق خانبزرگ میرود و به او میگوید که بچه اش را نگه داشته است و او را ننداخته است و میجان دختر او و خانبزرگ است.
خانبزرگ به اسماعیل دستور میدهد که به دنبال طبیب برود و او را به آنجا بیاورد.
بعد از آن ماهگل در مطبخ تمام ماجرایی که برایش اتفاق افتاده است را برای خلیل تعریف میکند، خلیل گله میکند که چرا این همه سال پنهانکاری کرده است او خجالت را بهانه میکند.
خانبزرگ گذشتهای را که ماهگل را از پدرش خریده بود را یادآوری میکند
خلاصه داستان قسمت بیست و هشتم سریال کلبه ای در مه
فرح به خانه سیروس رفته است و میگوید که طبیب سراغ سیروس را گرفته است و میخواهد او را ببیند اما ملوک دلاک به او میگوید که سیروس به دردش نمیخورد و دست از سرش بردارد که در آخر با اصرارهای فرح جای او را میگوید و فرح به سرعت به آنجا میرود.
فرح به جایی که ملوک گفتهاست میرود که سیروس را با دختری مشغول خوش و بش و حرفهای ازدواج میباشد که فرح جلو میرود و با زدن حرفهایی به سیروس او را بیشرف خطاب میکند و میرود.
سیروس دختری که نامش گلیجان است را به خانه میفرستد و خودش به دنبال فرح میرود و او را سوار ماشین میکند و میخواهد از دلش دربیاورد که با حرف های او جری میشود و از ماشین پیاده اش میکند و کتکش میزند و در جنگل رهایش میکند.
بعد از رفتن سیروس، فرح با سر و صورت خونی از جایش بلند میشود و گریه میکند که حرفهای نازبانو، ماهگل، ملوک دلاک و طبیب درباره سیروس در سرش تکرار میشود.
فرح به سختی خودش را به لب جاده میرساند تا کسی به او کمک برساند که خلیل در جاده میبینتش و سوارش میکند.
خلیل که حال و روز فرح را میبیند آرومش میکند و از او تشکر میکند که باعث آزادی ماهگل شده است.
دامون به اسکله رفته است و سوار قایقی میشود و گویا عازم رفتن به جایی است…
فرح به امامزاده رفته است تا شب را پیش میجان بماند که مادرش او را در این وضع و حال نبیند، میجان حسابی با او حرف میزند و ازش پذیرایی میکند.
ملوک که از کارهای پسرش ناراحت است دائما بر سر او غر میزند و آه و نفرینش میکند و سیروس غذای نذری را که مادرش آوردهاست را نمیخورد و از سر سفره بلند میشود.
میجان از خواب پریده و برای نبودن طایه بیقراری میکند و با ماهگل حرف میزند که صدای در را میشنود، ماهگل میگوید او دامون است که میجان به سرعت پیش او میرود و باهم صحبت میکنند.
دامون به طور غیرمستقیم به میجان ابراز علاقه میکند و میگوید نمیتوانم خودم را بدون شما تصور کنم و برای فردا ساعت ۱۲ با او در پست خونه قرار میگذارد و میرود.
میجان خوشحال فانوسش را برمیدارد و به داخل خانه میرود.
میجان مشغول جمع کردن وسایلش میباشد تا با دامون برود، ماهگل او را تشویق میکند و میگوید که روح طایه هم اینجوری در آرامش است، میجان هرچه اصرار میکند که باهم بروند ماهگل قبول نمیکند.
میجان بر سر قرار با دامون رفته است که قبل از رسیدن به هم نیروهای ساواک امیر را دستگیر میکنند و با خودشان میبرند، ژاندارم ها در خیابان مردم را میزنند و میجان با دیدن بردن امیر سرجایش خشکش میزند…
ماهگل در مطبخ خان در حال غذا درست کردن است که نسیبه از راه میرسد و میگوید که در رشت تانک آوردهاند و مردم را میکشند.
ماهگل که از شنیدن این حرف شوکه شده است به سراغ خلیل میرود تا او را به شهر ببرد اما با بهانه های خلیل میگوید که میجان دختر او است و تحت هر شرایطی باید برود تا میجان را نجات دهد.
خلاصه داستان قسمت بیست و هفتم سریال کلبه ای در مه
گلصنم نامه دامون را به همراه جوشاندهای برای نازبانو برده است که نازبانو او را بیرون میکند و خودش به تنهایی نامه را میخواند.
نازبانو با خواندن نامه شروع به داد و بیداد میکند و به سمت اتاق شیرین میرود که مامور و خدمتکار ها جلو او را میگیرند که نازبانو حرف میجان را به میان میکشد اما با طرفداری برزو عصبیتر میشود و او را میبرند.
خانبزرگ به ماهگل نگاه میکند و از چشم هایش میفهمد که او هم میدانسته دامون همان جنازه گمشده میباشد.
ماهگل سراسیمه به امامزاده میرود تا دست سیروس به او نرسد، برزو به حرف پدرش تمام قد پشت نازبانو میایستد اما از طرف دیگر با سیروس هماهنگ میکند که کاری به کار میجان نداشته باشد.
دامون در جنگل به دنبال راه فرار است که گیر مامور ها نیوفتد…
سیروس و مامور هایش به امامزاده رفتهاند تا شبانه میجان را با خود ببرند که ماهگل جلو او را میگیرد اما مامور ها داخل میشوند و خانه را میگردند، سیروس از میجان میپرسد که دامون کجا قایم شده است که مامورش به سراغش میآید و میگوید وسایل دامون را پیدا کردهایم.
سیروس که از این قضیه بسیار عصبی شده است، دستور میدهد که میجان را با خود ببرند اما ماهگل اعتراف میکند که او با طایه همدست بوده است و سیروس بعد از کتکزدن آنها ماهگل را با خود میبرد.
میجان که تنها مانده است شبانه به خانه فرح میرود و به او میگوید که ماهگل را با خودشان بردند که فرح شوکه شده او را به داخل میبرد و برایش آبقند میبرد.
میجان به فرح میگوید که ماهگل به خاطر او از خودگذشتگی کرده و حالا خیلی تنها شدهاست که فرح به او قول میدهد، ماهگل را بیرون میآورند…
فرح به خانه سیروس میرود تا باهم حرف بزنند، فرح قصد رفتن به داخل را دارد که او خواب و استراحت مادرش را بهانه میکند و فرح را به خانه راه نمیدهد.
بعد از کلی بحث فرح به او میگوید که میداند اسلحه اش کجا هست و قول میگیرد که او را عقد کند و ماهگل را آزاد کند و در ازای آن اسلحه را به او میدهد.
سیروس از زیر زبان فرح میکشد که اسلحه را از مطب طبیب پیدا کرده است و بعد کمی خوش و بش میرود.
سرهنگ پدر شیرین به عمارت خان میرود و میگوید شیرین را بیاورید که اسماعیل سراسیمه به سراغ او میرود و شیرین به کنار پدرش میرود و او دستور میدهد زودتر آماده شود تا به تهران بروند…
با رفتن شیرین به داخل اتاقش نازبانو از اتاقش بیرون میآید و معرکه میگیرد که خان بیرون میآید تا به سرهنگ خوشآمد بگوید و بابت حرفهای نازبانو عذرخواهی میکند اما سرهنگ تنها در جوابش از پذیرایی برای دخترش تشکر میکند و میگوید باید هرچه سریعتر بروند.
برزو که از بستهشدن معدنش عصبی است با بازرس اش بحث میکند و دنبال باز کردن در معدن است اما خط و نشون هایش کار به جایی نمیبرد و دست از پا درازتر برمیگردد.
سرهنگ در حال رفتن از خانه خان میباشد که سیروس جلو او سبز میشود اما حریف سرهنگ نمیشود و ضایع نیروهایش را برمیدارد و میرود که در میان راه با دیدن ماهگل به او میپرد و بعد از کلی تهدید میرود.
ماهگل کارهای عمارت را نسیبه میسپارد و خودش به امامزاده میرود تا کنار میجان باشد…
ماهگل به میجان میگوید که سیروس دنبال او است و میخواهد زهرش را بریزد و باید هرچه زودتر از روستا برود که میجان میگوید او کسی را ندارد که جایی منتظرش باشد و نمیتواند برود که در میان حرفهایشان فرح به خانهشان میرود.
آنها به فرح میگویند که سیروس تهدیدشان کرده است که علی الخصوص پدر میجان را درمیآورد اما فرح خبر عقدشان را میدهد و میگوید تا وقتی که او است سیروس دست از پا خطا نمیکند و جرئت این کارها را ندارد.
برزو به معدن رفته است و بعد از فرستادن خلیل به خانه میگوید که میخواهد امشب آنجا بماند.
خلاصه داستان قسمت بیست و ششم سریال کلبه ای در مه
شیرین که حسابی ترسیده است بالای سر نادر ایستاده و او را تکان میدهد، اما احد سعی میکند آرامشان کند و رفتارشان عادی باشد.
شیرین در مطبخ نگران نشسته است و ماهگل فکر میکند که او نگران رفتن است و دلداریاش میدهد.
نازبانو در حایط عمارت سراغ نادر را از شیرین و توران میگیرد که باعث هول شدن آنها میشود اما توران قضیه را جمع میکند و میروند.
دامون راهی شده است و شیرین همچنان در عمارت خان نشسته اما احد با حرف هایش او را راهی میکند و درحال انتقال جنازه به صندوق عقب ماشینشان هستند که اسماعیل آنها را میبیند و شروع به داد کشیدن میکند و اسم جنازه را میآورد…
احد به آنها میگوید که اتفاقی بوده است و نادر قصد دستدرازی به شیرین را داشته است که در بحث او به دیوار خورده است و میخ در سرش فرو رفته است اما نازبانو باور نمیکند و بیقراری میکند.
سیروس به سراغ شیرین رفتهاست تا او را بازجوییکند اما هرچه شیرین و توران میگویند او قبول نمیکند و در آخر یک سرباز را برای نگهداری از آنها میگذارد و احد را با خودشان میبرد.
نسیبه به امامزاده رفته است تا به میجان بگوید که به خانه خان برود و قضیه قتل نادر را نیز توضیح میدهد و باهم همراه میشوند.
در عمارت خان نادر را تشییع میکنند و میجان به سراغ ماهگل رفته است و دلنگران دامون است و بیقراری میکند.
ماهگل و میجان مشغول حرف زدن هستند که صغری نیز حرف هایشان را گوش میدهد. میجان قصد دارد برود که ماهگل او را نگه میدارد تا آنجا بماند و به هم کمک کنند.
نازبانو حالش بد میشود که طبیب را بالای سر او میبرند تا آرامبخش بهش بزنند و آرام شود.
فرح در کشو طبیب تفنگ میبیند که سریعا هول میشود و به سراغ سیروس میرود.
میجان به دنبال دامون رفته است و به او میگوید که نادر به دست احد کشته شدهاست و علت نیامدن آنها این موضوع است که دامون به خودش میگیرد اما میجان جلو او میایستد و میگوید هرکاری که میکند باید کارش را به ثمر برساند.
دامون به رشت رفته است و با عمویش تماس گرفته و میگوید که سریعا به آنجا برود و اجازه ندهد شیرین و دوستانش به دست ساواک بیوفتند.
سیروس حسابی استرس گرفته است و میترسد که به دادگاه نظامی برود و اعصاب ندارد، فرح هم که دلش خوش به دیدن اسلحه طبیب است سر به سر سیروس میگذارد و میخندد.
سیروس به فرح قول میدهد که اگر اسلحهاش را پیدا کند او عقد میکند و مادرش را هم نگه میدارد.
دامون به یکی از بچه های روستا نامهای میدهد و میگوید که آن را به دست نازبانو برساند…
خلاصه داستان قسمت بیست و پنجم سریال کلبه ای در مه
دامون درحال رفتن به سمت جایی است که سیروس جلویش را میگیرد و او را میگردد و دنبال اسلحه اش میباشد و دامون را تهدید میکند که اگر اسلحه را نیاورند برایشان بد میشود.
دامون بلافاصله به خانه برمیگردد و وسایل و نگاتیو هایش را برمیدارد و به جنگل میبرد، قایمشان میکند تا اگر آنها خواستند خانه را بگردند، پیدایش نکنند.
دامون قصد رفتن دارد و به میجان میگوید که به شیرین خبر بدهد که باید برویم، میجان دلخور به خانه میرود و دلتنگتر از همیشه گریه میکند و دامون هم حال و روز بهتری ندارد.
سیروس که کلهاش بسیار داغ است، به خانه خان رفته است و دستور میدهد که کل اتاق ها را بگردند، نادر و خانبزرگ جلوی او را میگیرند و سیروس برای او اسلحه میکشد که خان تیر هوایی میزند و میگوید اگر زودتر نرود او را میکشد و دیگر تا وقتی که زنده است، حق ندارد به آنجا برود.
بازرس به معدن رفته است و برزو با چربزبانی سعی میکند او را راضی کند اما بازرس اصرار دارد که خودش تنها با کارگرا صحبت کند که برزو به حبیب دستور میدهد که قبل از بازرس به خانه کارگرا برود و به آنها بگوید اگر از معدن خوب بگویند پاداش میگیرند.
ماهگل طبق معمول هرشب پیش میجان میرود و میجان از دلتنگی رفتن دامون میگوید و از ماهگل میخواهد که پیغام امیر را او به شیرین بدهد تا او دیگر به خانه خان نرود.
برزو به سراغ سیروس رفته است و برای او خط و نشون میکشد و میگوید از مادر زاییده نشده کسی برای خانوادش خط و نشون بکشد و حسابی باهم کلکل میکنند و برزو به او میگوید گم شدن اسلحهاش را لو داده است.
ماهگل به سراغ شیرین رفتهاست و پیغام دامون را میدهد و از آنطرف نادر نیز زیرنظرشان گرفتهاست و با بیرون رفتن آنها همراهشان میشود و نمیگذارد که به کارشان برسند.
نازبانو در خانه آلبوم عکسهایش را نگاه میکند که نادر با هدیه به سراغش میرود و میگوید شیرین میخواهد به او جواب مثبت بدهد که نازبانو با دید منفی جوابش را میدهد و سادهلوح خطابش میکند.
نازبانو میگوید که قصد دارد میجان را از روستا بیرون کند و حالا که طایه هم مرده است، جایی در روستا ندارد…
نادر جلو ماهگل را گرفته است و درباره حرف های صبح او به شیرین سوال میکند که ماهگل با دروغ میپیچونتش اما مشخص است که حرفهایش را باور نکرده است.
ماهگل به میجان میگوید که دامون باید فردا شب برود و او به خانه میرود تا برایش تو راهی آماده کند.
خان در خانه اش نذری دست کرده است و همه مردم به آنجا رفتهاند تا غذا بگیرند.
نادر که سر همه را گرم میبیند داخل اتاق شیرین میرود و توران او را میبیند و به شیرین میگوید.
شیرین به داخل اتاق میرود و به نادر التماس میکند که احد از راه میرسد و سعی میکند جلوی نادر را بگیرد که میخی در سرش فرو میرود و او روی زمین میافتد…
خلاصه داستان قسمت بیست و چهارم سریال کلبه ای در مه
امام جمعه روستا به سراغ دامون رفته است و خبر قتل عام مردم را در حرم امامرضا به او میدهد که او سراسیمه به سراغ خلیل میرود و از او خواهش میکند تا به رشت برود و از طریق رابط او وضعیت طایه را جویا شود…
از گریه های خلیل، ماهگل، نسیبه و صغرا مشخص است که طایه در حرم امامرضا(ع) شهید شده است و همه به مراسم خاکسپاری رفتهاند و میجان حال خوشی ندارد.
طابوت طایه را میآورند که میجان بیتابی میکند و با مادرش خداحافظی میکند.
هاشم شروع به شعار دادن بر علیه شاه میکند که سیروس به او شلیک میکند و جمعیت به هم میریزد … سیروس هول کرده اما به روی خودش نمیآورد و طبیب به همراه فرح گلوله را از بدنش درمیآورد و سیروس به آنجا میرود تا او را با خودش ببرد که شیخ سعی میکند جلویش را بگیرد اما او به داخل میرود و هاشم را خونین با خود میبرد و شیخ را تهدید میکند که او را با خود میبرد.
برزو جلو سیروس میایستد و میگوید این کار های او اشتباه است و باهم درگیر میشوند و سیروس میگوید پای شاه مملکت درمیون است و اوضاع عوض شده است.
ماهگل در اتاق خان درباره طایه با او حرف میزند و به محض این که بیرون میآید نازبانو جلوی او را میگیرد و کنجکاو شده است که چرا خان باید با او درد و دل کند و ماهگل میگوید باید به خانه میجان بروم که تنها نباشد …
سیروس در قهوهخانه روستا آنها را تهدید میکند که حق تیر دارد و کسی نمیتواند دیگر پایش را از گلیمش درازتر کند.
شیرین در روستا تنها نشسته است که احد و توران او را پیدا میکنند و شیرین ماجرای حرف های نادر را میگوید و احد و توران بابت این که او با نادر ازدواج کند استرسی میشوند و او را مجبور میکنند که قضیه را به امیر بگویند.
ماهگل پیش میجان رفته است و او را دلداری میدهد، میجان به ماهگل میگوید مرا در امامزاده رها کردند اما طایه برایم مادری کرد و ماهگل که انگار از چیز هایی خبر دارد گریان بیرون میرود و با دامون درد و دل میکنند…
برزو در حال گوش دادن به موسیقی است و مشروب میخورد.
شیرین و توران در حیاط عمارت نشسته اند که ماهگل به سمتشان میرود و سلام میدهد که شیرین به دنبالش در مطبخ میرود و میگوید باید خبری به دامون بدهد و او میگوید تا شب باید صبر کند اما آنها عجله دارند و ماهگل دست به دامن خلیل میشود.
گویا دامون قرار است به کمک شیخ کارهایش را شروع کند و نگران است که فردا نیرو ها برسند.
خلیل در معدن به صورت سر بسته میگوید که باید به امامزاده برود و شیرین را ببیند که دامون سریعا به آنجا میرود و شیرین هم به داخل اتاقش میرود و باهم صحبت میکنند.
دوستان هاشم به سراغ سیروس رفته اند و او را زدند و رفتند که فرح او را مداوا میکند و سرزنش میکند که چرا با مردم و همشهریانش در افتاده است و بازم از فرح میخواهد که به او کمک کند تا اسلحه ای که از او دزدیده اند را پیدا کند و او گیر نیوفتد.
خلاصه داستان قسمت بیست و سوم سریال کلبه ای در مه
فرح مشغول کار است که سیروس یهویی به سمتش میرود و او را شوکه میکند و باهم درباره ازدواج و زندگی حرف میزنند که سیروس او را زن پرخرج خطاب میکند که فرح با او قهر میکند و سیروس با چربزبونی دلش را به دست میآورد.
بعد از آشتی کردنشان سیروس از او میخواهد که حواسش را در بهیاری جمع کند تا ردی از خرابکار ها پیدا کند و به او بدهد تا با ترفیع درجه بتواند فرح را بگیرد.
طایه در خانه نشسته و سرفه های پیدرپی امانش را بریده است که میجان به کنارش میرود و برای خودشان چای میریزد تا بخورند و طایه باهم صحبت میکنند و میجان اسم عروسک های بچگی اش را میگوید و طایه از بچگی های او میگوید و نگران الان او است و میخواهد بعد از رفتن او نیز رو پای خودش باشد و تنها آرزو دارد انقدی بماند که عاقبت به خیری او را ببیند.
حرف های طایه بوی مرگ و وصیت نامه میدهد و میجان بیقراری میکند و پای حرف هایش گریه میکند.
میجان و اهالی طایه را تا اتوبوس راهی میکنند و طایه میجان را به ماهگل میسپارد و گریان از او جدا میشود و میرود.
شیرین از اتاقش بیرون آمده است که نادر جلویش را میگیرد تا باهم حرف بزنند و گویا قصد دارد دیده های اسماعیل را به شیرین بگوید…
نادر او را بیرون میبرد شروع به حرف زدن میکند و او را به جنگلی میبرد که با قاچاقچی که شیرین با او قرار گذاشته است دیدار کند و به او میگوید که ماجرای فرار او و دامون را میداند و با حرف ها و تهدید هایش حرف را به ازدواج میکشاند.
برزو عصبی است و حبیب را صدا کرده است و به او میگوید که از معدن شکایت شده است او باید ته ماجرا را در بیاورد تا بفهمد قضیه زیر سر کی بوده است …
شیرین در خانه سخت مشغول گریه و فکر است که توران برایش غذا میبرد تا با هم حرف بزنند اما شیرین او را عصبی بیرون میکند.
خلیل خرید های نذری را آورده است و ماهگل از او میخواهد تا او را به امامزاده ببرد که میجان تنها نباشد اما خلیل که حسابی حسودیاش شده است، اوقات تلخی میکند اما در آخر میبرتش و همه دور هم جمع میشوند.
خلیل که فرصت مناسبی به دست آورده است از عشق و علاقه اش به ماهگل میگوید و برای او شعر میخواند.
اسماعیل در عمارت مشغول ماساژ پای خان بزرگ است که او میگوید کارش را تموم کند برود تا با برزو صحبت کند و او میگوید که رعیت از آنها شکایت کرده است و باید به شهر بروند تا درستش کنند اما خان بزرگ پشتش را خالی میکند…
حبیب از ترس برزوخان خودش را موشکرده است تا با کارگر ها دوست شود و حرف را به شکایت کردن میکشاند تا مزه دهن آن ها را بفهمد اما کارگر ها هیچ کدام حرفی نمیزنند.
جناب سروان و سیروس به معدن رفتهاند و درباره قضیه شکایت صحبت میکنند و جناب سروان حسابی ترسیده است و میگوید هویدا را گرفتهاند و به زندان انداختهاند ما که دیگر عددی نیستیم و برزو خان حسابی به فکر فرو میرود.
سروان از برزو امضا میگیرد که تمام امور اجرایی به عهده او بوده است و خودش هیچ دخالتی در کارها ندارد.
خلاصه داستان قسمت بیست و دوم سریال کلبه ای در مه
نازبانو به سراغ طایه رفته است و به او میگوید که به معدن رفته است و برای ازدواج با برزو قول و قرار گذاشته است، اما طایه اول باور نمیکند و بعد از آن قول میدهد که تا وقتی که زنده است اجازه نمیدهد میجان آتش بیار زندگی او شود.
با رفتن نازبانو طایه به داخل رفت و میجان را بازخواست کرد او هم دلیل کارش را توضیح داد و بعد از یک دعوای حسابی به سراغ دامون رفت و به او گفت که میجان دلبسته او شده است و باید باهم صحبت کنند تا میجان از او دل بکند.
اهالی روستا در امامزاده جمع شده اند و بعد از خواندن دعا پای منبر امامشان ایستاده اند و در آخر دامون و حاجآقا باهم درباره اتفاقات اخیر صحبت میکنند.
طایه با میجان قهر کرده است و میجان از او خواهش میکند تا با او حرف بزند اما طایه حسابی از دستش عصبی است و هر چی که میگوید را جواب نمیدهد، اما میجان ول کن نیست و به او میگوید با حساب پساندازش کار های او را کرده است تا به زیارت امامرضا(ع) برود و موفق میشود که او را راضی کند و دلش را به دست بیاورد.
خان بزرگ به در خانه حاج آقا رفته است و میگوید قصد دارم امسال نذری بدهم و پولی را به سمت او میگیرد، اما حاج آقا میگوید که پول شما حق الناس است و این کار حق مردم را از گردن شما باز نمیکند و او میگوید که نیت من با قضاوت شما زمین تا آسمان فرق میکند و عصبی از آنجا میرود.
خان به عمارت برگشته است که برزو سر راهش سبز میشود و پدرش را بازخواست میکند که میگوید میخواهم تو همین خونه نذری بدهم و به اتاقش میرود.
ایاز و میجان گوسفند میچرانند که دامون به سمت میجان میرود و کنار او میشیند تا باهم حرف بزنند و میجان که هنوز از دست او دلخور است روی خوش نشانش نمیدهد و میگوید که من به خاطر شما و شیرین خانم این کار و کردم ولی شما با من دعوا کردی…
نسیبه و صغری باهم درباره حرف میزنند که نازبانو به مطبخ میرود و بابت بهم ریختگی و کثیفی آنجا به آن ها میپرد و میرود.
برزو در حال صحبت با کارگرا میباشد که هاشم از راه میرسد و میگوید حالم بچم دیشب بد شد که امروز دیر آمدم، برزو دستور میدهد او را بیرون کنند که دامون پشتش درمیآید و میگوید ما ماهانه از حقوق خودمان به هاشم میدهیم تا برزو راضی شود که او بماند.
نادر برای پس گرفتن معدن پیش وکیل رفته است تا از برزو شکایت کند و از تصمیمش کوتاه نمیآید و از طرف دیگر شیرین به همراه احد و توران به دیدار قاچاقچی آدم رفته اند تا آنها را از مرز رد کند…
خلاصه داستان قسمت بیست و یکم سریال کلبه ای در مه
نازبانو و نادر باهم صحبت میکنند، نازبانو میگوید که میخواهم به خانه تو بیام و از این خونه حالم بهم میخورد، نادر سعی میکند او را از تصمیمش منصرف کند و حرف های بچگی هایشان پیش میکشد که نازبانو او را لاف زن خطاب میکند و میگوید عرضه هیچ کاری نداری و از پس برزو برنمیآیی…
اسماعیل به عمارت برگشته است و دنبال نادر میگردد و تک تک ماجراها را او تعریف میکند.
میجان به همراه شیرین به معدن رفته است و به دیدن برزو میرود، حبیب و برزو در حال حسابرسی هستند که میجان به داخل اتاق میرود و گل از گل برزو میشکفد و او را به داخل دعوت میکند.
میجان شروع به صحبت میکند و مریضی طایه را پیش میکشد تا برسد به ماندگاری دامون که دل برزو خان نرم میشود و میگوید حبیب را به دنبالش میفرستم تا برای کار به معدن برگردد و بماند.
صغرا و اسماعیل باهم درباره دنبال کردن شیرین حرف میزنند و نسیبه نیز آتیش بیاره معرکه شده است و در آخر اسماعیل مجبور میشود که توضیح دهد نادر به او پول داده تا این کار را انجام دهد.
نازبانو و خان بزرگ باهم درباره رفتن او و برزو حرف میزنند و نازبانویی که بچه اش را از دست داده است، تمام مدت به او توهین میکند و او را حقیر خطاب میکند، با رفتن خان بزرگ نازبانو بچه هایش را بغل میکند و با آن ها خداحافظی میکند.
میجان که حالش خوش نیست و حواسش پرت است متوجه حرف های طایه نمیشود…
فرح و سیروس در راه رفتن به رشت هستند تا فرح خانه سیروس را ببیند و در مسیر درباره خرابکار ها و اوضاع کشور صحبت میکنند.
دامون در حال هیزم شکستن است که حبیب به سراغش میرود و میگوید که برزو منتظر برگشتن او است و از حرف های میجان میفهمد که او از برزو خواسته تا بماند و بعد از رفتن حبیب با میجان دعوا میکند و از میجان میخواهد که دیگر هیچ کاری برایش انجام ندهد.
خان بزرگ در حال گوش دادن به موسیقی میباشد که نازبانو به اتاقش میرود و بابت رفتار دیشبش عذرخواهی میکند…
نازبانو از دست برزو خسته شده است و به خان بزرگ پناه آورده است و خان میگوید که حمایتش میکند و یادگار توکا همسرش را به عروسش میدهد.
دامون دم در خانه خان است که خلیل جلو او را میگیرد و میگوید من از این که تو همان جنازه هستی خبر دارم و به خاطر طایه و میجان چیزی نمیگویم…
دامون که گویا به خلیل اعتماد کرده است، پیغامش را به او میدهد و خلیل نیز از طریق ماهگل حرف های او را به شیرین میگوید و باهم در جنگل ازازیل قرار میگذارند.
نادر به معدن رفته است و برزو را تهدید به ترکاندن آنجا میکند و در حرف هایش به او میفهماند که از علاقه او به میجان خبر دارد…
شیرین درحال رفتن به سمت جنگل است تا دامون را ببیند…
دامون به خاطر میجان با شیرین دعوا میکند و او میگوید که دیگر او رابط آن ها نیست و شیرین با دیدن علاقه دامون به میجان به او میگوید که از احساسش خبر دارد و با چشمان اشکی از آنجا میرود.
میجان در خودش است که طایه به کنارش میرود و درباره بی قراری دامون میگوید اما میجان هیچ حرفی نمیزند چرا که میداند اگر طایه بفهمد او به سراغ برزو رفته است، او را سخت دعوا میکند.
نازبانو و نادر باهم غذا میخورند و او به گلصنم میگوید مراقب باشد کسی مزاحمشان نشود که در میان حرف هایشان برزو از راه میرسد و باهم درباه معدن بحث میکنند و نازبانو میگوید که قید زندگی اش را نمیزند و برزو برای حرص دادن او میگوید که میجان به معدن رفته است و شخصا به او ابراز علاقه کرده است و منتظر است که طایه بمیرد تا باهم ازدواج کنند و نازبانو با حال بد آن ها را ترک میکند.
خلاصه داستان قسمت بیستم سریال کلبه ای در مه
نازبانو دائما بیقراری میکند و شیرین سعی دارد آرومش کند و به او میگوید که برزو بی اندازه نگرانش بود اما حال نازبانو بدتر میشود و حرف او را نمیپذیرد.
ماهگل از رفتن برزو خان برای شیرین خانم میگوید که او را حسابی شوکه میکند…
میجان در نزدیکی عمارت خان کشیک میدهد تا بعد از رفتن او به سراغ شیرین برود و پیغام دامون را برساند.
بعد از رفتن برزو او به سراغ شیرین میرود و داستان دستگیری منصور و اطرافیانش را میگوید که بسیار آن ها پریشان میشوند.
سیروس هر چیزی که درباره شیرین فهمیده است را برای نادر تعریف میکند و میگوید که آن ها اصل و نسب دار هستند و با اعلیحضرت نشست و برخواست میکنند.
میجان به خانه برگشته است و درباره نگرانی های رفتارش با خان میگوید و حسابی ترسیده است و میگوید که برزو آخر زهر خودش را میریزد.
احد و توران برای رفتن به تهران اصرار دارند اما شیرین پای حرفش است و میگوید هروقت آن ها خواستند میتوانند بروند که در حیاط عمارت گیر نادر و حرف های صد من یه غازش میشود و استرس سوتی دادن باعث میشود که سریعا برود.
بعد از رفتن شیرین، نادر اسماعیل را مامور میکند تا دائما او را دنبال کند و لحظه ای ازش چشم برندارد.
برزو در معدن دامون را صدا میکند و در اتاقش به او میگوید که بهتر است هر چه سریعتر جل و پلاسش را بردارد و برود.
دامون هر چه تلاش میکند او را راضی به ماندن کند باز هم برزو پای حرفش میماند که دامون میگوید اوضاع همیشه همینجوری نمیماند و میرود.
دامون و هاشم باهم درد و دل میکنند و دامون میگوید که یک دست صدا ندارد و تنهایی کاری از او برنمیآید.
میجان در خانه مشغول تمرین درس است و تمام فکر و ذکرش پیش مشهد رفتن طایه است که حرفش را به میان میکشاند و میگوید میخواهم زحمت های تو را جبران کنم.
در میان حرف هایشان صدای ماشین میآید که گویا برزو آژان کشی کرده است و میخواهد دامون را از آن جا بیرون کند و سیروس شروع به رجز خوانی میکند تا هر چه سریعتر او را بیرون کنند.
طایه داخل بحثشان میشود و وقتی اوضاع را وخیم میبیند از برزو عذرخواهی میکند و میخواهد که دامون آن جا بماند اما برزو از خر شیطان پایین نمیآید و پای حرفش میماند.
نازبانو در خانه لباس های بچه اش را نگاه میکند و میگوید دیگر هیچ مسئولیتی نسبت به دخترا ندارم و هر حرفی داری به پدرشان بگو و بچه هایش را نیز از اتاقش بیرون میکند.
شیرین به همراه احد و توران بیرون میرود که اسماعیل نیز آن ها را تعقیب میکند و در میان راه میجان سوار ماشینشان میشود.
نسیبه که اوضاع را دیده است در مطبخ میخواهد بگوید که صغرا سعی میکند از زیر زبانش بکشد و در آخر نسیبه میگوید که اسماعیل را دیده است که دنبال مهمان شهری ها رفته است و معلوم نیست چشمش کدام یک از آن ها را گرفته است.
صغرا که از شنیدن حرف های نسیبه عصبی شده است ساتور را برمیدارد و در عمارت به دنبال اسماعیل میگردد.
شیرین و میجان به سمت جنگل ازازیل میروند و در همان کلبه ای که دامون را پیدا کرده بودند میروند تا دامون به آن جا برود و باهم دیدار کنند که اسماعیل آمدن دامون را میبیند و میجان که نیز حسادتش تحریک شده است بغض کرده بیرون میماند.
شیرین دائما به امیر ابراز علاقه میکند اما ادامه میدهد که هرگز حاضر نیست که خودش را به او تحمیل کند و در ادامه حرف هایشان به کار و عکس ها کشیده میشود و میجان داخل اتاق میشود و میگوید من با برزو صحبت میکنم تا بمانی که باعث عصبانیت بیش از اندازه امیر میشود و او را از نزدیک شدن به برزو نهی میکند.
شیرین از میجان میخواهد که با برزو صحبت کند تا دامون در روستا ماندگار شود و او را با خود به معدن میبرند تا قبل از رفتن به خانه اول با برزو صحبت کنند و میجان نیز قبول میکند…
خلاصه داستان قسمت نوزدهم سریال کلبه ای در مه
میجان در حال انجام کار هایش میباشد که دامون به سراغش میرود تا به او کمک کند اما از حرف های میجان میفهمد که گویا دلخوری دارد و بو میبرد که انگار دل بسته او شده است.
در حرف هایش به میجان میگوید که شیرین را تنها به عنوان دختر عمو دوست دارد که میجان میگوید از علاقه شیرین به او خبر دارد…
دامون به شیرین میگوید که فردا برای درس در امامزاده منتظرش است و میرود که میجان میزند زیر گریه و با خودش خلوت میکند…
خان بزرگ و برزو باهم گپ میزنند و خان بزرگ به برزو میگوید که بهتر است با رعیت مدارا کنیم اما برزو که جوان است و جاهل زیر بار حرف هایش نمیرود.
خان بزرگ از برزو میخواهد که ماجرای معدن را تمام کند که برزو فقط من من میکند و گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست…
نازبانو دردش گرفته است و صدای جیغ و دادش کل عمارت را برداشته است که شیرین نگران به حیاط میرود و ماهگل ماجرا را تعریف میکند و همه بالای سرش میروند.
شیرین بالای سر او میرود تا آرومش کند که ماهگل همه را بیرون میکند.
شیرین و پوران درباره رفتن باهم صحبت میکنند اما پوران میگوید که اگر در این شرایط بروند ممکن است به آن ها شک کنند.
خلیل قابله را به خانه میآورد که بچه نازبانو را به دنیا بیاورد و برزوخان در انتظار به دنیا آمدن بچه اش میباشد که نادر به سراغش میرود تا درباره معدن صحبت کند که در میان بحث هایشان صدای جیغ و داد از اتاق نازبانو شروع میشود گویا اتفاقی وحشتناک رخ داده است.
همه در هول و ولا هستند و مشخص است که نازبانو فشار زیادی را تحمل میکند و خان بزرگ نیز به حیاط عمارت آمده است تا از اوضاع با خبر شود.
گویا بچه نازبانو مرده به دنیا آمده است و ماهگل مسئول دادن این خبر به برزو میباشد و به او میگوید که پسرش مرده به دنیا آمده است که حال برزو خراب میشود و گریه میکند.
دامون با کسی تماس گرفت که زنی پشت خط او را تهدید به لو دادن به آژان کرد و گفت که دخترش شوهر کرده است و دیگر مزاحم آن ها نشود…
دامون از حرف های آن زن بود میبرد که منصور را گرفته اند و از میجان میخواهد که به شیرین بگوید فعلا دست نگه دارد و محموله را به سمت مرز نبرد …
نادر به دیدن نازبانو رفته است و او میگوید همه چیزش را از دست داده است و حالا بیشتر از قبل از میجان میترسد و به نادر میسپارد که بچه اش پدر ندارد، او خاکش کند و تا جایی که میتواند بی قراری میکند.
برزو با خلیل در حال رفتن به امام زاده است تا به خانه طایه برود و دیگر هیچی سرش نمیشود.
با رسیدن به آن جا اول از همه با دامون درگیر میشود که طایه با اسلحه به سمتش میرود و ماشه را به سمت او میگیرد و میگوید دیگر حق ندارد راست راست در روستا راه برود و سریعا آن جا را ترک میکند.
نازبانو تب کرده در خانه است که با شنیدن صدای برزو هوشیار میشود و علت نیامدنش را جویا میشود که گلصنم ناخوشی او را بهانه میکند…
برزو در حیاط عمارت به پدرش میپرد و حرف هایی را بار او میکند و باز هم از سر منم منم گفتنش کوتاه نمیآید.
ماهگل که وضعیت را بد میبیند به سراغ خلیل میرود و او تعریف میکند که برزو به امام زاده رفته است و با طایه باهم بحثشان شده است.
حال خلیل خراب است و میگوید که او دست از سر میجان برنمیدارد…
خان بزرگ از دست برزو عاصی شده است و میخواهد هر چه که دارد و ندارد را از او پس بگیرد که ماهگل جلویش را میگیرد و باهم درد و دل میکنند…
خلاصه داستان قسمت هجدهم سریال کلبه ای در مه
شیرین و توران با یکدیگر بر سر مهمانی امشب خانه خان و رفتار امیر بحث میکنند. بعد از گذشت مسیری شیرین و میجان باهم همراه میشوند و به کلبه ازازیل، جایی که دامون آن جا منتظرشان است، میروند.
امیر و شیرین باهم درباره کاری که باید شیرین انجام دهد، صحبت میکنند و در آخر شیرین او را خودخواه خطاب میکند که باعث عصبانیت امیر میشود و او رک و رو راست به شیرین میگوید که آن ها هیچ وقت نمیتوانند باهم باشند. برزو به اتاق پدرش خان بزرگ رفته است تا او را آماده کند که با هم به مهمانی بروند…
شیرین که از حرف های امیر حالش گرفته است در ماشین سکوت کرده است و حرفی نمیزند. نادر بیقرار است و منتظر شیرین میباشد که بعد از آمدن برزو و سیروس آن ها نیز از راه میرسند.
نادر که متوجه بیحالی شیرین شده است به سراغ نازبانو میرود و ماجرا را میگوید که او پاسخ میدهد دختر است و ناز دارد…
شیرین که کیفش را در دست توکا میبیند عصبی به او میپرد و حال بدی اش را بهانه میکند و از مهمانی میروند و او میگوید که باید به سمت مرز آستارا برویم.
خلیل وکیل را برای نازبانو آورده است و او میگوید که معدن به نام برزو خان شده است و نازبانو حالش بد میشود…
خدمه ها در مطبخ درباره ماجرایی که در عمارت پیش آمده است، صحبت میکنند و نسیبه میگوید هر چه را که خلیل بداند، ماهگل نیز میداند و با آمدن او نسیبه سریعا میپیچد و میرود.
ماهگل به اتاق خان رفته است که خان بزرگ بر روی او تفنگ میکشد و میگوید اگر کنار نرود شلیک میکند که با سماجت ماهگل او تیری شلیک میکند و همه عمارت بهم میریزد.
خان به حیاط رفته است که شیرین به سمتش میرود و خان میگوید که او، او را یاد همسرش توکا میاندازد و داستان عاشقانه اش را تعریف میکند. پیرمرد که دل پری دارد با شیرین یک دل سیر درد و دل میکند.
شیرین هم از عشق یک طرفه اش به امیر میگوید و خان تاکید میکند که دست برندارد و پای عشقش بماند و در آخر از شیرین میخواهد که در حساب و کتاب های روستا به او کمک کند.
ماهگل و خلیل درباره کاری که برزو با نازبانو کرده است باهم حرف میزنند و ماه گل میگوید حال نازبانو تعریفی ندارد که در همان زمان نازبانو خلیل را صدا میکند تا او را به خانه برادرش ببرد و ماجرا را میگوید.
نازبانو و نادر به معدن میروند که با هارت و پورت های نادر روی او اسلحه میکشد و دعوا بالا میگیرد اما برزو که پیروز این ماجراست، با خیال راحت در جای خودش مینشیند.
نادر و نازبانو در ماشین باهم بحث میکنند و نازبانو که حال بدی دارد تمام مدت بی قرار است و گریه میکند.
طایه در خانه از داخل صندوقچه اش پارچه های مربوط به روضه را در میآورد و به میجان میسپارد که به کمک دامون همه را آماده کنند و خودش به سر جایش میرود تا بیشتر استراحت کند و خیال میجان را راحت کند.
خلاصه داستان قسمت هفدهم سریال کلبه ای در مه
پسری که رابط دامون بود و حالا مشخص شده اسمش منصور است، به همراه مادرش به بهانه رفتن به امامزاده به خانه طایه آمده اند…
دامون به او میگوید که کار ناشیانه ای کرده است اما او توضیح میدهد که شیرین تنها کسی است که میتواندعکس ها را به مرز برساند اما دامون قبول نمیکند.
ماهگل به خانه طایه رفته است تا از او مراقبت کند که متوجه صدای امیر و آن پسر میشود و بعد از آن به داخل خانه میرود و حال طایه اصلا خوب نیست و تعریفی ندارد.
ماهگل که شک کرده است از مادر منصور میپرسد که آیا از قوم و خویش های طایه است یا نه و بعد از آن حرف زدن راحت پسر ها را بهانه میکند.
برزوخان به سراغ فرح میرود و بابت کمک هایی که به نازبانو میکند پولی میدهد و تشکر میکند.
بعد از آن خلیل را به دنبال نخود سیاه میفرستد و حال طایه را جویا میشود که فرح جواب میدهد طایه رفتنی است و حواسش را به خانه آن ها و نیاز هایشان جمع کند.
فرح جا خورده به او نگاه میکند و با رفتنش جنس خرابی بارش میکند.
دامون در حال رفتن به معدن میباشد که ماهگل بر سر راهش سبز میشود و با حرف هایی سعی میکند که از او سوتی بگیرد اما دامون او را میپیچاند و میرود.
فرح به عمارت خان رفته است و ریز حرف های برزو را به نازبانو انتقال میدهد و میرود.
دامون که به معدن نرفته است به همراه منصور به قهوه خانه روستا رفته اند…
برزو که سند معدن را گرفته است حبیب را صدا میزند و میگوید به کارگر ها بگوید که حقوقشان از این ماه افزایش پیدا میکند.
نادر با شنیدن این موضوع به اتاق برزو میرود و میگوید که بهتر است کمی از کار ها را در دست بگیرد و احوالش از اضافه حقوق بهم ریخته میباشد.
برزو به خانه طایه رفته است تا به عیادت برود و خرید هایی با خودش میبرد که باعث میشود طایه رو ترش کند…
طایه از حرفش پایین نمیآید و میگوید باید دست از سر میجان بردارد که برزو دوست داشتن را بهانه میکند اما طایه با بدرفتاری او را بیرون میکند که برزو نیز کوتاه نمیآید و میگوید بعد از دادن خرج کفن و دفنت این وصلت سر میگیرد.
نازبانو در خانه بچه هایش را خوابانده و آن ها را به گلصنم سپرد و بعد از آن به سراغ برزو رفت…
نازبانو درباره کمبود های زندگیشان از برزو میپرسد که او روی خوش نشان نمیدهد اما نازبانو با گریه و زاری شروع به حرف زدن میکند که برزو تنها میگوید من گول اشک های تورو نمیخورم که نازبانو مستقیما از طایه میگوید و برزو خان انکار میکند و در آخر اتمام حجت میکند که هر کاری دلش بخواهد میکند…
خلیل به مطبخ رفته است تا غذا بخورد که سرگیجه ماهگل را میبیند و به سمتش میرود که او ماجرای دامون و سوتی اش را میگوید و ادامه میدهد که او ممکن است همان جنازه ای باشد که این ها دنبالش میگردند.
نازبانو به سراغ ماهگل رفته است و میگوید که دیگر زورم به برزو نمیرسد و خلیل را به دنبال وکیل بفرستد و مدارکی را تحویل ماهگل میدهد و میرود.
میجان بالا سر طایه نشسته است و دامون هیزم میآورد و جویای ماجرای صحبت با شیرین میرود و بعد از گرفتن جوابش میرود.
نادر و نازبانو باهم درباره ازدواج او و شیرین صحبت میکنند و میگوید برای گرفتن حال برزو راضی به این وصلت شدم تا به واسطه پدر شیرین ما هم قدرت بگیریم.
خلیل و ماهگل باهم درباره زندگی نازبانو و دامون دروغی صحبت میکنند و خلیل بی نهایت از دست ماهگل عصبانی و دلخور است.
ماهگل به امامزاده میرود تا به طایه سر بزند و بعد از آن به او علامت میدهد که میجان را به بیرون بفرستد تا باهم صحبت کنند و با رفتن میجان، ماهگل حرف دامون را پیش میکشد اما طایه شیش دنگ پشت دامون ایستاده است و میگوید که حق ندارد او را لو بدهد و اگر اتفاقی بیافتد همه را از چشم او میبیند.
طایه از او میخواهد که ماهگل نترسد و تنها به خدا توکل کند و از وضعیت ابتدایی دامون و تیر خوردنش میگوید.
خدمتکار ها در خانه خان مشغول جمع و جور هستند و گویا مهمانی برقرار است که نادر سر میرسد و کلی بر سرشان غر میزند.
میجان به سر قرار با احد میرود تا پیغام امیر را به آن ها برساند.
خلاصه داستان قسمت شانزدهم سریال کلبه ای در مه
شیرین قصد بیرون رفتن دارد که توران سعی میکند جلو او را بگیرد و میگوید امیر به دردش نمیخورد اما او کله شق تر از این حرفا است و به هیچی گوش نمیدهد.
میجان به عمارت خان رفته است و حرف های دامون را به گوش شیرین میرساند اما شیرین میگوید که به او بگوید که بدون امیر به تهران برنمیگردم و شروع به بازخواست میجان میکند و از دهن میجان میپرد و به شیرین میگوید که امروز دنبال اسکله روگا میگشت که آدرسش را به او داده است.
با رفتن شیرین، برزو به سراغ میجان میرود و احوال طایه را از او جویا میشود و میجان به تندی پاسخش را میدهد و میرود.
حبیب که از حال بد دامون عصبی شده است به او میپرد و دامون برایش نقش بازی میکند تا کاری نکند که از کار بیکار شود و با مظلوم نمایی از او مرخصی میگیرد و به اسکله میرود.
شیرین به همراه توران و احد در اسکله منتظر امیر هستند که او را از دور میبینند که به سمت یک لنج میرود و باهم حرف هایی درباره عکس ها و رفتن به مرز میزنند. شیرین به دنبال همان مردی امیر با آن ها حرف زده است میروند و میخواهند با او حرف بزنند که بعد از مدتی طفره رفتن در آخر راضی میشود که باهم صحبت کنند.
شیرین شروع به شاخ و شونه کشیدن برای آن پسر میکند و میگوید بهتر است امیر را راضی کند تا به تهران برود و در غیر این صورت او را به پدرش لو میدهد.
پسر صیاد که ترسیده است وا میدهد و برایشان توضیح میدهد که امیر قصد دارد نگاتیو عکس های کشتار دسته جمعی میدان ژاله تهران را به رابطشان در مرز برساند.
شیرین به او پیشنهاد میدهد که کمکشان کند و میگوید که من نگاتیو ها را به مرز میرسانم و پسر صیاد نیز میگوید بهتر است فعلا راجبش فکر کنم و از طرف دیگر نمیتوانم چیزی را از امیر قایم کنم.
نادر در روستا به دنبال شیرین میگردد که پسری به دوان دوان به سمت او میرود و آمار شیرین را به او میدهد.
برزو در قهوه خانه روستا نشسته است و در حال حسابرسی رعیت میباشد که یکی از آن ها میگوید خان بزرگ گفته تا امسال اجاره زمین ها را ندهیم که با برزو با عصبانیت به خانه میرود و بر سر پدرش آوار میشود.
میجان لباسی که میخواست برای دامون ببافد را میشکافد و به طایه میگوید این لباس برای او مناسب تر است و او بیشتر به آن نیاز دارد اما طایه که از دل میجان خبر دارد میگوید بهتر است آن را برای همانی که میخواسته ببافد و او به لباس نیاز ندارد.
برزو خان به پدرش میگوید که دیگر حق ندارد از اتاقش بیرون بیاید و کلید اتاق خان را به ماهگل میسپارد و میگوید اگر غیر این بشود همه چیز را از چشم او میبیند.
دامون که برای نماز صبح بیدار شده است نمازش را میخواند و منتظر میجان مینشیند و بعد از طلوع آفتاب که او را میبیند از او علت نیامدنش را میپرسد و میجان، طایه را بهانه میکند.
دامون که میخواهد از دل میجان دربیاورد کاری را بهانه میکند اما میجان با گفتن این که طایه همه چیز را برایش منع کرده است، میرود.
حال یکی از کارگران معدن بد میشود و با رفتار بد حبیب تمامی آن ها با او بحث میکنند…
میجان که عاشق شده است و از حال خودش ناراحت است در چرا با یکی از گوسفندان درد و دل میکند که پسر بچه ای برایش خبر میدهد حالش بد شده است و میجان سریعا به خانه میرود و دیدن طایه روی زمین به دنبال طبیب میرود که اهالی میگویند او در خانه خان است و دوان دوان میرود.
طبیب بالای سر خان بزرگ است و خان به پسرش میگوید که درد اصلی او است که در همان زمان صدای طبیب گفتن میجان در حیاط عمارت بلند میشود و میگوید طایه حالش خوش نیست و باید سریع تر طبیب را به امام زاده ببرند که شیرین خودش را جلو میاندازد و میگوید او آن ها را به امامزاده میرساند.
احد آن ها را به امامزاده میرساند و طبیب بالای سر طایه میرود، میجان که حالش اصلا خوب نیست احد به سمتش میرود و او پیغام امیر را به احد میدهد.
دکتر به میجان میگوید تنها به او شیر داغ و جوشونده دست ساز بدهد تا حالش بهتر شود….
خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال کلبه ای در مه
حبیب مشغول دادن حقوق کارگر ها میباشد که همه شان اعتراض میکنند که چرا حقوقشان کم است و شروع به بحث با حبیب میکنند.
نوبت به دامون که میرسد، حبیب به او نگاهی میاندازد و مبلغ کمی را به سمتش میگیرد که دامون عصبی میشود و شروع به بحث میکند اما حبیب او را تهدید میکند که اگر حرفی بزند لاپورت او را به برزو خان میدهد و برایش بد میشود.
میجان در جنگل گوسفندان را به چرا برده است که ایاز را میبیند چیزی در دستش دارد اما هر کاری میکند بدون این که نشانش دهد میرود.
هاشم و دامون باهم درد و دل میکنند و هاشم نگران پسرش است و حالش بسیار گرفته میباشد.
طایه در خانه قالیچه ها را میتکاند که ایاز از راه میرسد و همان چیزی که در دستش بود را به طایه میدهد و بیتوجه به حرف های او میرود.
دامون در حال رفتن به مسجد است که متوجه میشود صدایی از پشت سرش میآید و میفهمد که احد تعقیبش میکند تا باهم صحبت کنند و دامون او را متقاعد میکند تا دست شیرین را بگیرد و زودتر بروند.
دامون به نزد حاج آقا میرود و از وضعیت بد کارگرا و معدن میگوید و مضطرب است و میخواهد هر چه سریع تر به مرز برود تا دست ساواکی ها به او نرسد.
فرح به عمارت خان رفته است و دنبال سیروس میگردد، در میان حرف هایشان حرف به مهمان شهری نازبانو میرسد و او میگوید سیروس خودش را به او چسبانده است تا بتواند چیزی از بغل پدر او که از افراد با نفوذ دربار است از آن خود کند و فرح را پی نخود سیاه میفرستد.
میجان در حال شکستن هیزم است که دامون به خانه برمیگردد و میخواهد کمکش کند اکا او میگوید خودش از پسش برمیآید و میرود.
شیرین در حیاط عمارت هوا میخورد که ماهگل به سمتش میرود تا باهم به مطبخ بروند و چای بخورند، نسیبه باز هم با حرف هایی که به شیرین میزند باعث حرص خوردن ماهگل میشود و بعد از آن که حرف از رمال میشود شیرین مشتاق میشود تا کف دست او را نیز ببینند و رمال شروع به حرف زدن میکند و میگوید به وصالش میرسد و عشقش همین نزدیکیا و در ده میباشد.
ماهگل که وضعیت را میبیند به سراغ خلیل میرود و میگوید به شیرین مشکوکم و صد در صد برای بیماری و تفریح نیامده است که آخر هم حرف هایشان به جایی نمیرسد.
رمال بعد از بیرون آمدن به سراغ نادر میرود تا از او برای حرف هایی که به خاطرش زده بود، پول بگیرد.
شیرین در عمارت ایستاده است که نازبانو به سراغش میرود و باهم درباره عشق صحبت میکنند که از حرف های نازبانو، شیرین هول میکند و حالش بد میشود که طبیب را صدا میکنند.
طبیب بالای سر شیرین است و میگوید تنها راه بهتر شدنش این است که آرام باشد و خودش را عصبی نکند.
فرح از طبیب میخواهد که امروز زودتر برود که طبیب کمی وقتش را میگیرد و از او تعریف میکند که امروز کارش را به بهترین نحو انجام داده است و با حرف هایش میخواهد به او بفهماند که بیشتر به فکر خودش باشد و تمام فکر و ذکرش سیروس نباشد.
سیروس به خانه فرح آمده است تا بابت حرف های آن شب عذرخواهی کند و از دلش دربیاورد و هدیه ای نیز به فرح میدهد.
سیروس و فرح مشغول صحبت کردن میباشند که حرف هایشان به پیدا کردن جنازه ها و ترفیع درجه سیروس میکشد و سیروس میگوید که اگر انتقالی بگیرم و به شهر بروم خیلی خوب میشود که فرح دلش از فکر ندیدن او میگیرد.
دامون و میجان باهم حرف میزنند و میجان میخواهد که اگر کاری داشت کمکش کند که دامون حرف شیرین را پیش میکشد و میخواهد که میجان خبری از او بگیرد و اگر نرفته حتما بگوید که زودتر برود و هرزمان که کار دامون تمام سد به تهران برمیگردد.
خلاصه داستان قسمت چهاردهم سریال کلبه ای در مه
دامون به سر قرار با شیرین رفته است تا باهم صحبت کنند. شیرین که از دیدن وضعیت امیر ناراحت است و دلتنگی خسته اش کرده است، گریه میکند.
امیر از دست دوستشان حسین عصبی است که چرا جای او را به شیرین گفته است اما او توضیح میدهد که همه نگران بودند و باید میومد.
دامون یا همان امیر که ترس لو رفتن دارد هیچ رفتار خوبی با شیرین ندارد و بعد از تمام شدن حرف هایشان میرود.
سروان و برزو خان در قهوه خانه مشغول امضا قرار داد سند معدن میباشند که سیروس از راه میرسد و عصبی از کار برزو و سروان میباشد.
از حرف های دامون و شیرین مشخص شده است که باهم دختر عمو پسر عمو هستند، شیرین لج بازی میکند و قصد رفتن ندارد و از طرف دیگر دامون اصرار میکند که او باید با تهران برگردد و نگران است که اگر ساواک به او شک کرده باشد، رد همه آن ها را زده است.
امیر حرف آخرش را میزند و میگوید اگر میخواهی به من لطف کنی باید همین الان از این جا بروی…
کارگرا در معدن مشغول کار هستند که حبیب برای یکی از کارگرا شاخ و شونه میکشد که کارشان به دعوا و زد و خورد میرسد.
دامون سمت هاشم میرود تا آرومش کند اما او دلش خیلی پر است و از وضعیتش خسته شده است و بیپولی او را جلو زن و بچه اش خجالت زده کرده است.
در عمارت خان خدمتکار ها مشغول کباب درست کردن هستند که احد به عمارت میرود و از وضعیت امیر به او اطلاعات میدهد و هر چقدر توران و احد سعی میکنند جلویش را بگیرند موفق نمیشوند…
شیرین به حیاط رفته است و به سمت نادر میرود و باهم کباب میخورند و درباره خودشان حرف میزنند.
برزوخان به عمارت میآید و به سمتشان میرود و شروع به حرف زدن میکنند و شیرین ادامه میدهد که میخواهد در معدن سرمایه گذاری کند، برزو مخالفت میکند اما نادر که شرایط یه مزاجش خوش آمده است موقعیت را به فرصت تبدیل میکند و باهم به معدن میروند.
نادر پیشنهاد شهر رفتن به شیرین میدهد اما او رد میکند و میگوید بهتر است از قبل باهام هماهنگ میکردید…
حال یکی از کارگرا در معدن خراب شده است و نفس بالا نمیآید که دامون به سراغ حبیب میرود و با او دعوا میکند که در همان زمان شیرین و نادر نیز میرسند و که شیرین از او میخواهد که به داخل بروند و با دیدن دامون سعی میکند با حرف هایش امیر را حرص بدهد.
میجان در اتاقش چراغ روشن کرده است و بافتنی میبافد و در همان حال خوابش میبرد که طایه بیدارش میشود و حال و هوای میجان را که میبیند و لباسی که برای دامون بافته است را برمیدارد و برای او میبرد تا بپوشد.
نازبانو و نادر در اتاق باهم درباره شیرین حرف میزنند و نادر میگوید که شیرین در حال دم به تله دادن هستند.
نازبانو به نادر میگوید که دیگر حق ندارد معدن را از دست بدهد تا دست برزو بیوفتد و حسابی با همسرش سر لج افتاده است.
خلاصه داستان قسمت سیزدهم سریال کلبه ای در مه
اسماعیل به سراغ راننده شیرین خانم رفته است و باهم درباره ماشین سواری حرف میزنند و اسماعیل میگوید خیلی دوست دارم رانندگی یاد بگیرم و درباره کار های او صحبت میکند و حرف جنازه ها را به میان میکشد و اسماعیل درباره سیروس میگوید و از او قول میگیرد که رانندگی یادش بدهد.
دامون در حال راه رفتن است که جلوی یکی از بومیان را میگیرد تا او را به جایی ببرد.
برزو خان که متوجه غیبت دامون در معدن میشود حبیب را صدا میکند و علت غیبت اش را میپرسد او را مامور میکند تا به خانه طایه برود و بیارتش و اگر نیامد مجبور است از روستا برود.
دامون به شهر میرود و از خانمی میخواهد که در اداره پست بسته ای از آن جا بگیرد و بعد از قول گرفتن که پولی بگیرد، قبول میکند.
طایه و میجان به حبیب میگویند او به شهر رفته است تا دوا های طایه را بگیرد و حبیب را دست به سر میکنند.
دامون به تلفن خانه میرود و با شماره ای تماس میگیرد و میخواهدبا کسی به اسم منصور صحبت کند.
میجان در خانه نشسته است و با آمدن دامون به سراغش میرود و میگوید چرا بیخبر رفته است و با او دعوا میکند و میرود.
سیروس به خانه رفته است و فرح در طویله منتظرش میباشد و صدایش میکند تا باهم حرف بزنند.
فرح از او میپرسد که النگو ها را برای کی خریده است و فکر میکند پای زن دیگری وسط است اما سیروس شروع به مسخره بازی میکند و میگوید آن ها را برای او خریده است و قصد سوپرایز کردن فرح را داشته است و بعد ناراحت از شک و بدبینی فرح میشود.
سیروس میگوید تا وقتی که جنازه ها پیدا نشود من هیچ کاری از دستم برنمیآید و اگر شرایط را قبول نکند باید برود که فرح دلشکسته بعد از زدن حرف هایش از آنجا میرود.
دامون به همراه طایه و میجان دور هم نشسته اند تا غذا بخورند که دامون متوجه ناراحتی میجان میشود و او میگوید که چرا هنوز به من اعتماد نداری و دامون باز هم عذرخواهی میکند.
صبح روز بعد دامون به معدن میرود تا با برزو حرف بزند و شرایط را برایش توضیح دهد.
برزو برایش کلی قلدر بازی درمیآورد و میگوید که این بار را به خاطر طایه میبخشم و مجبوری که امروز را اضافه کاری کند و حرف های میجان را به میان میکشد میگوید حق ندارد دور و برشان بپلکد و اگر نخواهد کار کند باید از اینجا برود.
دامون در معدن مشغول است که حال ناخوشش باعث میشود نتواند کار کند یکی از کارگران به کمکش میرود.
برزو و احمد به معدن میروند و او به آن جا رفته تا شاید خبری از دامون بگیرد.
شیرین و توکا در خانه با هم بازی میکنند و نادر نیز کنارشان است که نازبانو از بالا متوجه کارهایشان میشود و آن ها را نگاه میکند.
حرف هایشان به سمت معدن و کارگران کشیده میشود و نادر درباره آن ها صحبت میکند.
نازبانو که متوجه حرف های آن ها میشود گل صنم را صدا میکند تا به سراغ توکا برود و از او مراقبت کند.
با رفتن گلصنم، نادر را صدا میکند و به او میگوید دور و بر شیرین نگردد اما نادر میخواهد که نازبانو را راضی کند تا پدر شیرین سر و سامونی به معدن بدهد اما نازبانو میگوید میدانم که او در گلویت گیر کرده است و باهم بحث میکنند.
احمد به عمارت خان برمیگردد…
دوست شیرین به مطبح میرود تا به ماهگل و نسیبه کمک کند و حرف هایشان به شیرین و ازدواج نکردنش کشیده میشود و نسیبه میگوید که نادر از او خوشش آمده است.
ماهگل که از حرف های نسیبه و صغری عصبی است آن ها را دعوا میکنند تا حرف بیشتری نزنند.
خلاصه داستان قسمت دوازدهم سریال کلبه ای در مه
میجان مشغول رو خوانی قرآن میباشد و دامون ایراد های او را میگیرد و بعد از تمام شدن درس خواندن میجان از او درباره صدایی که دیشب از اتاقش شنیده بود میپرسد و او میگوید که صدای امام بوده است و ما قصد داریم نوار کاست ها در رشت بین مردم پخش کنیم تا صدای امام به همه برسد.
شیرین و دختری که همراهش میباشد به همراه نادر و نازبانو در مهمان خانه مشغول صحبت و تعارفات معمول هستند که برزو خان و سیروس به عمارت میروند و بعد از داخل شدن صدای گرامافون را قطع میکند و با چشم و ابرو به نازبانو میفهماند که بروند.
بعد از رفتن نازبانو، سیروس به شیرین میگوید که فردا باهم به ده بروند و به گشت و گذار بپردازند که نادر در میان حرف هایش میپرد و بحث به سروان ثابتی و پدر شیرین کشیده میشود.
شیرین در میان حرف هایش با سرکار استوار سوتی میدهد که دختر همراهش با عوض کردن حرف موضوع را جمع میکند و رشته کلام را از دهان شیرین میگیرد.
دامون هم چنان در حال گشتن به دنبال راهی است که زمان رفتن کامیون ها به سمت مرز را بفهمد و با حاج آقای روستا صحبت میکند.
فرح در آشپزخانه تو فکر میباشد و حال خوشی ندارد.
طایه از میجان ناراحت است و میخواهد بداند چه کسی ضبط را برای میجان خریده است و او میگوید قرضی از مغازه گیل آقا خریده و اسمی از برزو نمیآورد.
سرانجام طایه راضی میشود تا میجان صدایش را ضبط کند، طایه شروع به گفتن میکند و با زبان قشنگ حرف هایی برای میجان میزند تا در نبودش او احساس تنهایی نکند.
ماهگل غذای خلیل را آماده کرده است و به حیاط میرود تا درباره ماجرای رشت و حرف های برزو صحبت کند و بعد از او میخواهد که فردا خروس خوان ببرتش به امامزاده.
سپیده دم خلیل و ماهگل راهی میشوند، خلیل در مسیر یک انگشتر به ماهگل میدهد و میگوید یادگار مادرم است، اما او قبول نمیکند و میگوید من جوابم همان منفی است.
خلیل که خسته شده است دلیل نه گفتنش را میپرسد، اما او میگوید از من دیگر گذشته است و از خلیل میخواهد که دیگر پای او ننشیند به سراغ زندگی اش برود و پیاده میشود تا ادامه راه را خودش برود.
ماهگل ماجرای ضبط و حرف های برزو را برای طایه تعریف میکند و میرود، طایه بعد از شنیدن حرف های ماهگل حسابی از بهم میریزد.
سیروس، شیرین و همراهانش را به روستا برده تا آن جا را ببینند که در تالاب شیرین دامون که اسم واقعی اش امیر است را میبیند.
طایه به معدن رفته است تا حسابی حال برزو را بگیرد، بعد از آن که ضبط را پس میدهد شروع به جر و بحث با برزو میکند و هر چه برزو سعی میکند طایه را آروم کند، طایه سر حرف خودش ایستاده است.
میجان که گوسفند ها را از چرا آورده آن هاا را در طویله جا میکند و طایه از پشت پنجره او را میپاید و به سراغش میرود، طایه که در حال دعوا کردن میجان است که دامون از راه میرسد و حرف هایشان را میشنود.
میجان گریان در طویله ماند و حال خوشی ندارد.
شیرین که از دیدن امیر خوشحال است و خیالش راحت شده است، بی قراری میکند و میخواهد که باهم حرف بزنند اما راهی ندارند.
طایب غذای دامون را میبرد و او به طایب توضیح میدهد که میجان ضبط را برای او خریده است.
طایب که حالا کمی آروم شده است از دل میجان در میآورد باهم آشتی میکنند.
میجان صبحانه دامون را برده است باهم درباره اتفاقای که افتاده است و زورگویی های برزو ظالمان حرف میزنند.
خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال کلبه ای در مه
دامون در اتاق برزو خان در معدن مشغول گشتن دنبال چیزی میباشد که یکی از کارگرانی که از قضا با او بد است او را میبیند و بلافاصله سوتی اش را جمع میکند و او بعد از کلی هارت و پورت و قلدر بازی دامون را از اتاق بیرون میکند.
مهمان شهری که گویا حال روحی خوشی ندارد با همراهانش صحبت میکند و آن ها با او مرور میکنند که در این جا باید نقش کسی را بازی کند که بیماری آسم دارد و برای استفاده از هوای پاک به روستا آمده است.
بعد از رسیدن آن ها به عمارت خان و خوش آمدگویی خان بزرگ به میزبانی آن ها میرود و با خانم ها مشغول صحبت میشود.
نازبانو نادر را صدا میزند تا به آن جا برود و میگوید خواسته ام این بود که مردی در خانه باشد تا بتواند آن ها را پذیرا باشد و نادر با پریدن به اسماعیل سعی میکند که توجه مهمان را جلب کند اما آن خانم کارش را اشتباه خطاب میکند و نادر را تنها در بهت میگذارد و میرود.
برزو خان به قهوه خانه میرود و در جواب کار پدرش به آن ها میگوید که خان این روستا او است و کسی حق ندارد کارهایش را به پدر او و خان بزرگ بسپارد که در همان زمان سرکار استوار از راه میرسد و برزو میخواهد که در کارش هیچ دخالتی نداشته باشد و سیروس بعد از این که حرف هایش تمام میشود میگوید که بیرون برود و خبر خوش انجام سند معدن را برایش انجام میدهد.
خان بزرگ در حال نشان دادن عکس های همسرش در آلبوم به دختر شهری میباشد و نادر نیز آن ها را همراهی میکند و میگوید که عکاس این عکس ها پدر او بوده است.
خان بزرگ در جواب نادر او را ضایع میکند و میگوید که او اصلا به پدرش نرفته است و نادر سکوت میکند.
برزو خان به اسماعیل میگوید که او خان است و برای همه تعیین تکلیف میکند و ناراحت از این که پدرش به قهوه خانه و عمارت مهمان رفته است میباشد و همه چیز را بر سر اسماعیل خالی میکند و به سرعت به مهمان خانه میرود و مشغول صحبت با خانم شهری که حالا مشخص شده اسمش شیرین است صحبت میکند و برنامه شکار با هم میچینند و نادر و برزو مشغول کل کل میشوند.
میجان در مطبخ مشغول ورز دادن خمیر است که طایب به سراغش میرود و میگوید که بخوابد اما او پای قولش به ماهگل است تا صبح چیزهایی که میخواهد را به دستش برساند.
طایب لحظاتی را کنار میجان میماند تا در کنار او شیر بخورد و باهم هم صحبت شوند.
خان زاده به اتاق خان بزرگ میرود و باهم بحث میکنند و برزو میگوید همان زمان که او دنبال دختر رعیت میگشت باید فکرش را میکرد که روزی پسرش نیز همین کار و بکند و قدرتش را به رخ پدرش میکشد و میرود.
میجان یواشکی دور از چشم برزو به عمارت خان میرود تا سفارش های ماهگل را به او بدهد و تا قبل از آمدن برزو برود.
میجان از ماهگل میخواهد که با او حرف بزند و او را به دخمه پشت میبرد و ماجرای رشت رفتن و خاستگاری او را میگوید که باعث بهت و تعجب ماهگل میشود.
ماهگل به او میگوید که خودش را حفظ کند و دور و بر برزو نچرخد که اگر حرف به گوش نازبانو برسد حسابش با کرم الکاتبین است و در آخر او نگه میدارد تا با تموم شدن کارهایش او را تا مسیری همراهی کند.
شیرین در حیاط به مردی که رانندشان است میگوید که اینجا نا آرومم و میخواهم برای گشت بیرون بروم و بعد از آن به مطبخ میرود و بعد از هم کلام شدن با میجان و ماهگل از کلوچه میجان میخورد و قول میگیرد تا او را به روستا ببرد و بگرداند.
نازبانو مشغول شانه کردن مو های دخترانش و شعر خواندن با آن ها میباشد که نادر به اتاقش میرود و نازبانو از او تعریف میکند.
شیرین به اتاق نازبانو میرود و از او اجازه میگیرد تا بیرون کمی قدم بزنند، در مسیر با میجان میروند که رانندشان میرسد، از حرف هایشان مشخص است که دنبال جنازه ها هستند و انگار که اسم واقعی دامون امیر میباشد.
دامون در اناقش مشغول نوشتن سخنرانی هایی میباشد که میجان یواشکی به پشت در اتاق او میرود و گوش مینشیند تا صدا را گوش دهد.
خلاصه داستان قسمت دهم سریال کلبه ای در مه
بعد از خواندن نماز صبح میجان به اتاق دامون رفته تا از او سواد یاد بگیرد و حرف هایشان به نوار کاست و ضبط کشیده میشود و میجان قول میدهد که یک نوار کاست خالی برای دامون تهیه کند تا به کار هایش برسد و بعد از آن مشغول درس میشوند.
برزو به همراه همسرش نازبانو و نادر و دخترانش نهار میخورند و درباره ازدواج نادر حرف میزنند که برزو عصبیمیشود و با داد و بیداد به حیاط میرود.
نادر به سراغش میرود و میگوید که شوخی کرده است که سیروس از راه میرسد و گویا خانمی از درباریان مهمان روستا است و قرار است در عمارت خان مستقر شود.
نادر و نازبانو سعی میکنند جلوی ورود او را بگیرند اما برزو تصمیمش را گرفته است و به تمامی خدمتکار ها میسپارد تا بهترین پذیرایی را از او داشته باشند.
فرح به معدن رفته است و دنبال سیروس میگردد که کسی از او خبر ندارد، دامون میخواهد به او کمک کند که تنها با گفتن خیلی ممنون میرود.
میجان مشغول چراندن گوسفند ها میباشد که با دیدن یک پسر بچه که از آشناهایش میباشد گله اش را به او میسپارد تا به جایی برود و برگردد.
دامون با کارگران معدن مشغول صحبت و حرف زدن میباشد و گله از استبداد و ظلم برزو دارد و میخواهد که آن ها حق شان را بگیرند اما ترس از برزو در وجودشان رخنه کرده است و دائما بهانه میآورند.
دامون و کارگران معدن مشغول صحبت میباشند که حاج آقا به آن جا میرود و دامون به سراغش میرود تا با هم صحبت کنند.
میجان در حال رفتن به رشت میباشد که برزو او را میبیند و به خلیل دستور میدهد که او را تعقیب کنند، میجان به مغازه گیل آقا میرود تا ضبط بخرد اما پولش به خریدش نمیرسد، گیل آقا به او خریدن رادیو را پیشنهاد میدهد اما او اصرار به خرید ضبط دارد و میگوید میخواهد صدای طایب را با او ضبط کند.
بزرو که صدای او را شنیده است داخل مغازه میشود و ضبط را برای میجان میخرد و میگوید این تنها یک قرض است و به خلیل دستور میدهد تا حساب کند.
برزو خان این بار به صورت مستقیم با میجان صحبت میکند و به او میگوید خانم خانه اش شود تا دنیا را به پایش بریزد اما میجان با گرفتن ضبط به او میگوید که قرضش را زود برمیگرداند و به سرعت میرود و انتظار طایب را بهانه میکند.
حال نازبانو خانم در خانه خوب نیست و بیتاب از آمدن دختر شهری و مهمان به عمارت میباشد.
خان بزرگ در اتاقش به کمک ماهگل آماده شده است و قصد دارد بعد از مدت طولانی که خودش را در اتاق به دلیل بیماری اش حبس کرده است بیرون بیاید و به رتق و فتق امور بپردازد.
میجان به خانه رسیده است و مشغول شست و شوی دست و رویش میباشد که طایب او را صدا میکند تا باهم غذا بخورند.
خان بزرگ به همراه راننده اش به قهوه خانه رفته است و میگوید امسال خودش میخواهد به حساب و کتاب ها رسیدگی کند و کار برزو سوای از او میباشد و به جاهای دیگر میرود تا کار های دیگرش را راست و ریست کند.
دامون و یکی دیگر از کارکنان معدن باهم مشغول حرف زدن درباره برزو و راننده شدن دامون میباشند.
یکی از اهالی روستا به دفتر برزو خان رفته است و به او میگوید که خان بزرگ در روستا مشغول رسیدگی است که باعث عصبانیت او میشود و به سرعت به بیرون میرود.
دامون که نگران میجان است سریعا به خانه میرود و ضبط را میبیند و خوشحال میشود اما میجان میگوید که نتوانستم وسایل عکاسی را بخرم و از او قول میگیرد تا به او یاد بدهد صدای طایب را ضبط کند.
خان بزرگ مسرانه جلو پسش میایستد و میگوید که او تنها به امور معدنش برسد و کاری به روستا نداشته باشد.
دختر شهری در راه روستا میباشد و میجان را در مسیر میبیند و از پشت سر هم چنان او را نظاره میکند و به فکر فرو میرود.
خلاصه داستان قسمت نهم سریال کلبه ای در مه
میجان به شهر رفته است تا بسته ای را که گویا همان بسته دامون بوده است را به تهران پست کند و بعد از انجام شدن کارش نفس راحتی میکشد و به مغازه پیرمردی میرود و از او یک نوار کاست موسیقی میگیرد.
نادر به همراه رفایش در خانه مشغول قمار و خوردن مشروب میباشد که نادر با دیدن خدمتکار به سراغش میرود و او ترسان از آنجا میرود.
دختر خدمتکار به خانه میرود که حرفش به گوش نازبانو میرسد و او با چوب به جون خدمتکار میافتد و مشغول زدن او میباشد و هیچ کدام از خدمتکارا حریفش نیستند که خان بزرگ به حیاط میرود و قائله را آرام میکند.
ماهگل دختر را آرام میکند و با او حرف میزند اما آرام نمیشود و همچنان گریه میکند.
میجان به روستا برمیگردد که برزو با دیدنش خلیل را صدا میزند و میگوید میجان را پیش او ببرد.
میجان وقتی میفهمد که باز هم برزو میخواهد با او صحبت کند عصبی میشود و به خلیل میپرد، برزو به میجان میگوید که به دامون بگوید تا هر روز به موقع به سرکار بیاید و برود و میجان با گفتن چشم میرود.
میجان به خانه میرود و دامون خوشحال میشود که او به سلامت رسیده است و میجان خنده رو میگوید مطمئن بودم که از پسش برمی آیم و بعد از آن از او میخواهد تا سواد خواندن نوشتن یادش بدهد.
نسیبه، دختر خدمتکار کتک خورده دلش خوش به حضور ماهگل است و هرگاه که او از عمارت بیرون میرود، میترسد.
ماهگل به فرح میگوید که دست از سر زندگی نازبانو بردارد و دلش را خوش به سیروس نکند که فرح به تندی جوابش را میدهد و میگوید او دنبال این است که میجان با برزو ازدواج کند تا به نون و نوایی برسد.
ماهگل به جنگل میرود و با میجان حرف میزند و حرف هایشان به ازدواج میرسد و میجان از او میخواهد که با دایی خلیل ازدواج کند و ماه کل حرف را به دامون و برزو میکشاند و به او میگوید که به برزو روی خوش نشان ندهد تا زندگی اش خراب نشود که میجان ناراحت بلند میشود و میرود.
دامون به برزو میگوید که او توانایی های دیگری مثل رانندگی ماشین سنگین نیز بلد است که برزو استقبال نمیکند و ادامه میدهد که کارگران قصد دارند نماینده پیدا کنند که برزو قبول نمیکند و دامون به سرکارش میرود اما همچنان از موضع خودش کوتاه نیامده است.
سیروس به معدن رفته است و میگوید قرار است که از تهران غواص بیاید و تالاب را بگردد و با برزو بحث میکند.
دامون مشغول درست کردن یک نوار کاست است.
طایب و میجان در خانه هستند و هر کدام کار خودشان را میکنند و با هم درباره خان و آینده میجان حرف میزنند.
طایب برای دامون لباس میبافد و میجان سبزی پاک میکند. دامون در اتاقش نوار کاستی که درست کرده است را گوش میدهد و چیز هایی مینویسد.
خان بزرگ بی حوصله در اتاقش است و سیگار میکشد، ماهگل با او صحبت میکند که خان گویی فکر میکند ماهگل به او تیکه و کنایه میزند اما او ادامه میدهد که ترجیح میدهد خان بزرگ آقای این خانه باشد نه برزو خان
ماهگل از خلیل میخواهد که اگر برزو قصد داشت به سمت میجان برود به او خبر بدهد و خلیل بعد از کلی سوال پیچ کردنش میپذیرد اما ماهگل تمام سوالاتش را بی جواب میگذارد.
خلاصه داستان قسمت هشتم سریال کلبه ای در مه
برزو خان مشغول سر و کله زدن با کارگران معدن میباشد که نادر به سراغش میرود و درخواست پول میکند که برزو اول کلی لیچار بارش میکند و بعد با خفت و خواری مقداری پول به او میدهد و بعد از آن از نادر میخواهد که به نازبانو بفهماند که او میجان را نمیگیرد و نادر میگوید که از این که او سر و گوشش برای میجان میجنبد خبر دارد.
نادر به او تیکه میاندازد که اگر نازبانو بفهمد خیلی بد میشود اما برزو از میدان به در نمیشود و میگوید که اگر فیلش یاد هندوستان کند زن و بچه هایش را هم راضی میکند.
مادر سیروس با فرح درباره زن گرفتن برای سیروس صحبت میکند که باعث میشود فرح ناراحت و بغض کرده از آن جا برود و گویی مادر سیروس همین خواسته را داشته است.
فرح عصبی به عمارت خان میرود و به نازبانو میگوید کسی هست که قصد دارد آتش در زندگی او بیاندازد.
فرح از نازبانو میخواهد که مادر سیروس را برای ازدواج او راضی کند و بعد هم قضیه دل درد دروغی و بیتابی برزو خان را تعریف میکند و میرود.
نازبانو به او قول میدهد که مادر سیروس را راضی به این وصلت کند و فرح را موظف میکند از هر چیزی که خبر دار شد اول از همه به او بگوید.
نازبانو عصبی کسی را به دنبال رمال میفرستد و سینی گلصنم را به حیاط پرت میکند.
میجان و طایب باهم درباره دامون صحبت میکنند و طایب اصرار دارد که هر چه سریعتر او از روستا برود.
رمال به عمارت خان رفته و داخل اتاق نازبانو مشغول است و درباره برزو خان میگوید و نازبانو از او میخواهد که دعایی برای میجان بنویسد تا دست از سر زندگی اش بردارد.
ماهگل از پشت در گوش ایستاده و حرف هایشان را گوش میدهد و مراقب است و با خداحافظی رمال سریعا به آشپزخانه میرود.
دست ماهگل در آشپزخانه میسوزد که خلیل سریعا از راه میرسد و میخواهد او را به دکتر ببرد اما ماهگل از او میخواهد که او را به امامزاده ببرد.
کارگران معدن همچنان مشغول گشتن به دنبال جنازه در تالاب هستند و گله مند از شرایط کاری و پولی هستند.
دامون عصبی از ظلم برزو خان است که میان حرف هایشان یکی از کارگران که مدت زیادی در آب بوده است حالش بد میشود و او را نزد طبیب میبرند.
دامون خبر سید مهدی را از طبیب میگیرد و او میگوید که بهتر است حرف نزند و حواسش به خودش باشد.
گویا امام نماز جماعت مسجد آنجا از آشنایان دامون است و درباره کارش صحبت میکنند و به خانه میرود.
دامون درباره رفتن به شهر با میجان مشورت میکند اما میجان میگوید شهر برای او امن نیست و اگر او برود کسی به او شک نمیکند که دامون مخالفت میکند و میجان ناراحت به سراغ کار های خودش میرود.
نازبانو خان بزرگ را راضی کرده است تا با برزو صحبت کند و ماهگل را صدا میکند تا برزو به اتاق خان برود.
برزو مست و پاتیل به اتاق پدرش میرود و خان به او میگوید که میداند زیر سر پسرش بلند شده است و قصد دارد برزو را راضی کند تا راهی که او رفته است را نرود اما برزو جلو او میایستد و میگوید امور روستا را خودش در دست میگیرد و برزو را از اتاقش بیرون میکند.
برزو تلو تلو خوران به حیاط عمارت میرود و به آشپزخانه میرود تا ماهگل به او چای بدهد و شروع به درد و دل برای ماهگل میکند و میگوید که پدرش، مادرش را کشته است.
برزو به ماهگل میگوید که او مثل مادرش است و میخواهد برایش عروس خوبی بیاورد، ماهگل از علاقه نازبانو میگوید اما برزو خان میگوید که او علاقه ای به نازبانو ندارد و میخواهد کس دیگری را دوست بدارد.
ماهگل خلیل را صدا میزند تا برزو را با خودش ببرد و برزو همچنان در حال خودش نیست و برای خلیل هم از حرف هایش میگوید.
سیروس هم که مست کرده است، آوازخوان به خانه میرود و مادرش را میبیند که سریعا شروع به داد و قال میکند اما گوش او به این حرف ها بدهکار نیست.
مادر سیروس النگو ها را میبیند و فکر میکند که برای فرح خریده است اما سیروس سریعا مادرش را بیرون میکند تا بیشتر از این پیگیرش نشود.
میجان با بقچه ای به بغل سوار بر اتوبوس شده است تا به شهر برود.
خلاصه داستان قسمت هفتم سریال کلبه ای در مه
مادر سیروس مشغول بحث با او است که چرا با برزو مشروب میخورد و او میگوید دو روز است که به زهرماری لب نزده است و بعد از آن طبیب را صدا میکند و فرح برای سیروس جوشانده درست میکند و به او میخوراند و طبیب عزم رفتن میکند و فرح بعد از دادن دارو بیرون میرود.
مادر سیروس به او میگوید که اجازه نمیدهد با فرح ازدواج کند، اما او از تصمیمش برنمیگردد.
برزو به خانه نادر رفته است و درباره تصمیم نازبانو صحبت میکند و در آخر حرف به میجان و جوان تیر خورده که حالا دامون نام دارد و اهالی ده آن دو را فامیل هم میدانند میرسد و نادر میگوید که باهم ازدواج میکنند و بعد از آن برزو میرود.
طایب جای خواب دامون را برایش میبرد و میجان نیز سینی غذای او را آماده میکند و میبرد.
گویا دامون از امامزاده و روستا خوشش آمده است.
برزو به عمارت برگشته است و خلیل نیز به آشپزخانه رفته است تا ماهگل به او غذا بدهد.
ماهگل درباره پسر ماهرخ و ازدواج میجان حرف میزنند و کارشان به بحث میکشد و خلیل میگوید کاش به جای این همه نگرانی برای میجان به فکر خودت و من بودی و ماهگل بعد از کمی نگاه کردن به خلیل میرود.
طایب اتاقی را به کمک ایاز و میجان برای دامون آماده کردند و او را به آن جا بردند تا مستقر شود و این چند روز را آن جا بماند.
طایب دامون را برای رفتن به معدن آماده کرد و او به آن جا میرود اما برزو میگوید که فعلا کارآموز است و حقوقی در کار نیست.
سرکار استوار به برزو میگوید که از تهران با توپ و تشر تماس گرفته اند و منتظر جنازه دوم هستند و اگر پیدا نکنیم بیچاره مان میکنند.
هاشم در معدن به سراغ دامون میرود و او را برای کار راهنمایی میکنند.
میجان درباره دامون از طایب سوال میپرسد و میگوید چطور زور دامون به شاه میرسد و نگران او است که اگر بگیرنش بلاهای بدی بر سرش میآورند.
دامون در امام زاده فکرش مشغول حرف های سرکار استوار و برزو خان است.
فرح در خانه به مادر مریض احوالش آش میدهد تا حالش بهتر شود.
ایاز به کمک طایب سرش را میشوید و طایب از او میخواهد که دیگر به ازازیل نرود و دست از این همه بی قراری اش بردارد اما ایاز بی توجه به حرف های او میرود.
سیروس به خانه فرح اینا رفته است و باهم حرف میزنند و فرح از او میخواهد برای برادرش کاری کند که مادرش از دوری پسرش دق نکند.
سیروس از فرح میخواهد که کیفش را به او بدهد که متوجه دو عدد النگو طلا میشود و میفهمد که برای او نیست و از سیروس دلخور میشود اما سیروس سربسته او را میپیچاند و میرود.
دامون و دیگر معدنچی ها در معدن مشغول کار هستند و درباره جنازه ها با هم حرف میزنند و نگران حقوق ندادن هستند و از کم بودن حقوقشان گله دارند.
دامون در خانه طایب مشغول شکستن هیزم است که میجان به سراغش میرود و میگوید برای پیدا کردن جنازه او مژدگانی گذاشته اند و دامون از نگرانی هایش میگوید…
خلاصه داستان قسمت ششم سریال کلبه ای در مه
طایب و میجان مشغول صحبت درباره رفتن جوان تیر خورده هستند و میدانند که او باید هر چه زودتر برود.
برزو خان بابت این که خلیل در رکاب خان بزرگ بوده است عصبی میشود و میگوید او خان است نه پدرش و با فهمیدن قضیه خاستگاری پدرش از میجان برای نادر عصبی تر میشود و دستور میدهد به خانه بروند.
طایب و میجان به کلبه رفته اند و جوان درباره اتفاقی که برایشان افتاده است، صحبت میکند و میگوید چجوری این بلا سرشان آمده است.
طایب به او میگوید که باید هر چه زودتر از آن جا برود و سپیده دم به سراغش میرود تا او را به جاده ببرد و راهی اش کند.
برزو عصبی به خانه میرود و درباره کاری که نازبانو کرده است صحبت میکنند اما او ذره ای حرف از فهمیدن احساس برزو به میجان نمیزند و در آخر او عصبی از خانه میرود و نازبانو به گریه مینشیند.
سپیده دم طایب راهی جنگل ازازیل میشود…
جوان به دل جنگل زده است، نیرو های دژبانی به سراغ برزو خان رفته اند و حرف از پیدا شدن جنازه ای میزنند.
طایب به کلبه رسیده است و جوان را با خود همراه میکند و میگوید اگر کسی آن ها را دید او هیچ حرفی نزند و تنها او جواب میدهد.
نیرو های دژبانی و برزو خان به سمت تالاب در حرکت هستند.
طایب و جوان در مسیر حرکت میکنند که به ماشین برزو خان و دژبانی برخورد میکنند.
یکی از نیرو های دژبانی آن ها را میبیند و دستور میدهد که بایستند و طایب میگوید که او دامون خواهر زاده اش است و برای کار به آن جا رفته است و برزو خوشحال از جواب منفی طایب به او میگوید که دست او را آنجا بند میکند.
میجان مشغول چراندن گوسفند ها میباشد و گویا فکرش درگیر است.
میجان امازاده را تمیز کرده است که طایب با جوان که حالا او را دامون نام گذاشته است داخل میشود و ورود مهمان را خوش آمد میگوید.
دامون در امام زاده نشسته است که میجان برایش غذا میبرد و او میگوید تعدادی نگاتیو از عکس های کشتار دسته جمعی میدان ژاله تهران میباشد با خود آورده و در جنگل قایم کرده است و میجان بعد از گوش دادن به حرف هایش میرود.
ماهگل در آشپزخانه است که برزو خان به آنجا میرود و ماهگل حرف نازبانو را به میان میکشد و درباره دختر زایی نازبانو حرف میزنند.
برزو خان حرف ماهرخ و پسرش را به میان میکشد که باعث تعجب ماهگل میشود و او میگوید باید ته و توی ماجرای قول و قرار بین میجان و پسر ماهرخ را دربیاورد.
برزو خان به خانه میرود و نازبانو به او میگوید قصد دارد وکالت معدن را از او پس بگیرد و برزو به او میگوید بهتر است به خانه و زندگی برسد که او هم میگوید که مردی که عیاش باشد را نمیخواهد و برزو او را مجبور میکند که تحت هر شرایطی باید پسر به دنیا بیاورد اما نازبانو سرسخت پایحرفش ایستاده و میگوید که معدن را پس میگیرد.
خلیل در راه خانه ارباب به طایب میگوید با ماهگل صحبت تا راضی به ازدواج شود که در جواب طایب میگوید اگر قبول نمیکند اصرار نکن.
خلیل که دلباخته ماهگل است درهم میشود و میگوید داغون میشوم که عمرش را در خدمت به خانه خان بگذارد و طایب قول میدهد که با ماهگل حرف بزند.
ماهگل به سراغ نازبانو خانم میرود تا او را از ازدواج میجان و نادر منصرف کند که موفق نمیشود.
جناب ستوان درباره پیدا کردن جنازه ها با برزو خان صحبت میکند و میگوید که بایستی به هر طریقی که شده هر چه زودتر جنازه ها به همراه مدارکشان را پیدا کنیم.
خان بزرگ در اتاقش آماده شده و منتظر طایب میباشد.
با افتادن چشم خان بزرگ به طایب حالش جوری میشود و گویا هول کرده است و به داخل میرود و طایب به اتاق خان میرود.
از حرف هایشان مشخص است که کینه قدیمی بینشان است و خان میخواهد که کینه ها را کنار بگذارند اما طایب کوتاه بیا نیست.
خان بزرگ سر اصل مطلب میرود و میجان را خاستگاری میکند و اما طایب میگوید به نادر و هر کسی که به این خانه ربطی داشته باشد دختر نمیدهم.
خان بزرگ تاکید میکند که او خان است اما طایب زیر بار نمیرود و از آن جا میرود.
معلم زبان توکا دختر برزو خان در حال آموزش او میباشد و از طرفی دیگر نازبانو اتاق خان بزرگ را دید میزند تا رفتن طایب را ببیند و بلافاصله به اتاق خان بزرگ میرود و جویای ماجرا میشود.
خان بزرگ ادامه میدهد که حساب طایب از همه جدا است و او زیر بار حرف زور نمیرود که نازبانو با ناراحتی از اتاق خان میرود.
طایب و ماهگل باهم مشغول حرف زدن هستند و هر دو نگران ازدواج میجان هستند و طایب میگوید تا وقتی که من هستم میجان عاقبت به خیر است.
ماهگل پولی به طایب میدهد و میگوید اگر خان پاپیچ شد فرار کنند و از اینجا بروند که طایب حرف را عوض میکند و بحث عروس شدن او را در میان میکشد و میگوید روی عشق خلیل قسم میخورد و به فکر زندگی خودش باشد.
طایب از ماهگل میخواهد که همه چیز را به خلیل بگوید و به خلیل روی خوش نشان دهد و به هنگام رفتن داروی گیاهی را یاد ماهگل میدهد تا به خان بزرگ بدهد و نقرسش خوب شود.
میجان در راه جنگل ازازیل است که صدایی میشنود و یواشکی میبیند که جماعت ژاندارم و برزو خان دنبال جنازه ها هستند و از ترس ازازیل میگویند.
میجان یواشکی از روی پل رد میشود خودش را به کلبه میرساند و جوان که سرپا شده است را به داخل جنگل میبرد و او را جایی قایم میکند و میگوید با آرام شدن وضعیت باز هم به سراغش میرود.
میجان به خانه میرود و ماجرا را به طایب میگوید و بعد از آن منتظر میماند تا ماجرای خانه خان را تعریف کند با حرف های طایب خیالش راحت میشود.
نازبانو به خانه نادر رفته است و با دیدن بساط عیش و نوشش عصبی میشود و شروع به داد و بیداد بر سر او میکند.
نازبانو بر سر ازدواج با نادر صحبت میکند اما نادر هم دلش به ازدواج با میجان نیست و با کولی بازی درآوردن او را راضی به انجام حرف هایش میکند.
خلاصه داستان قسمت چهارم سریال کلبه ای در مه
میجان به خانه برگشته و ماجرا را برای طایب مادرش تعریف میکند و او میگوید هرچه زودتر باید خوب شود و به میجان پولی میدهد تا برای جوان قلم بخرد تا طایب بپزد و برای او ببرند تا جون بگیرد.
رمال به نازبانو میگوید که دختری جوان و نورس در زندگی شوهرش هست که چشم برزو خان به دنبال او است و نازبانو عصبی او را بیرون میکند و از گلصنم میخواهد که ماهگل را به پیش او بیاورد و از او سراغ خلیل را میگیرد و میگوید هر زمان که آمد پیش او برود.
شب هنگام برزو خان و خلیل به خانه میروند و ماهگل به او میگوید که فردا پیش نازبانو برود و هوایش را داشته باشد که خلیل به او میگوید برزو خان چشم ناپاک روی میجان دارد که باعث جا خوردن ماهگل میشود و میگوید همه چیز را به نازبانو بگوید چرا که فقط او حریف برزو خان میشود.
رمال پیش فرح است و گویا با او هماهنگ کرده بود تا آن حرف ها را نازبانو بزند و به او بابت کارش پول میدهد.
خلیل همه چیز را به نازبانو خانم میگوید و او با بی محلی از کنار برزو با چشم های گریان رد میشود.
برزو جویای ماجرا از خلیل میشود اما خلیل اظهار بی خبری میکند و باهم میروند.
نازبانو حالش خوب نیست و گریه میکند.
فرح با دیدن ماشین برزو خان جلو آن ها را میگیرد و به خانزاده میگوید که میخواهد تنها با او صحبت کند و میگوید که میجان به او دروغ گفته است و دل درد نداشته و میخواسته توجه او را جلب کند، چرا که میجان به او علاقه داشته است که خانزاده میگوید چرا فکر میکنی من به نازبانو حرفی نمیزنم و فرح ادامه میدهد که او از علاقه برزوخان به میجان نیز با خبر است و میرود.
ایاز و طایب به جنگل ازازیل رفته اند و به جوان تیر خورده کمک میکنند.
جوان حالش خوب نیست و زیر لب قرآن میخواند.
میجان در حال رفتن به سمت جنگل است که خلیل و برزو خان به سمتش میروند و خلیل پیاده میشود و میگوید که برزو با او کار دارد ولی رو بهش ندهد و میجان به سمت او میرود.
خانزاده با حرف هایش میجان را معذب میکند که سریعا از آن جا میرود و خانزاده نیز به خلیل دستور میدهد تا بروند.
مردی به خانه برزو خان میرود و سراغ نازبانو را میگیرد تا او را ببیند و به اتاقش میرود.
از حرف هایشان مشخص میشود که باهم خواهر و برادر هستند و او سراغ بچه ها را میگیرد و گویا برای گرفتن پول سراغ نازبانو آمده است و باهم حرف میزنند و نازبانو میگوید هرچقدر پول میخواهد بردارد ولی نباید حرف روی حرفش بزند.
نازبانو به برادرش میگوید که باید میجان را بگیرد و باهم ازدواج کنند ولی برادرش با برداشتن پول هایی از تو کشو به او میگوید پسش میدهم و میرود.
نازبانو به امام زاده رفته است و با طایب حرف میزند و از میجان تعریف و تمجید میکند و بحث عروس کردن او را پیش میکشد.
نازبانو میجان را برای نادر خاستگاری میکند، اما طایب به تندی جواب او را میدهد و نازبانو به او میگوید مهربانی به رعیت جماعت نیامده است و طایب او را عنتر خانم خطاب میکند و میرود.
میجان مشغول آشپزی است که طایب به آشپزخانه میرود و از او تعریف میکند و با کشیدن غذای جوان او را همراه ایاز راهی جنگل ازازیل میکند.
میجان با دیدن جوان تیر خورده متوجه حال بدش میشود و ایاز را به دنبال طایب میفرستد و میگوید جوان دارد در تب میسوزد و زودتر طایب را همراه خود بیاورد.
نازبانو بیتاب به اتاق خان بزرگ میرود و او را صدا میکند و به خان میگوید که خدا سایه آن ها را روی سرشان نگه دارد و سعی میکند او را راضی کند تا زودتر از اتاقش بیرون بیاید و خودش به رعیت سر بزند و در آخر حرف هایش از خان میخواد که دختر طایب را برای نادر عقد کند، خان به او میگوید این همه دختر چرا او که از علاقه نادر به میجان میگوید و میخواهد که وساطت نادر را بکند و میرود.
خدمتکار خانه خان که حرف هایشان را شنیده است به آشپزخانه میرود و ماجرا را برای بقیه تعریف میکند.
طایب بالای سر جوان میرود و میگوید آب بیاورند تا او را پاشویه کند و تبش پایین بیاید.
با طلوع خورشید و بیدار شدن میجان، طایب خبر خوش میدهد و میگوید که تب جوان بند آمده است و بنیه اش خوب است.
میجان در امام زاده مشغول بافتنی است.
خدمتکار ها در خانه مشغول حرف زدن درباره میجان و خواسته نازبانو از خان بزرگ هستند.
خلیل به خانه طایب رفته است تا او را با خود ببرد و میجان پیش مادرش میرود و جویای ماجرا میشود و با چشمانی گریان مینشیند و از او میپرسد میخواهد تو روی خان بایستد و مادرش در جواب میگوید، خان که هیچ به خاطر تو توو روی دنیا میایستم و با خلیل همراه میشود.
خلاصه داستان قسمت سوم سریال کلبه ای در مه
طایب و میجان بالای سر جوان زخمی هستند، جوان بهوش آمده و حالش بهتر شده است طایب از او میخواهد که نترسد و جایش امن است که میجان داستان جنگل نفرین شده و اجنه ها را میگوید اما طایب او را دعوا میکند و میگوید چرت و پرت میگوید و به او قول میدهد که باز هم برمیگردند.
آنها از کلبه بیرون آمدند که میجان سعی میکند برای مادرش تعریف کند و او میگوید اگر ایاز او را به اینجا آورده باشد، حسابی گوش مالی اش میدهد.
میجان میگوید که حسابی ترسیده بود و فکر میکرد ازازیل او را تنبیه کرده است.
طایب به میجان میگوید که نوبتی باید از او نگهداری کنند تا زودتر سرحال شود و از آن جا برود.
همسر برزو به او میگوید که قرار نبود دوستان او برای عیاشی به آنجا بروند و برزو خان قول میدهد که هرکاری کند تا آن ها زودتر بروند.
شب هنگام طایب و میجان با یکدیگر به سمت جنگل میروند و طایب که میداند او میترسد، سر به سرش میگذارد و که ناگهان صدای وحشتناکی میآید و متوجه میشوند که او ایاز است.
هر سه آن ها بالای سر جوان نشسته اند که طایب میگوید میجان به همراه ایاز برود و فردا صبح جایشان را باهم عوض کنند و به ایاز تاکید میکند که گم و گور نشود تا خوب شدن حال این جوان آن جا پیش آن ها بماند.
در خانه خان همه جمع شده اند که گلصنم شروع به نشان دادن سیسمونی بچه خان میکند و همسر خان با زنان جمع یکدیگر را تیکه باران میکنند.
ماهگل با بچه برزو خان در آشپزخانه مشغول بازی است که خلیل مجذوب دیدن او میشود.
فرح به خانه خان رفته است که یکی از خدمتکار ها جلو او را میگیرد و میگوید سیسمونیبرون نازبانو است، اما فرح گوش نمیدهد و به داخل میرود که نازبانو او را میبیند و به سراغش میرود و حرف هایی به فرح میزند که به مزاجش خوش نمیآید و بعد از دادن دارو ها میرود.
طایب به خانه برگشته است و میجان راهی جنگل ازازیل میشود.
برزو خان به همراه سروان و استوار در جنگل بحث میکنند که به نیرو های بیشتری برای پیدا کردن جنازه ها به او بدهند اما برزو میگوید که نمی توانند معدن را تعطیل کنند و استوار برای این که جناب سروان را آرام کند میگوید که برزو خان برنامه شکار گذاشته است که باعث میشود خان زاده جا بخورد.
میجان برزو خان به همراه ژاندارم ها را می بیند که به سمت او میروند و سریعا خودش را به دل درد میزند که برزو خان به سرعت به خلیل دستور میدهد که او را نزد طبیب ببرند.
گویا گلو استوار پیش فرح گیر کرده است و او میگوید که به همه بگوید که فرح را نمیخواهد اما او میگوید تو را میخواهم و اگر با من ازدواج کنی برادرت را از زندان آزاد میکنم و فرح از او میخواهد به جای این همه دست دست زودتر او را عقد خودش کند.
کارگران معدن مشغول هستند که برزو خان به سمت یکیشان میرود و او را بازخواست میکند.
نازبانو همسر خان مشغول شانه کردن موهای دخترش میباشد که ماه گل متوجه آشفتگی همسر خان میشود و جویای احوالش میشود که او میگوید ترسیده ام از این که باز هم بچه ام دختر شود و برزو خان او را ول کند.
نازبانو، گلصنم را صدا میکند و به او میگوید که به دنبال رمال برود و او را به آن جا ببرد.
خلاصه داستان قسمت دوم سریال کلبه ای در مه
ایاز به دنبال میجان می رود و با ایما و اشاره او را صدا میزند تا با هم به جایی بروند و میجان را به آن طرف پل میبرد، گل صنم ترسیده است و داخل یک کلبه چوبی میشود و با گفتن تو کی هستی ترسیده فرار میکند و ایاز نیز فرار او را تماشا میکند.
میجان که ترسیده است دوان دوان میرود که زمین میخورد و بعد از کمی نشستن با حالی پریشان به خانه میرود و به مادرش میگوید چیزی نیست و تنها سردش شده است.
میجان به امام زاده رفته است و حالش پریشان است و فکر میکند، بعد از آن او با برداشتن بقچه ای دوباره به همان کلبه میرود و صورتش را میپوشاند، مردی که تیر خورده در کتفش هوشیار است، میجان ترسیده از کلبه خارج میشود و مقداری چوب جمع میکند و از خدا کمک میخواهد. میجان به داخل کلبه چوبی میرود و برای او آتش روشن میکند تا گرمش شود.
مرد سعی دارد حرفی بزند با ایما و اشاره و بریده بریده از او میخواهد تیر را از دستش دربیاورد، اما میجان آشفته میگوید نمیتواند و از کلبه خارج میشود.
میجان با خانه میرود و گریان است که طایب جویای احوالش میشود، او از طایب درباره جنگل آن طرف پل سوال میپرسد که آیا واقعیت دارد هر کس به آن جا رفته است، صبح فردا را ندیده که مادرش میگوید همه این حرفا خرافات است، شیطان را لعنت کند و بخوابد.
میجان از خواب میشود و مادرش را صدا میکند و اما با ندیدنش به سرعت از خانه بیرون میرود و دنبالش میگردد.
اما هر چه او را صدا میکند و این طرف و آن طرف میرود، پیدایش نمیکند.
میجان به خانه ارباب میرود و باز هم سوالاتش را از خاله اش میپرسد که او نگران میشود اما میجان سریعا خداحافظی میکند و میرود.
میجان باز هم به جنگل میرود تا سراغی از آن مرد بگیرد و دائما زیر لب از خدا میخواهد کمکش کند که مادرش را داخل کلبه میبیند و او میگوید هرچه سریعتر به دنبال طبیب برود…
میجان از کلبه خارج میشود تا هیزم جمع کند و کلبه را برای جوان تیر خورده گرم کند.
طایب از میجان میخواد که طبیب را تنها به آن جا ببرد و کسی خبردار نشود.
میجان قضیه را برای دکتر تعریف میکند و او بدون معطلی وسایلش را جمع میکند تا به راه بیافتند.
برزو خان به کارگران معدن دستور میدهد تا بعد از پایان کارشان به تالاب بروند و برای پیدا کردن جنازه ها به استوار کمک کنند.
یکی از معدنچی ها مقابل خان میایستد و میگو ید زیر بار حرف زور نمیرود و این موضوع باعث میشود که از کارش بیکار شود.
طبیب مشغول مداوای پسر تیر خورده است که میجان فکر میکند او مرده است، اما دکتر میگوید دردش زیاد است و بیهوش شده است.
برزو با پدرش خان روستا صحبت میکند و او میگوید دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد که مردم به چه چشمی نگاهش میکنند، برزو تمام حساب و کتاب های رعیت را به صورت مکتوب به پدرش میدهد.
فرح به سراغ خاله میجان میرود و میگوید طبیب او را جلو میجان سکه یک پول کرده است و گله مند است.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |