خلاصه داستان قسمت دهم سریال وارش
در این مطلب از سایت کولاک خلاصه داستان قسمت دهم سریال وارش را برای شما کاربران عزیز و علاقمند به سریال های تلویزیون ایران آماده کرده ایم که در ادامه این پست می خوانید.این مجموعه تاریخی-درام-عاشقانه ایرانی به کارگردانی احمد کاوری است که در در حال حاضر در شبکه سه در حال پخش میباشد.
خلاصه داستان قسمت دهم سریال وارش
یوسف بعد از به آتش کشیدن کارخانه ی تراب هراسان پیت نفت را به سمتی پرتاب کرد.لنگه کفشش هم از پایش درآمد و در پشت بوته ها پنهان شد.
خیلی زود اهالی با داد و بیداد جمع شدند و مشغول خاموش کردن آتش شدند.یوسف نیز به درون قایق پدرش رفت و آنجا نشست.
در خانه وارش و جاوید از صدای اهالی بیدار شدند. جاوید فانوس را برداشت تا ببیند چه شده است؟ وارش او را منع کرد. و پرسید یوسف کجاست؟ جاوید گفت :« حتما زودتر رفته ببیند آتش سوزی کجاست»
وارش اجازه داد جاوید برود و تاکید کرد یوسف را هم با خودت بیاور.
جاوید به همراه بقیه ی اهالی در حال دویدن به سمت کارخانه بود که لنگه کفش یوسف را دید. فهمید که کار یوسف است. به سمت قایقی که یوسف در آن نشسته بود رفت. یوسف آنجا بود. لنگه کفش را به او داد. و از او پرسید :« تو کارخانه را آتش زدی ؟! یه نفر را کشتی»
یوسف گفت :« نمیخواستم بکشمش. میخواستم بهش ضرر بزنم. ملک را تراب کشت»
جاوید گفت :« تو که گفتی نمیدانم کار کی بوده؟ اصلا ملک به تو چه!؟ »
یوسف گفت :« حالا میدانم کار کی بوده. آقاجان منم تراب کشت. ملک قبل از مرگش گفت که تراب آقاجانم را در دریا غرق کرده »
جاوید که متاثر شده بود گفت :« پاشو بریم خانه. »
یوسف گفت :« من میترسم. من نمیام. اگه بیام منو دستگیر میکنن»
جاوید گفت :« نترس. کسی نمیدونه کار تو بوده. مگه چیزی جا گذاشتی؟ هر کس پرسید حاشا کن »
جاوید و یوسف به سمت خانه رفتند. وارش جلو در منتظر آنها بود. بوی نفت را از پیراهن یوسف شنید و نگران شد. پرسید :« جان آقاجانت بگو کار تو بوده!؟ »
یوسف و جاوید انکار کردند و گفتند برای خاموش کردن آتش آنجا رفته بودند.
آن شب گذشت و فردا صبح جاوید و یوسف به سمت کارخانه رفتند تا سرو گوشی آب بدهند. مامور ژاندارمری آنجا بود. شاپور و موسی در حال داد و فریاد بودند که هر کسی اینکار را کرده حقش را کف دستش میگذاریم. مامور گفت :« میدانم کار چه کسی است »
جاوید و یوسف ترسیدند. یوسف گفت :« جاوید من باید بروم. وگرنه دستگیر میشوم.» جاوید سعی کرد مانع از رفتن یوسف شود اما نتوانست. به خانه رفتند و پول و لباس برداشتند. سراسیمه به دنبال تراکتوری که در حال رفتن به شهر بود دویدن. یوسف از جاوید خدافظی کرد و گفت مراقب مامان باش. هنوز چند قدمی دور نشده بود که جاوید گریان یوسف را صدا کرد و گفت که نگران اوست و میخواهد با او برود. یوسف قبول کرد و آن دو با هم راهی تهران شدند.
فردای آن روز اخبار ضد و نقیضی راجع به تراب به گوش میرسید. عده ای میگفتن تراب جزغاله شده و مرده. عده ای میگفتند هنوز زنده است.
وارش که متوجه نبود پسرانش شد از همه سراغ آنها را گرفت و حتی به در خانه ی تراب رفت و از شکوفه سراغ جاوید را گرفت. شکوفه گفت که شنیده است امروز جاوید و یوسف با تراکتور رفته اند.
دوان دوان به سمت خانه ی میرولی رفت و کمک خواست. به همراه میرولی به سمت ژاندارمری رفتند.
مامور ژاندارمری در درجه ی اول گفت خود تراب در هنگام مصرف مواد دستش به پینکیک خورده و آنجا آتش گرفته. اما شاپور و موسی میگفتند پس پیت نفت آنجا چه کار میکرد. و ما از زن ملک شکایت داریم.( زن ملک دو روز قبل با کمک میرولی و گیلانه و پولی که آنها به او دادند راهی اصفهان شده بود)رفتن وارش و میرولی به ژاندارمری و اعلام گم شدن جاوید و یوسف باعث شد مامور از وارش بپرسد:«این پیت نفت را میشناسی!؟» وارش گفت :« پیت نفت ما اینجا چیکار میکند!؟»
مامور گفت :« بچه های تو کارخانه را آتس زده اند و این را در صحنه جرم جا گذاشته اند»
وارش گفت :« شاید کس دیگری پیت نفت ما را دزدید و آن را آنجا انداخته است.»
مامور گفت :« پس بچه های تو چرا فرار کرده اند!؟»
وارش و میرولی آشفته به خانه رفتند و دیدند که پول ها در خانه نیست و جاوید و یوسف آنها را برداشته اند.
مامور ژاندارمری به رستوران وارش رفت و از او خواست بچه هایش را تحویل دهد. گفت :« صد هزار تومن ضرر به کارخانه زده شده. تراب معلوم نیست بمیرد یا زنده بماند.بچه هایت را پیدا کن »
مامور ژاندارمری فردی را نیز فرستاد که پشت سر وارش برود تا ردی از بچه ها پیدا کند.
وارش و میرولی به ترمینال رفتند و بعد از پرس وجو کردند متوجه شدند که بچه ها به تهران رفته اند. بعد از خروج آنها از ترمینال مامور مخفی هم وارد ترمینال شد و متوجه محل رفتن آنها شد.
درآنسوی داستان جاوید و یوسف در تهران در حال خوش گذرانی بودند. به سینما میرفتند و با لباس های قهرمانان فیلم ها عکس میگرفتند. همه چیز خوب بود تا روزی که برای تماشای یک معرکه گیری ایستاده بودند. در بین جمعیت فردی جیب یوسف را زد و پول هایشان را دزدید.
پس از دزدیده شدن پولها جاوید گریه کنان به یوسف گفت که میخواهد برگردد. یوسف سعی میکرد جلوی او را بگیرد و به او میگفت :« نگران نباش میرویم سر کار پول در میاوریم. تو دلت برای شکوفه تنگ شده الکی میگی دلت برای مامان تنگ شده»
در ادامه این داستان از قسمت دهم سریال وارش خواهیم دید که در تهران چه اتفاقاتی می افتد….
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |