خلاصه داستان قسمت ششم سریال وارش
آنچه در قسمت ششم سریال وارش دیدید
وارش بعد از مرگ یارمحمد روزگار سختی را می گذراند. خرج و مخارج زندگیش را با حصیربافی می گذراند. از طرفی حمل کردن و سیر کردن شکم دو فرزندش برایش بسیار سخت و جانکاه شده. گیلانه برایش مقداری وسیله و غذا از خانه می برد و وارش با ناراحتی قبول می کند. یک شب نیز دوست یارمحمد همان مردی که یک پا داشت شبانه و به صورت مخفیانه به در خانه ی وارش می رود و ماهی می برد برایشان. راوش می فهمد و او را دنبال می کند. مرد می گوید یارمحمد به گردن او حق دارد و اینکار برای جبران زحمات اوست.
وارش به بازار می رود و حصیر و جارو می فروشد. موقع برگشت از درشکه جا می ماند و مجبور می شود بچه هایش را بغل کند. وسایلش را به کول بگیرد و پیاده به خانه برود. در راه تراب جلوی او را می گیرد و باز پیشنهاد ازدواجش را مطرح می کند. وارش اما باز هم او را رد می کند و می گوید تو چه جانوری هستی؟ مگر خودت زن و بچه نداری؟ تراب می گوید زنم را طلاق می دهم و تو خانم خانه خواهی شد. اما وارش باز هم قبول نمی کند و می رود.
در این میان صاحبخانه ی وارش(آقای مرادی) که پیره مردی ۷۰ساله است نیز از وارش خاستگاری می کند. و شرط ازدواجش را نیز این است که یوسف (پسر یارمحمد و طوبی) را به یتیم خانه تحویل دهد. وارش سخت آشفته می شود و او را از خانه بیرون می کند.
مرادی نیز به وارش گفت باید خانه را خالی کند. و وارش مجبور به نقل مکان به خانه ی اقوامش می شود.
از طرفی تراب به نزد آدختر (زن فلجی که از تراب بزرگتر است و عاشق تراب است ) می رود و راجع به وارش می گوید. تا با همدستی همدیگر وارش را در فشار اقتصادی بگذارند و مجبور به قبول پیشنهاد تراب شود.
آدختر به بازار می رود و حصیر هایش را به قیمتی پایین تر از قیمت وارش می فروشد و مشتری های وارش دیگر از او خرید نمی کنند.
از طرفی آدختر مغازه ای دارد که راوش مواد غذایی از آنجا تهیه می کند. آدختر به خاطر تراب به وارش قرض نمی دهد. اما وارش که خودش و بچه هایش گرسنه هستند با خواهش و التماس او را راضی می کند تا به او مواد غذایی قرض دهد.
در این میانه میرولی نیز به پیش تراب می رود و نامه ای که سال ها است تراب با آن در حال باج گیری است را پس بدهد. تراب نیز می گوید نامه را پاره کرده و تراب هر چه باشد آدم فروش نیست.( قصد تراب این است که زمینه ازدواجش با راوش را فراهم کند و در این راستا لازم است رابطه اش با میرولی خوب باشد) میرولی نیز حرف تراب را باور می کند.
تراب به خانه می رود و به همسرش می گوید که می خواهد با وارش ازدواج کند. و او می تواند قبول کند و در همین خانه زندگی کند یا می تواند قبول نکند و به خانه ی پدرش برود. زن تراب نیز گریه می کند و چیزی نمی گوید.
شرایط وارش به شدت سخت و دردناک شده است. به سمت دریا می رود و گریه کنان از خدا کمک می خواهد.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |