خلاصه داستان قسمت نهم سریال وارش
آنچه در قسمت نهم سریال وارش دیدید
دوست میرولی (ملک) با همسرش در حال دعوا هستند. زنش به او می گوید :« بچه هایم را از من گرفتی »
ملک می گوید :« تو فکر می کنی من دوست دارم پسرم را جای خودم بفرستم زندان. اگر بیرون بود حتما کشته می شد »
بعد هم برای اینکه دل همسرش را به دست بیاورد مقداری پول به او داد و گفت هر چه دوست داری برای خودت بخر. این ها را تراب داده. گفتم که آدم خوبی است.
ملک و موسی (نوچه ی تراب که با همدستی هم در حال قاچاق چوب هستند) در کارخانه چوب بری مشغول به کار بودند. که دیدند پلیس ژاندارمری به پیش تراب رفت و با هم مشغول حرف زدن شدند. موسی که شصتش خبر دار شده بود هراسان به پیش ملک رفت و هر دو در آستانه در ایستادند و به آنها نگاه کردند. موسی گفت :« دارد ما را به تراب می فروشد. هر چی تراب گفت انکار کن. وگرنه منکه دامادشان هستم ولی تو را مثل یارمحمد می کشد.» ملک ترسید و با تعجب گفت :« یارمحمد را تراب کشت!؟ کجا!؟ چطوری؟!»
موسی گفت :« اره. همین جا به قصد مرگ زدش. بعدشم توی تور پیچیدش و انداختش دریا. جنازه شم پیدا نشد. »
در همین حین مامور ژاندرمری از تراب خدافظی کرد و رفت. تراب آرام و خونسرد قدم زنان به سمت آن ها رفت و به داخل کارخانه وارد شد.
رو به ملک کرد و گفت :« چیزی کم و کسر نداری ؟ همه چیز خوب است ؟ راحت هستید؟»
ملک گفت :« بله آقا. خدا رو شکر به لطف شما همه چیز خوب است.»
ناگهان تراب سیلی محکمی به گوش ملک زد و گفت :« چوب های من را می دزدی؟! »
موسی چند قدمی به عقب برداشت. یک سیلی هم به موسی زد. ملک فرار کرد و رفت.
تراب نوچه هایش را به دنبال ملک فرستاد تا او را بگیرند و خودش به سمت موسی رفت و حسابی او را کتک زد. نوچه ی دیگر تراب وساطت کرد و موسی را از زیر مشت و لگد تراب بیرون کشید.
ملک به سمت دریا کنار رفته بود و در جنگل آتش روشن کرده بود. نوچه های تراب او را دیده بودند و به تراب خبر دادند.
تراب با موسی و نوچه ی دیگرش به دریا کنار رفتند تا ملک را پیدا کنند.
شب بود و باران تندی میزد. یوسف در قایق پدرش نشسته بود با فانوسی در دست که صدای را شنید که ملک را صدا میزند. به آرامی خودش را پشت بوته ای پنهان کرد تا ببیند ماجرا از چه قرار است.
تراب و نوچه هایش ملک را پیدا کردند و زیر مشت و لگد گرفتند.
ملک گفت :« من هر کاری کردم تنها نبودم. موسی هم با من بوده »
موسی گفت :« دروغ میگوید آقا» و مشتی به شکم ملک زد.
ملک گفت :« موسی به من گفته که یارمحمد را هم تو کشتی و در تور پیچیدی و به دریا انداختی ».
این بار موسی عصبانی شد و چند چاقو در شکم ملک فرو کرد. ملک به زمین افتاد.
تراب و نوچه دیگرش سوار ماشین شدند و آن جا را ترک کردند.
موسی با تن بی جان ملک در زیر باران تنها ماند. سعی کرد او را تکان بدهد اما نتوانست. او را رها کرد و رفت.
یوسف که تمام مدت شاهد این ماجرا بود به سمت ملک رفت و گریه کنان با او حرف زد و فریاد کمک کمک سر داد.
ملک گفت :« عمو جان مثل آدم که زندگی نکردم بگذار مثل آدم بمیرم ».
یوسف گریه کنان رفت تا کمک خبر کند. به رستورانشان رفت و به همه گفت ملک را کشتند.
وارش ، هادی(پسر میرولی ) و جاوید و بقیه افراد به سمت دریا کنار رفتند و با جسد بی جان ملک روبه رو شدند.
مامور ژاندامری آمد و به یوسف گفت که برای ثبت اظهاراتش به ژاندارمری برود.
وارش مخالفت کرد و گفت :« پسر من قاتل که نیست شاهد است».
مامور گفت :« چون شاهد است باید بیاید و بگوید چه دیده است ».
وارش با یوسف به ژاندارمری رفتند و یوسف آنچه دیده بود را به مامور گفت.
دادستار( نماینده ی شهر) به مامور زنگ زد و پرسید آن جا چه خبر است ؟
مامور گفت :« کار تراب بوده است ».
دادستار گفت :« این مردک احمق را فردا به پیش من بفرست و سرو صدای آن جا را نیز خاموش کن ».
مامور به یوسف فهماند که بگوید ملک توسط گراز مورد حمله قرارگرفته است. و بعد از ثبت اظهارتش او را به همراه وارش راهی خانه کرد.
تراب به رستوران وارش رفت و از او درخواست ازدواج کرد اما وارش باز هم جواب رد داد.
یوسف وارد رستوران شده بود و حرفای آن ها را می شنید.
تراب گفت :« وارش چرا جواب رد می دهی. من بیست سال است که به پای تو نشسته ام.دوستت دارم. وضع مالی خوبی ام دارم. چرا جواب رد می دهی؟»
یوسف با کوبیدن یکی از صندلی ها به همدیگر آن ها را متوجه حضور خود کرد و تراب از آن جا خارج شد و رفت.
اتفاقات اخیر یوسف را سخت آشفته و عصبانی کرده بود.به نزد میرولی رفت و از او راجع به مرگ یاراحمد پرسید. اما میرولی چیزی نمی دانست که به درد یوسف بخورد.
میرولی لباسی که از یارمحمد مانده بود را به یوسف داد و گفت : «این لباس یارمحمد است.تو پسرش هستی این را پیش خودت نگه دار».
یوسف در مدرسه هم مدام فکرش مشغول بود و به جاوید گفت : «ملک را گراز پاره نکرد او را کشتند. »
جاوید با تعجب گفت :« کی ملک رو کشت ؟! »
یوسف گفت :« هنوز مطمن نیستم ».
شب هنگام خواب یوسف از جاوید پرسید :« تو راضی هستی تراب با مادرمان ازدواج کند؟»
و خودش در جواب گفت :« اره راضی هستی چون تو دختر تراب را می خواهی. ولی تراب حق ندارد جای آقا جان من بیاید »
جاوید گفت :« چطور بابای تو جای بابای من آمد ».
و رویش را به سمت دیگری کرد و خوابید.
یوسف بلند شد و با پیتی از نفت به سمت کارخانه چوب بری تراب رفت.
تراب را دید که به داخل اتاقک آن جا رفت. یوسف با تعدادی چوب جلوی در اتاق را مسدود کرد تا تراب نتواند در را باز کند. سپس نفت ریخت و با فانوسش آن جا را به آتش کشید و فرار کرد.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |