سریالسریال‌ایرانی

خلاصه داستان قسمت هشتم سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت هشتم سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.

سهیلا به سیمین می گوید که شهاب به همراه مادرش به آن جا آمده است و خانواده اش با روی باز از آن ها استقبال و پذیرایی می کنند.
حاج عطا و مادر شهاب با هم در چالش مهاجرت کردن و نکردن بچه ها هستند و هر کدام قصد دارن طرف مقابل را متقاعد کنند.
مادر شهاب اجازه صحبت به بچه ها را نمی دهد و با زدن حرف هایی که بوی جدایی آن ها را می دهد از جایش بلند می شود و می رود، به تبع شهاب از او تبعیت می کند و دنبالش می رود.
سیمین که حالش بدتر از قبل شده خودش را در اتاق حبس کرده و گریه می کند و از آن طرف نسرین دل نگران ازدواج آن ها است با مادرش صحبت می کند.
عطا و گوهر از کودکیشان می گویند و با هم درباره حال و احوالشان صحبت می کنند و گوهر در میان حرف هایش از عطا برادرش می خواهد که اجازه بده سیمین با شهاب برود و حاجی می گوید که من می خوام مطمئن شم که شهاب عاشقه سیمین هست یا نه …
سیمین برای پدرش چای می ریزد و با هم به گلخانه می روند و درباره ازدواجش با شهاب با او صحبت می کند.
پدرش از خاطرات روزی که نسرین به دنیا آمده بود می گوید که او از همان بچگی مادر خواهر و برادر هایش شد و همیشه ازشون حمایت کردی و سیمین گله می کند که چرا همیشه او را نسبت به نسرین حسود خطاب کردند و ناراحت است و اعتراف می کند که ضعیف است. حاج عطا که سیمین را بی تاب شهاب می بیند به او اطمینان خاطر می دهد که با او صحبت کند و راه حلی برای ازدواجشان پیدا کند.
امروز و همسرش برای عید دیدنی به عمارت عمه گوهر رفته اند و امروز یک نامه مهر و موم شده را به حاجی می دهد و می گوید آدرس همان آدمی است که به دنبالش بوده، ابراهیم جعفرزاده…
حاجی بلافاصله آدرس را می گیرد و بعد از خرید چیز هایی به خانه ابراهیم می رود و گذشته ای که بینشان بوده است را مرور می کند.
حاجی به خانه ابراهیم می رود به محض ورود با زن ابراهیم که در حیاط است مواجه می شود.
عطا به کنار ابراهیم می رود و با او درباره گذشته صحبت می کند و خاطراتی از زمان پدرش تعریف می کند و به او می گوید که در حقش نارفیقی کرده است و حلالیت می خواهد و قصد رفتن می کند که عکس حبیب را می بیند و حالش نافرم به هم می ریزد و می گوید این زخم هنوز باز است.
حبیب که از آمدن حاجی کفری است با مادرش بحث می کند و مادرش به او می گوید که او زیر بال و پرشون رو دوباره گرفته و تمامی بدبختی هایشان گردن پدرش است و گریان می رود.
حاجی از وقتی که عکس حبیب را در خانه ابراهیم دیده است در فکر فرو رفته و هیچ حواسش به جای دیگری نیست…
حبیب به کنار پدرش رفته تا برایش غذا ببرد و به او بخوراند که با روی ترش او رو به رو می شود و از خانه بیرون می زند و به گاراژی که در آن قمار می کنند می رود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا