خلاصه داستان قسمت چهارم سریال وارش
آنچه در قسمت چهارم سریال وارش دیدید
بعد از زلزله وارش و یارمحمد که خانه هایشان را از دست داده بودند در منزل میرولی زندگی می کردند. بعد از اینکه تراب با یاوه گویی هایش راجع به رابطه ی وارش و یارمحمد موجب خشم میرولی شد و بین آن ها دعوایی در گرفت. میر ولی و گیلانه به فکر افتادند که پیشنهاد ازدواج وارش و یارمحمد را مطرح کنند.
در ابتدا وارش و یارمحمد هر دو ناراضی بودند. وارش دلیلش عذاب وجدان از مرگ طوبی بود و گفت :« اگر من از یار محمد نخواسته بودم اول بچه ی من را از زیر آوار بیرون بکشد. زودتر به خانه ی خودش می رسید و شاید الان طوبی زنده بود. »
اما گیلانه این حرف را رد کرد و گفت :« قسمت اینگونه بوده است. دختر من(هاجر) جلوی چشم من در زیر آوار ماند و من نتوانستم نجاتش بدهم.»
یار محمد نیز می گفت: « نمیخواهم پشت سر وارش حرف و حدیثی درست شود ».
بعد از صحبت های میرولی با یار محمد و گیلانه با وارش هر دو راضی شدند. و مراسم خاستگاری انجام شد.
در این میان تراب که قصد داشت هر طوری شده این ازدواج را بهم بزند. به سراغ آدختر رفت. (دختری که در جوانی عاشق تراب بود. اما به دلیل اختلاف سنی سه ساله با تراب با نارضایتی پدر تراب مواجه می شود. و در نهایت بعد از ده سال انتظار برای تراب خودش را از پشت بام به پایین پرتاب می کند و از دو تا فلج می شود. تراب نیز برای جبران این واقعه مغازه ای به او می دهد تا در آنجا با فروش مواد غذایی به زندگیش سرو سامان بدهد.)
آدختر هنوز عاشق تراب است. اما تراب از اول عاشق وارش بود. الان نیز به خاطر وارش به پیش آدختر می رود تا طبق نقشه ای ازدواج او را بهم بزند.
آدختر بعد از گلایه از بی وفایی تراب در نهایت به دلیل عشقی که به تراب دارد قبول کرد که اینکار را برای تراب انجام دهد.
بنابراین به همراه چند زن دیگر به منزل میرولی رفتند.
در منزل میرولی که بساط عروسی و شادی برپا است. عروس و داماد در حال پوشیدن لباس های نویی هستند که تازه از بازار خریده بودن. و گیلانه در حال کل زدن بود که صدای آدختر به گوش رسید.
گیلانه مضطرب به سمت آن ها رفت و آن ها را به داخل خانه دعوت کرد. اما آدختر که برای برهم زدم مراسم آمده بود با داد و فریاد گفت :« مردم شهر همه عزادار هستند اما شما در حال جشن و شادی هستید. از خودتان خجالت بکشید.» توضیحات گیلانه در این باره به گوش آدختر فرو نمیرفت و او همچنان فریاد زنان در پی برهم زدن مراسم بود.
وارش که از شدت عصبانیت اختیار از کف داده بود به سمت آدختر رفت و گفت :« به آن پدر نامردی که تو را پر کرده بگو اینکارها فایده ای ندارد. »
آدختر در بین داد و بیدادهایش یارمحمد را بدقدم و مسبب زلزله و رنج مردم دانست.
در همین زمان یارمحمد که صدای او را شنید با عصبانیت فرزندش را بغل کرد و از خانه بیرون رفت.
گیلانه و وارش مات به رفتن او نگاه کردند و گیلانه رو به آدختر کرد و گفت :« خیالت راحت شد؟ داماد را فراری دادی و مراسم را بهم زدی. الان میتوانی بروی. همه بروید خانه یتان. »
یار محمد غمگین و دلشکسته به لب دریا رفت و با فریاد به خدا گفت :« من از تو گله دارم. زنم را از من گرفتی. به خاطر سبزی آمدم سیاهی نصیبم شد. برای دوستی آمدم دشمنی نصیبم شد. آیا من بدقدم هستم ؟ »
میرولی به دنبال یار محمد می گشت و او را در چادری که زده بود پیدا کرد که در حال خواباندن فرزندش است. میرولی به نزد او رفت و با حرفای که زد سعی در آرام کردن و برگراندن یارمحمد داشت اما بی فایده بود.
در نهایت وقتی که یارمحمد بر سر قبر طوبی رفته بود وارش به پیش او رفت و از او خواست تا مردش بشود و با هم ازدواج کنند. تا در ازای نگهداری او و فرزندش از یوسف مراقبت کند و او را مانند بچه ی خودش بزرگ کند.
یار احمد و وارش با هم ازدواج کردند و مراسم کوچکی ترتیب دادند و به شادی این وصلت سر گرفت.
همچنین آنها به ثبت احوال رفتند و برای بچه هایشان شناسنامه گرفتند. به تاریج ۱۹ شهریور ۱۳۳۷.
بعد از آن نیز وارش قایق کهنه ی شوهر سابقش را به یاراحمد نشان داد تا در آن به کار ماهیگیری بپردازد. یار محمد گفت :« قایق خوبی است کمی آن را تعمیر می کنم »
وارش گفت :« این قایق بدشگون است. و مرد من را از من گرفت. اگر تو را هم از من بگیرد چی!؟ »
یاراحمد گفت :« نترس همچین اتفاقی نمی افتد»
یار محمد بعد از تعمیر قایق به همراه صادق( همان دوستی که یک پا داشت ) به ماهیگیری رفتند.
بعد از کار تراب و نوچه هایش آمدند تا طبق معمول از کار آنها باج خودشان را بردارند. اما یارمحمد مانع اینکار شد و با تراب و نوچه هایش گلاویز شد و آنها را کتک زد.
تراب که از نظر فیزیکی از پس یارمحمد برنیامد به همراه نوچه هایش رفتند.
اما هنوز آن ها دور نشده بودند که ماشین ژاندارمری آمد و ماهی های صید شده را برداشت و گفت :« از این به بعد برای ماهیگیری باید مجوز داشته باشید. این ماهی ها هم چون بدون مجوز صید شده است را می بریم ».
مخالفت یارمحمد و صادق بی فایده بود و آن ها مجبور شدن برای دریافت مجوز به ژاندارمری بروند.
اما مامور آن جا به یارمحمد گفت :« تو بومی این جا نیستی و ما به تو مجوز نمی دهیم. میتوانی به پره بروی( پیش میرولی) یا خودت را بارنشسته کن.»
یار محمد که بسیار عصبانی شده بود گفت :« میرولی هم بومی نیست پس چرا به او مجوز می دهید.»
حرفای منطقی یارمحمد بی هیچ جوابی از سوی مامور ژاندارمری با تهدید یارمحمد به تبعید مواجه شد. یار محمد خسته و ناامید آن جا را ترک کرد.
بیرون اقای نماینده را دید و مشکلش را با او مطرح کرد اما نماینده هم گفت :« به شهر خودت برگرد. نماینده تان را پیدا کن. عریضه بنویس تا مشکلت را حل کند.»
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |