خلاصه داستان قسمت ۱۱ فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک خلاصه داستان قسمت ۱۱ فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. فصل پنجم این سریال پر طرفدار از شبکه جم سریز در ساعت ۱۱ و از شبکه جم تیوی روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت ۸ شب پخش می شود.
قسمت ۱۱ فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
جانر حسابی به خودش می رسد و روانه خانه همان زن که مدیر بانک بود می شود. وقتی به خانه ی او می رسد متوجه می شود که آن زن یه گربه خانگی داره که حسابی وابسته به آن است و حتی او را پسر خودش میدونه جانر فکری به سرش میزنه و تصمیم میگیره که با دزدیدن اون گربه از آن زن حرف بکشد. وقتی جانر از خونه میخواد بره گربه را با خودش می برد آن زن وقتی می فهمد که گربه اش در خانه نیست حسابی میترسد و به هم میریزد فردای آن شب جانر با یک صدای ناشناس به آن زن زنگ می زند و بهش میگه گربه دست ماست اگر می خوای گربه را پس بگیری و دوباره ببینیش باید چیزی که میخوامو بهم بگی. آن زن که حسابی به هم ریخته بهش میگه باشه هرچی میخوای بگو میگم بهت و قبول می کنه به همین خاطر ازش درباره آرزو سوال می کند و بهش میگه آرزو را از کجا میشناسی؟
چه جوری باهاش آشنا شدی؟ اون زن بهش میگه آرزو دوست دوران دبیرستان منه همکلاس بودیم یک روز اومد پیش من و بهم گفت توی شرکت تازه استخدام شده و برای اینکه تو اون شرکت موندگار بشه و خودشو به آنها ثابت کنه میخواد که واسه شرکت یه وام بگیره یه وامی که قبلاً خیلی تلاش کردن ولی موفق نشدند. این جوری می خواست خودشو به همه ثابت کنه من هم قبول کردم و برایش وام گرفتم. آنها که صدایش را روی اسپیکر گذاشته بودند، اندر هم صدایش را میشنود و ضبط می کند. چاتای با وکیلش به همراه ییلدیز و وکیلش تو شرکت قرار میزارن چاتای به ییلدیز میگه که وضعیت مالی من زیاد الان خوب نیست و ازش خواهش می کنم که حساب ها را باز کنه تا بتواند به کارهایش رسیدگی کند اما ییلدیز اصلا به مشکلات مالی چاتای و حرف هایش اعتنایی نمی کند و اهمیت نمی دهد و بهش میگه من از حقم نمیگذرم و تا قرون آخر را می خواهم و از وکیلش می خواد تا به کارها رسیدگی کند.
چاتای به هم میریزه و کلافه می شود اندر که فکر میکنه با این صدای ضبط شده آرزو را می تواند از چشم دوعان بیاندازد حسابی خوشحال است و با دستی پر به اتاق دوعان می رود و بهش میگه من درباره ی آرزو دوستت تحقیق کردم و یه چیزی فهمیدم آرزو برای اینکه خودشیرینی کنه و خودشو تو چشم بقیه خوب و موفق نشون بده رفته وامی که ما درخواست داده بودیم را کلاً لغو کرده و پیش دوست دوران دبیرستانیش رفته و از او خواسته که وام شرکت را درست کند. دوعان که اصلا تعجب نکرده با کمال خونسردی بهش میگه خودم میدونم من خودم از همه این چیزها خبر دارم من نه تنها از کارهای آرزو بلکه از تمام کارهای اطرافیانم خبر دارم سپس به اندر میگه آرزو یه دوست خیلی خوب برای منه و هیچ وقت کنار گذاشته نمیشه آرزو همیشه کنار من هست اما نه در زندگی شخصیم بلکه در زندگی کاریم چون دوست ندارم با کسی باشم که زیر زیرکی و پنهانی پشت سرم کارهایی انجام بده اندر که حسابی تو ذوقش خورده کلافه میشه و از درون حرص میخوره با شنیدن این حرفها از دوعان حسابی جا میخورد و باحالی گرفته به اتاقش برمیگردد.
بعد از رفتن ییلدیز از بیمارستان روانی یک نفر که او را دیده به کومرو خبر میده و کومرو تصمیم میگیره که برای ییلدیز یه نقشه بکشد جوری که بهش نشان دهد چاتای این کارو کرده به همین خاطر به یک نفر میگه به ییلدیز زنگ بزنه و بهش خبر دهد که من فهمیدم داری درباره شخصی به اسم کومرو تحقیق می کنی من بهت میتونم یه اطلاعاتی بدم اما شرط دارم. ییلدیز ازش میپرسه که منو از کجا میشناسی چه جوری فهمیدی؟ اما اون زن چیزی نمیگه. ییلدیز ازش شرطشو میپرسه آن زن به ییلدیز میگه چیزهایی که میخوای و من بهت میگم ولی در عوضش باید حضانت هالیت جان را به چاتای بدهی. ییلدیز با عصبانیت تلفن را قطع میکند. آن زن که یکی از پرسنل های بیمارستان روانی بوده متوجه میشه که ییلدیز آن روز به دنبال اطلاعاتی درباره کومرو بوده و از آنجایی که با کوپرو رابطه نزدیکی داشته بهش خبر میده در واقع کومرو میخواسته با این کارش ییلدیز به چاتایی مشکوک بشه و فکر کنه با این کارش چاتای اصلاً ییلدیز برایش مهم نیست و فقط هالیت پسرشو میخواد و با این کار آنها را از همدیگه دور کنه.
چاتای تو خونه تنهایی نشسته و به زندگی اش که از هم پاشیده فکر میکنه و حسابی به هم ریخته. فیضا که میدان را خالی دیده تمام تلاشش را میکند که به چاتای نزدیک شود و بهش زنگ میزنه و ازش میخواد تا در خانه تنها نماند و پیشش بره و با هم دیگه صحبت کنن اما چاتای قبول نمی کنه و بعد از تشکر بهش میگه می خوام تنها باشم و تلفن را قطع میکند. فیضا به حرف های او اعتنایی نمی کنه و خودش میره به طرف خانه چاتای از آنجایی که کومرو به خدمتکار خانهاش سپرده بوده که هر وقت هر کسی به خانه چاتای رفت و آمد کرد به او خبر دهد، او هم با دیدن فیضا به کومرو اطلاع میده که یک زن غریبه به خانه چاتای رفته. کومرو حسادت میکنه و برای سوال میشه که اون شخص کیه به خاطر همین سریعاً به خانه چاتایی میره.
فیضا میخواست موضوع مهمی را به چاتای بگه که کومرو از راه میرسه و با چاتای به خاطر فیضا دعوا میکنه ییلدیز تصمیم میگیره به خانه چاتای برود و درباره آن زنگ مشکوک با چاتای صحبت کند همان لحظه که او وارد خانه میشود، کومرو و فیضا را آنجا می بیند ییلدیز وقتی آنها را آنجا می بیند خنده عصبی میکنه با کلافگی میگه خداروشکر که جمعتون جمعه حالا که همتون اینجا هستین هیچ کسی بدون گفتن حرفش به چاتای از این خانه نمیره. چاتای از این وضعیتی که توش قرار داره حسابی کلافه و عصبی شده و اصلاً نمی داند که چه خبره؟! ییلدیز هم مشتاقانه ایستاده تا حرف های آنها را بشنود و بفهمد که ماجرا از چه قراره….
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |