سریالسریال‌ایرانی

خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت ۴۸ سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.

حبیب با تعدادی طاقه پارچه به شرکت رفته است و از یحیی درخواست پارچه می کند و خسته روی مبل می نشیند که سیمین از راه می رسد و حبیب بلند می شود و ورود او به بازار پارچه را تبریک می گوید…
آن ها شروع به صحبت درباره کار می کنند و حبیب حرف آوردن و پول سرمایه را می کند که سیمین می گوید چیزی ندارد و الان نمی تواند پولی وسط بگذارد که حبیب حرف احمد را پیش می کشد و می گوید بهتر است خواهر شما و احمد آقا چند وقتی شهرستان پیش عمه تون باشند که باعث می شود سیمین به فکر فرو برود، در همین زمان تلفن زنگ می خورد و می گویند باید به کلانتری برود.
خبیب با سر هم کردن دروغ هایی به سیمین به کلانتری می رود و می فهمد که منصور به جرم قتل صاحب خانه اش به زندان افتاده است.
او می گوید من تنها یک شاهد دارم که احمد است و او می تواند گواهی بدهد که آن زمان در خانه نبوده است و باعث جا خوردن حبیب می شود.
حبیب به گاراژ می رود تا با جواد صحبت کند، جواد کامیون دار می گوید که اگر پلیس به سراغش برود چفت دهانش را باز می کند و همه چیز را می گوید اما حبیب ماجرایی که برای منصور پیش آمده را تعریف می کند و می گوید برایش پیشنهاد بهتری دارد تا از شر منصور و احمد و خودش خلاص شود.
سارا دوست سیمین به شرکت پیش سیمین رفته است و شروع به سر به سر گذاشتن او می کند و می پرسد که آیا حبیب بهش ابراز علاقه کرده است یا نه که حرف هایشان می چرخد و به سهیلا می رسد که سارا می گوید تو از وقتی که ازدواجت بهم خورده دیگر چشم دیدن ازدواج خواهرات رو نداری… سیمین بهش می گوید بهتر زودتر بروی که او بهش می گوید برایت خبری دارم و چند وقت دیگر سمینار پزشکی برگزار می شود که شهاب هم آن جا حضور دارد.
سیمین بهش می گوید که همه چیز بین ما تموم شده و من دیگر قصد ازدلوج ندارم که او می گوید این بار همه چیز رو خراب نکن و نذار زندگیت از بین برود که سارا می رود.
یحیی به سیمین می گوید که آقای سنایی به شرکت آمده و با شما کار دارد و سیمین او را به داخل دعوت می کند.
حبیب به شرکت می رود و با جای خالی آن ها رو به رو می شود و به یحیی می توپد که چرا سعی نکردی سر از ماجرا دربیاوری و او گفت تا خواستم بفهمم نشد.
سیمین در خانه به شرکت زنگ می زند و می گوید سریعا خودت را به این جا برسان. حبیب بعد از قطع کردن تلفن پولی به یحیی می دهد و می گوید بهتر است چند وقتی این جا آفتابی نشی و به خانه حاج عطا می رود.
حبیب در راه حرف های حاج عطا و احمد را به خاطر می آورد. حبیب به در خانه حاج عطا می رود و قبل از ورود حرف های احتمالی سیمین را با خودش مرور می کند و بعد از آن دل را به دریا می زند و به دم در می رود.
سیمین در را باز می کند و به حبیب می گوید که سهیلا از خانه رفته و وسایلش را نیز با خودش برده است. حبیب می گوید با هم به دنبالشان می گردیم و بعد از آن علت آمدن احمد به شرکت را جویا می شود که می گوید آمده بود دفترچه را بدهد و بعد از آن با هم راهی می شوند و به همه جا می روند و دنبال سهیلا می گردند اما پیدایش نمی کنند و حبیب می گوید بهتر است به کلانتری خبر بدهیم که سیمین مقاومت می کند و می گوید آبرویمان می رود و در آخر همه چیز را گردن نسرین می اندازد و او را راضی می کند تا به خانه آن ها برود. سیمین به آن جا می رود و از زیر زبون نسرین بیرون می کشد که او به خابگاه رفته است.
عمه با آن دو حرف می زند و آرامشان می کند اما هر دو به ظاهر آروم می شوند.
سهیلا در خابگاه با دوستش حرف می زند و از آبرو ریزی سیمین پیش ناهید و برادرش می گوید. دوستش از عشق و علاقه مادر و پدرش می گوید و دلش می خواهد که یک عشقی مثل آن ها را تجربه کند. آن دو مشغول حرف زدن هستند که دوست دیگری به اتاقشان می رود و می گوید خواهرت زنگ زده است. او استرس می گیرد و وقتی می فهمد نسرین است آروم می شود که با شنیدن این که سیمین فهمیده او آن جا است با عصبانیت قطع می کند و می گوید دیگر به خانه بر نمی گردد.
حبیب، سیمین را به خانه می رساند و در مسیر به او می گوید که ای کاش کسی بود تا بار این مسئولیت ها را از دوش شما بردارد اما سیمین تنها با گفتن ممنون از ماشین پیاده می شود و می رود.
احمد شبانه به گاراژ رفته تا جواد را ببیند که آقایی می گوید او رفته است و دیگر بر نمی گردد.
احمد و عمه گوهر در خانه با هم راجب سهیلا حرف می زنند و نگران او هستند، نسرین هم شیفت شب بیمارستان است و گوهر خانم خبر می دهد که نامه سعید آمده و در خوشحالی با هم شام می خورند.
بعد از شام احمد چای می ریزد و کنار مادرش با هم خاطره سازی می کنند، احمد دلیل بی قراری این روز های مادرش را می پرسد و او حرف های قدیم و این که پدر او فرق می کند را می زند و ادامه می دهد که پرویز برگشته است.
احمد از شنیدن این حرف جا می خورد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می رود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا