خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت ۴۹ سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.
عمه خانم قصد دارد که برای عطا و شکوه حلوا خیرات درست کند که احمد به کنارش می رود و حرف پرویز را به میان می کشد.
او می پرسد که قصد آمدن پرویز چیست که گوهر خانم می گوید پدرت است و باعث جا خوردن احمد می شود و ادامه می دهد که به خانه شان رفته است و ماهرخ گفت آمده تا تو را ببیند که احمد کلافه می شود و برای این که گوهر آرامش کند می گوید نسرین هم همه چیز را می داند و احمد می رود.
حبیب به پدرش غذا می دهد و ماجرای امروز را تعریف می کند و می گوید احمد هم مثل حاج عطا است و کمر بسته تا دست منو رو کند و حسابی ترسیده بودم و قصد داشتم اعتراف کنم اما تصمیم گرفتم که روش رو کم کنم و بهترین دفاع حمله است و دفتر حاج عطا را به پدرش نشان می دهد اما حاج ابراهیم در سکوت تنها به خوردن غذایش ادامه می دهد.
سیمین در اتاقش نشسته است و برای مادر پدرش نامه می نویسد و گریه می کند از سختی نگهداری بچه ها، از آمدن دوباره شهاب، از این که دوست دارد مثل نسرین به دنبال زندگی و آرزو هایش برود، می نویسد.
احمد به بیمارستان رفته تا با نسرین حرف بزند و او را به خانه ببرد که قبل از آن بهش پیشنهاد املت می دهد و با هم به رستوران می روند تا غذا بخورند.
نسرین از احمد می خواهد که زودتر بگوید از آمدن عمه گوهر می گوید که او احمد جواب می دهد مامان صبح زود رفت هلال احمر تا نامه سعید را بگیرد.
احمد شروع به گفتن می کند و از پدرش می گوید، نسرین آرامش می کند و می گوید من همه چیز را می دانم اما احمد ادامه می دهد که چیز هایی مانده که خودم باید بهت بگویم.
احمد گذشته را که در تظاهرات تیر خورده بود و پدرش را آن جا دیده بود را شروع به تعریف می کند.
به نسرین می گوید از حال رفتم اما وقتی به هوش آمدن در بیمارستان بودم و او را دیدم و فهمیدم که مادرم بهش نشونی من را داده و آن جا بهم گفت که سال ها دنبالت بودم و من پدرت هستم.
احمد از دوران سختی که حسین را پدر خودش می دانسته و نمی توانسته پرویز را قبول کند می گوید، نسرین همراهی اش می کند و می گوید حال اون روز های تورو یادمه اما کسی حرفی نمی زد و چیزی نمی گفت.
احمد حالش گرفته است و می گوید حالا برگشته و نمی دونم باید چیکار کنم، چه کاری درست و غلطه باید ببینمش، به احساساتش جواب بدم، براش پسری کنم یا نه…
پرویز پیش وکیلش رفته و اطلاعات کاملی از وضعیت الان احمد و گوهر از او می گیرد.
حبیب به سراغ آقایی به اسم هرمز رفته است و بهش می گوید برایت پیشنهاد کار دارم اما او مقاومت می کند و می گوید نمی خوام زندان بیوفتم اما حبیب با چرب زبونی خامش می کند تا زاق سیاه احمد را چوب بزند و سایه به سایه دنبالش باشد.
سیمین در خانه کار هایش را می کند و بچه ها را به بلور می سپارد و خودش با ماشین از خانه به خابگاه می رود تا برای سهیلا وسیله ببرد.
سهیلا در خوابگاه با دوستش درباره مهاجرت حرف می زند و لباس هایش را اتو می کند و با حرف هایش حسابی کلافه اش می کند که یکی دیگر از دوستانش به اتاقشان می آید و می گوید باید نهار بخوریم منتها سهیلا زمانی که می فهمد غذا را سیمین آورده به سر جایش بر می گردد و می گوید من به این غذا لب نمی زنم.
حبیب به کلانتری رفته و با منصور حرف می زند و می گوید من رضایت پسر صاحبخانه را می گیرم و مدرکی بر علیه تو نیست که بخواهند نگهت دارند.
سهیلا به خانه برگشته و به اتاق پدر مادرش می رود و از داخل چمدان مدارک فوت پدر و مادرش را بر می دارد و بعد از آن جا به عکاسی می رود تا عکس بگیرد و برای پاسپورت اقدام کند.
سهیلا در خابگاه روی تختش نشسته تو فکر است و خوابش نمی برد. احمد به در خانه ماهرخ رفته و تو را از دور می بیند اما جلو نمی رود و از طرف دیگر پسری که از طرف حبیب مامور تعقیب او شده نیز به دنبالش است.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |