سریالسریال‌ایرانی

خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت ۵۱ سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.

احمد در محل کارش با صاحب کارش حرف می زند و او می گوید یک ماه آموزشی ات تمام شده و از حالا استخدامی و از احمد درباره پدر شهیدش و سابقه جبهه اش سوال می پرسد و او می گوید گفتن این ها در رزومه کاری ات باعث اعتبار و امتیاز است و از حالا به بعد به عنوان مدیر مالی مشغول به کار می شوی…
تلفن احمد در اتاق کارش زنگ می خورد، بر می دارد که متوجه می شود پرویز پدرش پشت خط است و او آن طرف خط شروع به حرف زدن می کند و می گوید می خواهم ببینمت و در میدان اسب دوانی با هم قرار می گذارند.
احمد سوار ماشینش می شود تا به دیدار پدرش برود. هرمز هم چنان احمد را سایه به سایه تعقیب می کند و دنبالش است.
احمد به آن جا می رسد و از دور پرویز را می بیند از کاشینش پیاده می شود و به سمتش می رود و هرمز از دور آن ها را نگاه می کند.
پرویز شروع به حرف زدن می کند و از گذشته و خاطرات خودش با پدرش را تعریف می کند. احمد به میان حرف هایش می پرد و می گوید که فکر می کردم قرار درباره خودمون حرف بزنی که پرویز سر اصل ماجرا می رود و می گوید بعد از دیدن گوهر منتظر بودم ببینمت اما تو نیامدی و فکر می کنم این خواسته گوهر هست.
احمد می گوید من با تو هیچ خاطره مشترکی ندارم، چند باری به خانه ات آمدم اما دست و دلم به بالا آمدن نبود.
احمد شروع به تعریف خاطرات حسین آقا می کند و او را پدر خطاب می کند.
پرویز به حرف هایش گوش می دهد و احمد از حسرت نبودن پدر می گوید و می گوید و می گوید…
می گوید تو زمانی انتخاب کردی که پرواز کردی و رفتی و من و مادرم را تنها گذاشتی.
پرویز از شرایط خودش و خانواده اش می گوید که تا زمانی که پدرش زنده بوده حتی مادرش جرئت نداشته که بگوید پسری دارد و بعد از فوت پدرش ماهرخ به او می گوید که حالا تو یک پسر پانزده ساله داری، اما زندگی نظامی اجازه هیچ چیزی به من نمی داد و از زمان دانشگاه رفتنش و آشنا شدنش با حسین، عطا و ورودش به گروه آن ها و از دیدن گوهر و‌ازدواجش با او و ماجرا های بعد را می گوید که ساواک از کار های او با خبر شده بوده و به اجبار پدرش مجبور شده به آلمان برود.
پرویز حرف هایش که تمام می شود، می گوید حسرت شنیدن پدر از زبون تورو دارم اما احمد باز هم تاکید می کند که حسین پدرم بود و‌ هست.
پرویز شرایط را پیش می کشد و می گوید من تنها آرزویم این است که همه چیز را جبران کنم و جای خالیمو تو زندگیت پر کنم.
دو تا خانم که هنوز مشخص نشده کی هستند در جایی با هم درباره گوهر حرف می زنند و خانمی که سنش بالاتر است از خاطرات آن زمان گوهر می گوید از فعالیت های سیاسی تا بچه دار شدنش که در همان زمان صدای در می آید و گوهر از راه می رسد و مشخص می شود که آن ها از همشهری های او در رفسنجان هستند و حسابی با هم شروع به گپ زدن می کنند.
سهیلا و دوستش با هم به خابگاه می روند و نگهبان آن جا می گوید که خانم مقدم مسئول خابگاه منتظر او است و سریعا برو پیشش.
خانم مقدم به سهیلا می گوید که تا امروز صبح این جا مهمان من هستی و فردا صبح باید به خانه خودت بروی که او می فهمد سیمین آن جا رفته و سهیلا هر چه تلاش می کند تا توضیح بدهد که بماند خانم مقدم قبول نمی کند و سهیلا در آخر با گریه به اتاقش می رود.
دوست سهیلا با او شروع به صحبت می کند و می گوید تنها راهم این است که از دکتر بخواهم بهم کمک کند تا از ایران بروم اما دوستش دلداری اش می دهد و می گوید بهتر است به خانه بروی و همانطور که دوست داری زندگی کنی اما سهیلا که سیمین را خوب می شناسد به او می پرد و می گوید که تو از شرایط من هیچی نمی دانی.
سیمین در خانه با پگاه و دانیال سر و کله می زند که تلفن زنگ می خورد، او آن ها را ساکت می کند و جواب می دهد که می فهمد شهاب پشت خط است. شهاب شروع به حرف زدن می کند و از دلتنگی هایش می گوید. می گوید دلم می خواهد ببینمت که سیمین ناز می کند و سرد جوابش را می دهد اما شهاب کوتاه نمی آید و ازش می خواهد که بهش فرصت دوباره بدهد.
صدای در می آید که امروز زودتر از سیمین در را باز می کند و مشخص می شود که او ازش خواسته تا به خانه شان برود.
سارا و سیمین به داخل خانه می روند و سیمین شروع به صحبت با او می کند، می گوید دلم می خواهد که شهاب را ببینم اما یاد روز های آخر که می افتم پشیمان می شوم. سارا قانعش می کند که این بار همه چیز را خراب نکند و تلاش کند تا دوباره همه چیز را درست کند.
سیمین سارا را بدرقه می کند و خودش به انباری می رود و صندوقچه ای که یادگاری های شهاب در آن است را نگاه می کند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا