سریالسریال خارجی

داستان کامل قسمت ۳ سریال ترکی گودال

داستان کامل قسمت ۳ سریال ترکی گودال Çukur به همراه جزئیات و خلاصه داستان سریال ترکی چوکور (گودال)  قسمت ۳ را در این مطلب بخوانید. ساخت سریال گودال از سال ۲۰۱۷ آغاز شده است. این سریال در ۳ فصل پخش می شود. بر طبق آنچه برخی از رسانه های هنری ترکیه منتشر کرده اند. سریال گودال محصول Ay Yapim است که از شبکه شو تی وی و شبکه ماه تی وی به زبان فارسی پخش می شود. این سریال محصول سال ۲۰۱۷ کشور ترکیه است و در ژانر درام و اکشن ساخته شده است. از بازیگران شاخص این سریال می توان به آرای بولوت اینملی اشاره کرد که قبلا در سریال روزی روزگاری، نفوذی و حریم سلطان ایفای نقش کرده است.

قسمت ۳ سریال ترکی گودال
قسمت ۳ سریال ترکی گودال

یاماچ، سنا را به خانه می رساند و قبل از خواب موهای او را نوازش می کند و لا به لای حرف هایش می گوید که فردا ازدواج خواهند کرد اما سنا حرف او را جدی نمی گیرد. یاماچ نیمه شب از خانه ی سنا بیرون رفته و سراغ دوستش می رود تا برای بردن سنا به پاریس پول قرض بگیرد. دوست او چنین پولی ندارد و نمی تواند کمکی کند. یاماچ از فکر و خیال زیاد تا صبح خوابش نمی برد. او مدتی با غصه به گیتارش نگاه می کند و در نهایت آن را به دفتر رئیسش می برد. او صد هزار دلار پول نقد از رئیس می گیرد اما می گوید که آن گیتار امانت است و هر وقت پول داشت گیتار را پس خواهد گرفت.

رئیس به شرط این که به ازای هرروز دیرکرد هزار لیره خسارت بگیرد قبول می کند. قهرمان و سلیم تصمیم می گیرند برای خوشگذرانی با هم بیرون بروند و کمی قبل از شام در خانه باشند تا توسط ادریس سرزنش نشوند. آنها به هتل لوکسی می روند و قهرمان با سه زن وارد اتاق خواب می شود اما سلیم مدام سرش در گوشی است و به برادرش می گوید که کارهای مهم تری دارد. بعد از هتل به سر قهرمان می زند که با سلیم به رینگ برود. آنها مدتی با هم سر برد و باخت کل کل می کنند و کری می خوانند. قهرمان مطمئن است که پیروز مبارزه خواهد شد سلیم را دست می اندازد.

هنگامی که آنها می خواهند سوار ماشین شوند شخص ناشناسی با صدای بلند قهرمان را صدا می زند. قهرمان سرش را به طرف آن شخص می چرخاند… ادریس به همراه همسر عروس ها و نوه هایش سر میز شام نشسته است. او از غیبت قهرمان و سلیم ناراحت و دلخور است. در همین موقع زنگ در به صدا درمی آید و خدمتکار بعد از باز کردن در جیغ می کشد و ادریس را صدا می زند. ادریس جلوی در پسرش سلیم را به هم ریخته و گریان می بیند و قضیه را می پرسد. سلیم در حالی که به شدت گریه می کند و به زور حرف می زند می گوید: «نتونستم نجاتش بدم بابا… نتونستیم بهشون برسیم.

خیلی شلوغ بودن. داداشمو تموم کردن بابا… » کمر ادریس با شنیدن این خبر خم می شود. او بلافاصله به سردخانه می رود و وقتی ملافه سفید را از صورت پسرش کنار می زند و پیشانی اش را می بوسد، گریه اش می گیرد. ادریس هنگامی که قهرمان را غسل می دهد یاد زمانی می افتد که وقتی قهرمان نوزاد کوچکی بود خودش او را حمام می کرد. سلیم در گوشه ای از خانه نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند. صدای گریه و زاری عروس ها و نوه ها از اتاق بلند می شود. سلطان که مادر قهرمان است محکم و قاطع با صدای بلند خطاب به همه و خصوصا به سلیم می گوید: «عزامونو زیر همین سقف می گیریم. اگه وقتی بیرون میرین یه نفر یه قطره اشک ازتون ببینه دیگه راتون نمیدم خونه. فهمیدین؟! » ادریس غمگین و افسرده به خانه می رسد.

سلطان با دیدن او قطره اشکی می ریزد، دست ادریس را می بوسد و تسلیت می گوید. ادریس هم بوسه ای به پیشانی سلطان می زند. وارتولو در انبار بزرگی کنار محافظانش نشسته و تفنگش را تمیز می کند. نوچه اش به او می گوید: «داداش حتما مرده؟ کاش منم بودم، دوتا گلوله هم من حرومش میکردم. » وارتولو منتظر یک تماس و خبرهای خوب است اما وقتی گوشی اش زنگ می خورد، مَدَت از شکست بخشی از ماموریت خبر می دهد و به او می گوید: «نتونستیم بریم. رفت تو خونه. » وارتولو از مدت میخواهد که حتما کار را تمام کند. ریش سفیدان محله برای عرض تسلیت در خانه ی ادریس جمع می شوند. در همین موقع، علیچو هم در خانه را می زند و می خواهد با ادریس ملاقات کند. ادریس برای دیدن علیچو از خانه خارج می شود.

علیچو سرش را پایین انداخته و با بغض می گوید: «داداش رفت آره؟ اونا اونجا منتظر داداش بودن. منم اونجا بودم. » ادریس می خواهد بیشتر بداند و علیچو با جزئیات چیزهایی که در محل حادثه دیده را تعریف می کند. سه مرد ناشناس با اسلحه هایشان قهرمان را تیر باران کرده اند و سلیم پشت ماشین سنگر گرفته بود و از ترسش همانجا میخکوب شده و از برادرش دفاع نکرده. علیچو هم که سلاحی نداشته توانسته یک بطری را روی سر یکی از قاتل ها بشکند. ادریس که ماجرا را از دهان سلیم جور دیگری شنیده بود چند بار بلند پسرش را صدا می زند و همانجا سکته می کند. آمبولانس می آید و ادریس به بیمارستان منتقل می شود. روز بعد وارتولو جلوی بیمارستان در ماشین نشسته و مدت به او می گوید: «فرش قاچاق میکرده.

الان تو بازداشته فردا میبرنش دادگاه. » وارتولو به مدت می گوید: «خب الان چیکار کنیم؟ برای عزرائیل نامه بفرستیم که بیاد جون این ادریسو بگیره؟ خودمون تلاشی نمی کنیم؟ » مدت می گوید: «تصمیم با خودته. ولی میتونه مشکل ساز بشه. » وارتولو کمی فکر می کند وبعد تصمیمش را اعلام می کند: خب باشه… پس دو روز به آقا ادریس وقت بدیم. بریم به جای اون تو محله بگردیم. » وضعیت محله در نبود ادریس و قهرمان به هم ریخته است. مردم درمانده و نگران هستند و در صحبت هایشان با هم از این وضعیت گله مندند. یک ماشین از جلوی قهوه خانه محله می گذرد. سه نفر از داخل آن قهوه خانه را به گلوله می بندند. یک نفر درجا جان می دهد و پسرش جلاسون به شدت گریه می کند. عده ای که قصد خرابکاری دارند زمین فوتبال محله را به آتش می کشند.

در چنین وضعیتی سلیم در اتاقش نشسته و غصه می خورد و تار می زند. مشاوران ادریس تکلیف خود و مردم محله را از سلطان می پرسند. سلطان می گوید که راه چاره ای پیدا خواهد کرد. یاماچ ساک به دست دنبال سنا می رود و از او می خواهد که پاسپورتش را بردارد. سنا پیراهن سفید زیبای می پوشد و یاماچ او را با یک هواپیمای خصوصی به پاریس می برد. سنا که نمی داند خواب می بیند یا بیدار است یاماچ را محکم در اغوش می گیرد و او را می بوسد. آنها برای نهار به یک رستوران می روند. غذا از قبل سفارش داده شده و پیشخدمت یک ساندویچ جلوی سنا می گذارد. یاماچ از جا بلند می شود و به فرانسوی رو به مشتری ها می گوید که سنا را خیلی دوست دارد و می خواهد تقاضای ازدواج کند. همه برای آنها دست می زنند.

سنا از خوشی چشمانش برق می زند و پر اشک می شود و در حالی که کاملا شوکه شده پیشنهاد او را قبول می کند. وقتی آنها از رستوران خارج می شوند یک دختر جوان که او هم از پیش با یاماچ هماهنگ شده یک دسته گل و کلاهی زیبا به سنا هدیه می دهد. سنا و یاماچ از همانجا مستقیم به سالن عقد می روند و رسما ازدواج می کنند. آنها وقتی در هتل با هم حرف می زنند خودشان هم باورشان نمی شود که بعد از چهار پنج روز آشنایی ازدواج کرده اند. صبح روز بعد وقتی سنا بیدار می شود یاماچ در اتاق نیست. او کمی در هتل منتظر می ماند اما وقتی خبری از یاماچ نمی شود به خیابان می رود و سراغ او را از هرکسی که به ذهنش می رسد می گیرد. هیچ کس یاماچ را نمی شناسد. یاماچ بدون این که خبر بدهد رفته و سنا ترک کرده است.

سنا وقتی به اتاقش برمی گردد گریه می کند و با ناراحتی سوار همان هواپیمای خصوصی که یاماچ برایش آماده کرده می شود تا به استانبول برگردد. شب قبل…. سنا روی کاناپه خوابیده و یاماچ بالای سر او نشسته و با عشق نگاهش می کند. زنگ در به صدا در می آید. وقتی یاماچ در را باز می کند شخصی خبرهایی به او می دهد. یاماچ با شنیدن آن حرف ها شوکه می شود و بغض گلویش را میفشارد. او با چشمان پر از اشک نگاهی به سنا می اندازد. صدای غمگین یاماچ در توضیح تصمیمی که گرفته می گوید: «زندگی از شوخی های بد خیلی خوشش میاد.

ممکنه با آدمی که پنج روزه میشناسیش ازدواج کنی و فردا که بیدار شدی نتونی پیشت پیداش کنی… بدون این که حتی نامه ای بنویسه پا به فرار گذاشته… تمام عمرت رو به خاطر این که سر هیچ، بلایی سر عشقت نیاد تک و تنها ولش میکنی و میری. با بابات بزرگترین دعوای زندگیت رو میکنی.. اون دعوا تورو به آدمی که میخوای باشی تبدیل میکنه. اون دعوا تورو از خانواده ات دور میکنه. در حالی که میگی از این خوشبختر نمیشی به خونه ای که میگفتی هیچ وقت بهش برنمی گردم، برمی گردی. » همان شب سوار ماشین می شود و در حالی که سلطان هم کنارش نشسته به خانه قدیمی اش برمی گردد

قسمت ۳ سریال ترکی گودال


همچنین بخوانید:

داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی گودال + معرفی بازیگران و نقش ها

 


⇐ برای خواندن موارد به روز شده بیشتر به لینک برچسب های سریال ترکی عاشقانه ، سریال ترکیه ای ، سریال های در حال پخش ترکیه و سریال ترکی جدید مراجعه کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا