تلویزیونسریالسریال‌ایرانی

در قسمت پانزدهم سریال بانوی عمارت چه گذشت؟

مجله اینترنتی کولاک : بهجت الملوک در سریال بانوی عمارت از فخری میخواهد که اجازه دهد تا شازده حداقل هفته ای یک شب به خاطر دخترها در اتاق آنها بخوابد،فخری تعجب میکند و میگوید که شازده یک شب در میان پیش شماست.بهجت الملوک میگوید فکر میکردم بعداز تو دست از کارهایش …

حرفش را قطع میکند و میرود.فخرالزمان به دیدار او میرود و از او میخواهد تا همه چیز را برایش تعریف کند.بهجت میگوید من حتی در بدترین سالهای زندگیم نیز راز شازده را فاش نکردم پس از من نخواه،فخری به گریه می افتد و دوباره از او میخواهد تا آن راز را فاش نماید.بهجت الملوک میگوید به شرطی خواهم گفت که هیچگاه اسمی از من نبری.

فخرالزمان هم قبول میکند.بهجت الملوک از وجود زن دیگری به غیر از آن دو در زندگی شازده میگوید و برای اثباتش از فخری میخواهد که فردا به بهانه ای از عمارت خارج شده و دم غروب در کنار عمارت ناصریه حاضر شود و آنجا همدیگر را ملاقات کنند.

فردای آن روز بهجت الملوک از گاریچی،گاری او را نیز میخرد و از گاریچی میخواهد آن را نزدیک عمارت ناصریه نگه دارد.فخری نیز سر میرسد.آن دو منتظر آمدن شازده به عمارت میشوند.

بهجت میگوید نام او طلاست و به حجامت مردان مشغول است و مادرش هم شهره بوده به بدکاری.فخری پس از مدتی میگوید شاید این افکار به دلیل بیماری شما در آن زمان بوده است.در این هنگام مردی به عمارت نزدیک میشود.آن مرد رجبعلی پیشکار عمارت شازده است.

او مقداری آذوقه را با خود آورده ، و تحویل طلا میدهد.به هنگام رفتن فخری به او نزدیک میشود و از او علت حضورش را در آنجا میپرسد.رجبعلی میگوید آن زن از اقوام دورش است و به دلیل بی کسی از شازده خواسته تا اورا در اینجا پناه دهد.

در این هنگام بهجت هم خود را نشان میدهد و رجبعلی را تهدید میکند که اگر راستش را نگوید به عمو مشتی خواهد گفت تا کس دیگری را جایگزین او نماید،رجبعلی از ترس اعتراف میکند که آن زن را شازده به عمارت آورده و بعضی مواقع خود شازده برای عمارت آذوقه می آورد.فخری بهم میریزد و رفته و در عمارت را میکوبد.بهجت و رجبعلی در پشت گاری پنهان میشوند.

فخری میگوید که حالش خوب نیست و از طلا میخواهد در را بازکند.طلا در را باز کرده و از فخری میپرسد چکار داری؟فخری میگوید برای حجامت آمده ام.طلا انکار میکند.فخری میگوید مگر تو طلا نیستی؟او ترسیده و میخواهد در را ببندد اما فخری مانعش میشود و از او میخواهد که او را حجامت کند.

طلا میگوید من سالهاست که حجامت نمیکنم.فخری میگوید تو که مردان را حجامت میکنی پس من راهم حجامت کن.طلا آشفته میشود و میگوید که سالهاست هیچ مردی را حجامت نکرده و توبه کرده است و تنها یک مرد است که به آن عمارت رفت و آمد میکند و سبب توبه ی او شده است.
شازده برای ملاقات سیمون به حمام میرود.

در آنجا دو نفر آنها را ماساژ میدهد.سیمون از آنها میخواهد تا شازده را حجامت کنند اما شازده مانع شده و میگوید که سالهاست از حجامت بیزار و متنفر است.آنها به زور شازده را حجامت میکنند.شازده به هنگام خواب هزیان میگوید و فخری علت بی قراری او را میپرسد،شازده میگوید حال خرابش به دلیل حجامت است.فخری به فکر فرو میرود.

مهری با دیدن حال بد فخری از او جویای حال خرابش میشود و فخری چیزی نمیگوید.فخری نامه ای برای اسد نوشته و به آهو میدهد تا آن را به دست برادرش برساند،و از آهو میخواهد که به مهری چیزی نگوید.به هنگام خروج آهو از عمارت مهری او را دیده و از دیوار عمارت خارج میشود و جلوی آهو را گرفته و هردو به عمارت باز میگردند.مهری به پیش فخری رفته و از او میخواهد که جریان را تعریف کند.فخری نامه را به او میدهد تا بخواند…

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا