سرگرمی

شعرهایی از شاعران نامدار با موضوع خوش آمدگویی

مجله اینترنتی کولاک: بسیار اتفاق افتاده است که آنچنان دلتنگ کسی هستید که هرلحظه همه آرزوی شما این است که زنگ به صدا درآید و روی او را در پس در خانه ببینید. یا حتی آنقدر از بودن در کنار کسی لذت میبرید که دوست دارید همواره به دیدار شما بیاید. همه این احساسات زیبا و خوش آیند را می‌توانید در قالب یک شعر در مورد خوش آمدگویی بیان کنید تا شخص مقابل از میزان محبت شما نسبت به خودش و لذتی که از مصاحبت با او می‌برید با خبر شود.

شعر درمورد خوش آمدگویی

شعر در مورد خوش آمدگویی

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب

که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته دیگر نباشد

بیا ای شیخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد
(حافظ)

–__–__–__–__–__–__–

 

شعر درمورد خوش آمدگویی

–__–__–__–__–__–__–

زنده باد آن کس که گاهی یادی از ما می کند
گوشۀ دل وا کند،یادی از این جا می کند
ما اگر در فکر غم های غریبش نیستیم
خوش به ذاتش گاه گاهی نامی از ما می کند
(محمد کیانی)

–__–__–__–__–__–__–

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

خوش خوش صنما تازه رخان آمده‌ای
خندان بدو لب لعل گزان آمده‌ای
آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست
کامروز دگر به قصد جان آمده‌ای
(مولانا)

–__–__–__–__–__–__–

ای مرغِ آشیان وفا! خوش خبر بیا

با ارمغان قول و غزل از سفر بیا
پیکِ امید باش و پیام آور بهار

همراهِ بویِ گل چو نسیم سحر بیا
زان خرمنِ شکفته ی جان های آتشین

برگیر خوشه ای و چو گل شعله ور بیا

دوشت به خواب دیدم و گفتم که آمدی

ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا
چون شب به سایه های پریشان گریختی

چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا

در خاک و خون تپیدن این پهلوان ببین

سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا
ما هر دو دوستان قدیمیم ای عزیز

این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا
بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر

ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا
این روزگار تلخ تر از زهر گو برو

یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا
(سایه)

–__–__–__–__–__–__–

ای دیده تو را به روی او خواهم داد

از گریه ی شوقت آبرو خواهم داد

می خند چو ایینه که در حجله ی بخت

دست تو به دست آرزو خواهم داد
(سایه)

–__–__–__–__–__–__–

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

امشب از لطف به دلداری ما آمده ای
خوش قدم باش که بسیار بجا آمده ای

چه عجب یاد حریفان پریشان کردی
لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای

تو که در خواب هم از آمدنت بود دریغ
در شگفتم که به ناگاه، چرا آمده‌ای

سر مهر آمدی از سر مگر ای ترک ختا
یا خطا کردی و ره را به خطا آمده‌ای

گفته بودی شبی از حالت من می پرسی
شاید اندر پی وعده به وفا آمده‌ای

کاخ شه را به پشیزی نخرد کلبه ی ما
تا تو ای شاه به دیدار گدا آمده‌ای

شب و وصل و گله از دوست!دلا یاوه مگو
بخت بد باز تو امشب به صدا آمده‌ای؟

امشب ای باد، چو آن زلف چه خوشبو شده‌ای!
تو هم از کوچه ی معشوقه ی ما آمده‌ای؟

سر به پای تو فشانم که صفا آوردی
تا به دلداری این بی سر و پا آمده‌ای
( معینی کرمانشاهی)

–__–__–__–__–__–__–

 

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم

(فروغ فرخزاد)

–__–__–__–__–__–__–

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای
آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای
( خیام)

–__–__–__–__–__–__-

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
++++
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
++++
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !

(اخوان ثالث)

–__–__–__–__–__–__–

شعر برای خوش آمدگویی

 

مژده ای دل که بهار از طرف یار آمد
ارغوان نو گل خندان به چمنزار آمد

بلبلی کو به خزان رفت از این گلشن یار
دوش دیدم به تفرج بر دلدار آمد

دل مسکین طلب از کیسه ی اغیار نکرد
تا که آن یار پری چهره ی عیّار آمد
(رند تبریزی)

–__–__–__–__–__–__–

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

طنین گام تو در شب
طنین گام تو در لحظه های آمدن تو
صدای جوشش خون است در سکوت رگ من
صدای رویش برگ است از درخت تن تو
ای همیشه عزیز، ای همیشه از همه بھتر
تو از کدام تباری؟
اگر ز نسل شبم من، تو از سلاله ی صبحی
وگر ز پشت خزانم، تو از نژاد بھاری
چه میشد اربه تو پیوند میزدم شب خود را
که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو
چه میشد ار به بھار تو میرسید خزانم
که تا درخت گل من بروید از چمن تو
ای نشاط زمین در شب تولد باران
ای چراغ گل زرد در طلوع بھاران
شنیدنی است ز لبھای سرخ گل، سخن تو
طنین گام تو هر شب
به گوش میرسد از آستان آمدن تو
خوشا گذار تو بر من
خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو
خوشا طلوع تو در من
خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو
(نادر نادرپور)

–__–__–__–__–__–__–

ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ جمال تو
هوش و روان بی‌دلان سوختهٔ جلال تو
کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو
( عراقی)

–__–__–__–__–__–__–

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
++++
جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

++++

زروی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
( عراقی)

–__–__–__–__–__–__–

شعر زیبا برای خوش آمدگویی

 

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
از رخ گل و از لب مل و از روی جمال
سه چیز ببرد از سه چیزم همه سال
از دل غم و از رخ نم و از دیده خیال
( عنصری)

–__–__–__–__–__–__–

تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال
جز به شادی نسپردم شب و روز و مه و سال
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال
( فرخی سیستانی)
–__–__–__–__–__–__–

تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرگذشته راکجا دریابم
( فرخی سیستانی )
–__–__–__–__–__–__–

مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب

(وحشی بافقی)
–__–__–__–__–__–__–

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنت‌خوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی

وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی

(ملک شعرای بهار)

–__–__–__–__–__–__–

اشعار زیبا برای خوش آمدگویی

 

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی
++++
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی
++++
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی
کلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
( شهریار)

–__–__–__–__–__–__–

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا
بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما
تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا
امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا
( سنایی)
–__–__–__–__–__–__–

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد

(حافظ)

–__–__–__–__–__–__–

خوش آمدگویی با شعر

 

بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بی‌رخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
( انوری)

–__–__–__–__–__–__–

تو را صدا کردم

در تاریک‌ترینِ شب‌ها دلم صدایت کرد

و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.

با دست‌هایت برایِ دست‌هایم آواز خواندی

برای چشم‌هایم با چشم‌هایت

برای لب‌هایم با لب‌هایت

با تنت برای تنم آواز خواندی.

من با چشم‌ها و لب‌هایت

اُنس گرفتم

با تنت انس گرفتم،

چیزی در من فروکش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره‌ی کودکیِ خویش به خواب رفتم

و لبخندِ آن زمانی‌ام را

بازیافتم.

(احمد شاملو)

–__–__–__–__–__–__–__–__–__–__-

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

شب وصلت سخن از صبر نگویم که کم است
فتنه شوق چه گویم به تو چون بسیار است
نکند عاشق تالانت ز غم روی تو خواب
عندلیب از هوس گل همه شب بیدار است
++++
روز وصل توأم از بهر نثار قدمت
کاش سر نیز در میبود چو چشمم چار است
گر چه دیدار تو صد بار شود دیده مرا
دیده را بار دگر آرزوی دیدار است
( کمال خجندی )

–__–__–__–__–__–__–

صبا ز دوست پیامی بسوی ما آورد
بهمدمان کهن دوستی به جا آورد
رسید باد مسیحا دم ای دل بیم
بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد
نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس
که باد مشک ختن هم ازین هوا آورد
برای چشم ضعیف رمد گرفته ما
ز خاک مقدم محبوب توتیا آورد
خیال بار که بر سر طبیب حاذق اوست
به جان خسته دلان مژده شفا آورد
( کمال خجندی )

–__–__–__–__–__–__–

خبری جان دل ز جانان پرس
درد بسیار شد ز درمان پرس
ما کجا و وصال یار کجا
هر چه پرسی ز ما ز هجران پرس
( ابن حسام خوسفی )
–__–__–__–__–__–__–

 

از باغچه وصل تو بی برگ و نواییم
باشد که ز گلرنگ تو یابیم نوایی
آن غمزه که دی وعده وفا کرد به امروز
آه ار نکند عمر من امروز وفایی
++++

هجر تو کشیدیم به سودای وصالی
درد تو چشیدیم به امید دوایی
شب ناله من دامن افلاک بگیرد
آخر رسد این ناله شبگیر به جایی
( ابن حسام خوسفی )

–__–__–__–__–__–__–

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود
گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان
ای که طبیب خسته‌ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه‌ام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

++++
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشه‌ام از پی عیش داده است
شیشه‌ام از چه می‌برد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
( حافظ )
–__–__–__–__–__–__–

شعر در مورد خوش آمدگویی

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

گرچه جانی از نظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعده‌های کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بی‌فرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
( خاقانی )
–__–__–__–__–__–__–

دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست
از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست
(سعدی)

–__–__–__–__–__–__–

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
++++
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
++++
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
( سعدی )

–__–__–__–__–__–__–

مجموعه بیش از ۳۰ شعر درمورد خوش آمدگویی

-_ شعر در مورد خوش آمدگویی _-

ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
( سعدی )

–__–__–__–__–__–__–

زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام
++++
از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست
درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام
( سعدی )
–__–__–__–__–__–__–

از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم
( سعدی )

–__–__–__–__–__–__–

منبع: ستاره

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا