خلاصه داستان قسمت هشتم سریال وارش
آنچه در قسمت هشتم سریال وارش دیدید
در قسمت هشتم داستان به چند سال جلوتر کشیده می شود. وارش دو هر دو پسرش را بزرگ کرده است و به حدود ۱۷-۱۶ سال رسیده اند. رستوران کوچکی زده است و با کمک پسرانش آن را می گرداند.
یکی از دوستان قدیمی میرولی به همراه همسرش به گیلان آمده اند. برخلاف یارمحمد این مرد جدید سیستانی انسان محترمی نیست. در بدو ورود به گیلان تراب را می بیند. و با او خوش و بش می کنند.تراب به او می گوید که میرولی و یارمحمد را می شناسد.و مردمان سیستان انسان های خوبی هستند. سپس رو به او کرد و گفت :« اما تو اهل بخیه هستی. » مرد اول زیر بار نرفت و انکار کرد و گفت :« من دنبال کار می گردم ».
اما وقتی با پیشنهاد تراب به کشیدن تریاک مواجه شد خوشحال شد و قبول کرد.
گیلانه حس بدی به ورود این مهمان جدید دارد. و آن را با میرولی در میان گذاشت.میرولی سکوت کرد و چیزی نگفت.
گیلانه به همراه همسر مرد در حیاط نان می پختن. و حرف می زدند. گیلانه به سمت اتاق می رود که بوی تریاک به مشامش می رسد. در اتاق را باز می کند و می بیند که دوست شوهرش در حال کشیدن تریاک است. نزاعی بین آن ها در می گیرد و گیلانه او را از خانه بیرون می کند.
آن ها از خانه میرولی می روند. میرولی در راه آن ها را می بیند و صدایشان می زند. اما دوستش به طعنه می گوید :« برو از شوهرت بپرس.»کنایه به اینکه زن تو صاحب اختیار زندگی توست و تو هیچ کاره هستی!
در این سمت تراب برای اولین بار در آن جا تلویزیون خریده است و همه ی اهالی ذوق زده و خوشحال در حال صلوات فرستادن تلویزیون را به خانه ی تراب می برد. تراب به مردم می گوید که هر کس دوست داشته باشد می تواند بیاید و تلویزیون تماشا کند.
دوست میرولی در حال دعوا با همسرش به سمت خانه تراب می رود. همسرش به او می گوید:« تو عین کلاغ هستی و همه جا را کثیف می کنی. اون از پسرت که به جای خودت روانه زندان کردی… مرد با پرخاش گفت : خفه شو زن. مگه من به جای بابام نرفتم زندان.پسرمم به جای من رفت.»
مرد رفت و نوچه ی تراب شد.
تراب هم کارخانه ای چوب بری راه انداخته است و در حال قاچاق چوب به آستارا است. و مثل قبل با ژاندامری زد و بند می کند.
یکی از نوچه های تراب که هم برادر زن تراب است هم داماد خانواده ی آن ها( خواهر او زن تراب است و خواهر تراب زن او ) در حال خیانت به تراب است و دور از چشم تراب درختان را قطع می کند و می فروشد. دوست میرولی خیلی اتفاقی از این قضیه مطلع می شود و آنها با هم قرار می گذارند که ۵۰-۵۰با هم شریک شوند و تراب از ماجرا خبردار نشود.
یوسف( پسر یارمحمد) و(جاوید پسر وارش) هر دو با هم در حال درس خواندن هستند که شکوفه دختر تراب به پشت پنجره آن ها می آید. و جاوید به بیرون می رود.
شکوفه گریه کنان به جاوید می گوید که برایش خاستگار قرار است بیاید. جاوید ناراحت و عصبانی کتش را برداشت و خارج شد.
یوسف از عشق آن ها مطلع است و با جاوید دعوا کرد و گفت :« تراب دشمن پدر من و تو بوده است. برادرش ما را اذیت می کند. تو نباید عاشق شکوفه باشی »
جاوید گفت :« من و شکوفه با هم ازدواج می کنیم و این دشمنی تمام می شود »
آن ها با هم دعوا می کنند. و وارش از آن ها می خواهد که آشتی کنند. اما یوسف امنتاع می کند و به وارش می گوید که جاوید عاشق شکوفه شده است.
وارش به فکر فرو رفت و سکوت کرد.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |