خلاصه داستان قسمت آخر سریال ترکی حکایت ما Bizim Hikaye + معرفی بازیگران
خلاصه داستان قسمت آخر سریال ترکی حکایت ما Bizim Hikaye به همراه معرفی بازیگران و نکات خواندنی از این سریال همچنین زمان دقیق پخش را در همین مطلب بخوانید. سریال ترکی حکایت ما سریالی در ژانر درام با بازی هازال کایا و بوراک دنیز دو بازیگر مشهور ترک است. این سریال با اقتباسی از سریال بریتانیایی «بیحیا» ساخته شدهاست و طرفداران زیادی در ترکیه و خارج از آن دارد.
معرفی بازیگران و نقش ها
هازال کایا (Hazal Kaya) بازیگر نقش فیلیز
بوراک دنیز (Burak Deniz) بازیگر نقش باریش
رها اوزجان (Reha Özcan) بازیگر نقش فیکری
نسرین جوادزاده (Nesrin Cavadzade) بازیگر نقش تولای
یاگیزجان کونیالی (Yağızcan Konyalı) بازیگر نقش رحمت
نجات اویگور (Nejat Uygur) بازیگر نقش حکمت
آلپ آکار (Alp Akar) بازیگر نقش فیکرت
زینب سلیم اوغلو (Zeynep Selimoğlu) بازیگر نقش کیراز
عمر سوگی (Ömer Sevgi) بازیگر نقش ایسمت
مهمت جان مینجینوزلو (Mehmetcan Mincinozlu) بازیگر نقش چنگیز
پینار توره (Pınar Töre) بازیگر نقش اسرا
کورهان فیرات (Korhan Fırat) بازیگر نقش طوفان
خلاصه داستان سریال
سریال قصه ما، حکایت زندگی یه خانواده است که در یکی از محله فقیر شهر زندگی میکنند که در این خانواده فیلیز فرزند بزرگ خانواده همانند مادر آنها شده است. بعد از آنکه مادرش خانه را ترک کرد و دیگر به خانه برنگشت و با داشتن یک پدر الکلی فیلیز بدون اینکه شکایتی داشته باشه از ۵ خواهر و برادر خود نگهداری کرد و به این شکل به زندگی خود ادامه می دهد.
البته خواهر و برادرهای فیلیز هم مانند او یاد گرفته اند که قوی باشند و هرکدام در حد توان خود در اداره خانواده به فیلیز کمک میکنند.
برادر کوچکتر از فیلیز رحمت است که خیلی عاقل و با شعور است و حکمت برادر کوچکتر از رحمت است که از الان دچار یک عشق ناممکن و ممنوع شده است، و فرزند بعدی خانواده کیراز است که یک دختر عاطفی و احساسی است و بعد از اون هم فیکرت و کوچکترین فرزند خانواده هم ایسمت است که یک و نیم سال دارد. فیلیز که تمام زندگی خود را وقف خانواده خود کرده و تنها دوستش تولای است که بعضی موقع ها با او دردل میکند.
فیلیز که تمام روز و زندگی خود را مشغول کار کردن است به طور اتفاقی یک پسر جذاب و خوشتیپ به اسم باریش وارد زندگیش میشود.
این پسر جوان و مرموز تمام تلاش خود را برای اینکه بتواند قلب فیلیز را بدست بیاورد و عضوی از خانواده شان شود تمام تلاش خودش رو می کند.
باریش که در همان نگاه اول عاشق فیلیز شده است تمام تلاشش را میکند که قلب فیلیز را بدست بیاورد ولی در مقابل فیلیز که فکر میکند در زندگی سختش جایی برای عشق نیست با احساسات خودش مبارزه میکند که بتواند باریش را دوست نداشته باشد. اما در طرف دیگر داستان چنگیز است که مامور پلیس است و سالهاست که عاشق فیلیز است و وجود او کار را بسیار سختر از انچه باریش فکر میکرد می کند.
همچنین هویت پنهان باریش و کارهای مرموزی که انجام میدهد، خطری برای رابطه شان به حساب میاد. سریال قصه ما حکایت خانواده ای است که در آن پدر خانواده همیشه مست و در حال خوردن الکل است و فقط به درآوردن پول از راههای ساده است، حکایت ۶ خواهر و برادری است که در نهایت فقر تمام تلاششون را میکنند که در کنار هم خوشحال باشند و حکایت عشق باریش است که هرکدامشان داستانی دارند.
داستان کامل ۷ قسمت مهم سریال ترکی حکایت ما
خلاصه داستان قسمت ۱۲۰
فیلیز ابتدا متوجه نمی شود که همسایه شاکی، همان باریش است. او طلبکارانه میگوید :«تو اینجا چیکار میکنی؟» وقتی متوجه قضیه می شود، به او میگوید که:« باید از اینجا بروی.» باریش میگوید«« من در درمانگاه کار میکنم و رفتنم دلبخواهی نیست.» فیلیز با عصبانیت میگوید :«اگر نروی به زور متوسل می شوم». باریش با حرص بیرون آمده و وقتی به درمانگاه می رود ، با تولای تماس گرفته و قصد دیدن او را دارد.
او که تصور کرده است فیلیز بخاطر فکر کردن به او و برای انتقام گرفتن، به عمد کنار درمانگاه او مغازه گرفته ، از تولای میخواهد فیلیز را متقاعد کند که دیگر باریش را فراموش کرده و دنبال انتقام نباشد. تولای که ماجرای مغازه را نمیدانسته، چنین چیزی را انکار میکند و میگوید :«تو یک ذره هم برای فیلیز مهم نیستی. اون داره راه خودشو میره. حتی اسمت هم به زبون نمیاره». باریش می فهمد که اشتباه برداشت کرده است. تولای از دست باریش عصبانی می شود و به او میگوید «دیگر هیچوقت با من تماس نگیر.» و می رود.
او در خانه ماجرا را برای فیلیز و چیچک تعریف میکند. آنها نیز از طرز تفکر باریش حرصشان میگیرد. فیلیز از آنها میخواهد ماجرای همسایه شدن با باریش به گوش حکمت و رحمت نرسد تا اتفاقی نیفتد.
شب در خانه باریش، به زنش میگوید که قصد دارد از کارش استعفا داده و جای دیگری مطب بزند. زنش که از جریان فیلیز بی خبر است، استقبال میکند. شب هنگام خواب، ساواش، پسر باریش اصرار دارد که او نیز پیش باریش و مادرش بخوابد. باریش قبول نکرده ولی مادرش به او قول میدهد فردا این کار را بکند. در اتاق خواب، باریش که در حال خوابیدن روی کاناپه است، میگوید :«به بچه قولی نده که نمیتوانیم عملی کنیم.» نهال میگوید:« بنظرم ساواش فهمیده که همه چیز بینمون عجیبه. باید یک بار بزاریم پیشمون بخوابه.» او از باریش میخواهد برای راحتی خودش روی تخت بخوابد، اما باریش میگوید:«ما از اول طی کردیم».
صبح، باریش به مافوق خود زنگ زده و درخواست انتقالی میدهد. اما تا زمان پیدا شدن دکتر جدید باید سر کار خودش باشد. فیلیز و زنهای آتلیه قصد دارند مراسم افتتاحیه برای آنجا برگزار کنند. فیلیز با کیراز تماس گرفته و از آنها هم برای افتتاحیه دعوت میکند.
فیلیز و بقیه مشغول تدارک می شوند. آنها وقتی به آتلیه می روند، متوجه می شوند که گلسوم خانم، صاحب مغازه با پسری که دزد بود و باریش دستش را بخیه زده بود بحث میکند. آنها می فهمد که امره، برادرزاده گلسوم است. او میگوید مادر امره فوت کرده و او که مادر بالای سرش نبوده، دردسر شده و شر درست میکند.
حکمت و زینب در خیابان مشغول صحبت هستند که جمیل آنها را میبیند. او که متوجه می شود رابطه آنها مشکوک است، تصمیم میگیرد این قضیه را به فیلیز خبر دهد. او دم خانه فیلیز رفته اما فیلیز خانه نیست. او لابلای حرفهایش این قضیه را به چیچک میگوید. چیچک با تصور اینکه جمیل به حکمت تهمت می زند، عصبانی شده و با جمیل بحث می کند.
در روز افتتاحیه، کیراز قصد رفتن ندارد، زیرا میانه اش با فیلیز شکرآب است. ملک با او حرف می زند و میگوید:« فیلیز حکم مادر تو رو داره و تو برای اون همیشه به چشم یک بچه هستی. پس ناراحت نشو و به روشی که فکر میکنی درسته ادامه بده». او کیراز را متقاعد کرده و همگی حاضر می شوند و به آتلیه می روند.
کیراز، امره را در آتلیه دیده و نظرش به او جلب می شود و دنبال جلب توجه و نزدیک شدن به اوست.
خلاصه داستان قسمت ۱۲۱
گلسوم خانم برای خرید نوشیدنی در افتتاحیه، امره را به بقالی می فرستد. کیراز سریع اجازه میگیرد و او هم به بهانه بقالی بیرون می رود، و با امره همکلام می شود. او به امره میگوید که با ماشینشان به مغازه بروند. همچنین در مورد اینکه وضع مالی خوبی دارند، و از خانه ویلایی و استخرشان برای امره صحبت میکند. وقتی امره از او سنش را میپرسد ، به دروغ میگوید که پانزده سال دارد.
مراسم افتتاحیه به خوبی برگزار می شود. فیلیز با ملک در مورد کیراز صحبت میکند. ملک از او میخواهد که در مورد کیراز سختگیری نکند.
صبح در مدرسه، کیراز با خوشحالی در مورد امره با دوستش حرف زده و به او میگوید :«من عاشق شدم.» او به پیشنهاد دوستش، تصمیم میگیرد با فرستادن فکری و ملک به مسافرت، آخر هفته یک پارتی در خانه شان برگزار کند تا امره را دعوت کند.
در خانه سابق باریش، زینب با تلفن صحبت میکند و میگوید که آخر هفته قرار است ازدواج کند.او در مورد پولدار بودن پدر حکمت صحبت میکند و میگوید :«من اول با حکمت ازدواج میکنم و بعد یک راهی برای رفتن به خانه پدرش پیدا میکنم.»
چیچک که بخاطر حرفهای جمیل به حکمت شک کرده است، صبح لباسهای کولی واری پوشیده و در نقش دستفروش دم خانه ای که زینب هست می رود. او به بهانه ای وارد خانه شده و شروع به سین جیم کردن زینب می کند. او مطمئن می شود که زینب به حکمت مرتبط است. سپس مستقیم به اداره پلیس پیش جمیل می رود ،و به او میگوید که:« حق با تو بود. این دختر مثل روباهه و حکمت رو گول میزنه. باید اطلاعاتش رو پیدا کنی تا ببینیم کی هست.» جمیل میگوید :«من حتی اسم اونو نمیدونم.» چیچک تصمیم میگیرد خودش دنبال این کار را بگیرد.
در آتلیه، فیلیز مشغول کار، دست خودش را می برد. گلسوم خانم سریع باریش را صدا زده تا دست او را ببیند. باریش فیلیز را به اصرار به درمانگاه میبرد تا دستش را بخیه بزند. وقتی فیلیز برمیگردد، در مقابل سوال چیچک که آیا باریش به او تیکه ای انداخته است یا نه؟ میگوید:«فقط نگاهم کرد، مثل قدیم ها. مثل نگاه عاشق ها.» تولای با حرص میگوید:« فردا که قرار کاری با سلیم داری، به خودت برس و شیک کن تا باریش ببینه و از حسادت بترکه.» تولای و چیچک هر دو از سلیم تعریف میکنند.
در دانشگاه، درین با رحمت سر سنگین است. رحمت سعی میکند به او نزدیک شده و دلش را به دست بیاورد. او متوجه می شود که درین، بخاطر معرفی نکردن استاد ریاضی برای آموزش از او ناراحت است. درین میگوید :«یک معمای ریاضی گذاشتن که هرکس بتونه حل کنه به مهمونی بزرگ استانبول دعوت میشه. »
کمی بعد، رئیس دانشکده رحمت را صدا می زند. او فیلم ورود شبانه رحمت و دنیز را به او نشان داده و او را بازخواست میکند. رحمت که شوکه شده، جوابی ندارد بدهد. رییس به او میگوید :«از هر دوتاتون شکایت میشه و باید برید بازجویی. اما بهتره راستش رو بگی. چون تو بدبخت میشی ولی برای او دختر اتفاقی نمیفته».
دنیز سراغ رحمت می آید و او را تهدید میکند که در صورت لو دادن علت آمدنشان، عکسها را نشان خواهد داد. رحمت به او میگوید :«اگه عکسها رو نشون بدی خودت هم اخراج میشی. اگه من اخراج بشم جای دیگه کار پیدا میکنم اما تو نمیتونی دانشگاه دیگه ای بری». دنیز از او حرصش میگیرد. رحمت هنگام رفتن از دانشگاه ، مسأله ریاضی را روی بورد دیده و سریع یادداشت میکند.
در خانه ملک، کیراز و دوستش به اصرار فکری را راضی میکنند تا آنها به مسافرت بروند. کیراز با امره تماس میگیرد و با استرس و خجالت، او را به پارتی آخر هفته دعوت میکند. امره قبول کرده، و وقتی گوشی را قطع میکند، به دوستانش میگوید :«آخر هفته قراره خونه یک پولدار رو بزنیم. ماشین رو آماده کنید.»او پیش باریش می رود تا بخیه دستش را بکشد، تا بتواند برای دزدی آخر هفته راحت و آماده باشد. باریش در حین کار، به او پیشنهاد می دهد حالا که به ماشین علاقه دارد، پیش یکی از دوستانش که سابق دزد بوده و حالا تعمیرگاه زده مشغول به کار شود. امره بخاطر اصرار باریش،قبول میکند تا دوستش را ملاقات کند.
هنگامی که آنها قصد حرکت به سمت تعمیرگاه را دارند، سلیم نیز دنبال فیلیز آمده تا با یکدیگر برای قرار کاری با یک مردی برای سفارش لباس بروند. باریش وقتی آنها را میبیند، تعقیبشان میکند. آنها به رستورانی می روند. باریش عصبی شده و امره را که همراهش بود، پیاده کرده و قرارشان را به روز دیگری موکول میکند. کمی بعد، مرد مسنی پیش فیلیز و سلیم می رود. باریش با حرص میگوید :«با باباش هم آشناش کرد.» بعد خودش را ملامت میکند و میگوید :«خودت اینطور خواستی. اون که نمیتونست منتظر تو بمونه». سپس می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۲۲
در خانه، حکمت که بخاطر زینب و تصمیم ازدواج با او و خرج و مخارج به فکر افتاده است، به رحمت میگوید :«چطوره دوباره یه کار نیمه وقت پیدا کنم؟» رحمت میگوید :«لازم نکرده تو به درست برس. من که دارم خرجت رو میدم». کمی بعد، فیلیز با خوشحالی به خانه آمده و در مورد قرار کاری و پیشنهاد سفارش اولیه برای شروع کار با شرکت جدید میگوید. بچه ها خوشحال شده و تصمیم میگیرند با جدیت کار را شروع کنند.
در خانه ملک، ملک و فکری چمدانهایشان را بسته و در حال رفتن هستند. کیراز و فیکو به ملک اطمینان میدهند که فیلیز در راه است تا پیش آنها بیاید. بعد از رفتنشان، فیکو و کیراز با خوشحالی به تفریحات آخر هفته خود فکر میکنند.
در درمانگاه، باریش روی تخت خوابیده و شب را خانه نرفته است. منشی او به آنجا آمده و او را بیدار میکند . باریش به خودش آمده و به خانه برمیگردد. نهال، با دلخوری به او میگوید :« ساواش وقتی صبح ندیدت خیلی گریه کرد. پسر من اسباب بازی نیست که ناراحتش کنی». باریش میگوید:«اون پسر منم هست. بخاطر اونه که الان اینجام». سپس سراغ ساواش می رود.
در خانه،فیلیز و چیچک مشغول دوختن لباسها هستند. فیلیز به فیکو زنگ می زند و سراغشان را برای آمدن به خانه اش، طبق قرار آخر هفته ها می گیرد. کیراز و فیلیز که قصد ندارند آنجا بروند، بهانه درس آورده و میگوید کلاس دارند و نمیتوانند بروند. فیلیز این بهانه را قبول نکرده و میگوید که دنبالشان می رود. کمی بعد، دوست کیراز با فیلیز تماس میگیرد و به دروغ میگوید که کیراز و فیکو بخاطر درست کردن سوپرایزی برای فیلیز، نمیخواهند بیایند تا کارشان تمام شود. فیلیز حرف او را باور میکند و دیگر پیگیرشان نمی شود.
ظهر، گوشی فیکو که در جیب او بوده به فیلیز زنگ می زند و فیلیز صدای جشن و دادو بیداد می شنود. فیکو که با دوستانش برای دیدن فوتبال بیرون رفته است، وقتی متوجه می شود که گوشی زنگ خورده، مجبور می شود حقیقت را بگوید. فیلیز از اینکه او درس نمیخواند و به تنهایی بیرون رفته عصبانی شده و از او آدرس میگیرد و دنبالش می رود.
در خانه ملک، کیراز و دوستانش مهمانی گرفته اند. امره نیز آمده و تمام مدت خانه را زیر نظر دارد. او به بهانه دستشویی طبقه بالا می رود و دنبال وسایل قیمتی میگردد. او گاو صندوق را پیدا کرده و در تلاش برای باز کردن آن می شود.
فیلیز پیش فیکو رفته و او را دعوا میکند و با خودش به سمت خانه ملک می برد تا با فکری بابت این قضیه بحث کند. فیکو سعی میکند جلوی او را بگیرد، و نهایتا مجبور می شود به او بگوید که فکری و ملک خانه نیستند. فیلیز با عصبانیت وارد خانه می شود و میبیند که کیراز مهمانی گرفته است. او به خانواده دوستان او زنگ می زند تا بچه هایشان را ببرند. دوستان کیراز به خاطر این کار از کیراز ناراحت شده و با او حرف نمیزنند. کیراز از دست فیلیز ناراحت و عصبی می شود، و به فیلیز میگوید:«دوستامو، زندگیمو، خونمو، هرچی که قشنگه رو نابود میکنی. از خونه برو بیرون. ازت متنفرم. »
در دانشگاه، جلسه ای برای رحمت و دنیز برگزار می شود. درین وقتی قضیه را میفهمد، با رحمت صحبت کرده و علت این کار را می پرسد. رحمت به او جواب درستی نمیدهد. درین میگوید :«مبادا اون تو رو بازیچه خودش کرده و به نمره خوب برگه اش مربوط میشه». رحمت جوابی نمیدهد و به اتاق جلسه می رود. رئیس مربوطه از او در مورد علت ورود بی اجازه شبانه به دانشگاه سوال میکند. دنیز با نگرانی منتظر جواب رحمت است. دنیز به دروغ گفته است که بخاطر جا گذاشتن موبایلش از رحمت خواسته بوده که به دانشگاه بیایند و در را باز کند. اما رحمت نقش ببزی کرده و میگوید:« من و دنیز با یکدیگر دوست و عاشق هم هستیم و برای تفریح و شیطنت کردن جایی رو نداشته و شبانه به دانشگاه اومدیم.چون دنیز روش نمیشد بقیه بفهمن عاشق یک خدمتکار شده.» او این حرفها را به طعنه به دنیز میگوید.
کمیته انضباطی به آنها تذکر داده و ماجرا بسته می شود. بیرون از اتاق، دنیز به او میگوید :«چرا نجاتم دادی؟ حتما اون عکسها رو ازم میخوای». رحمت با زرنگی میگوید:« نه عکسها رو نمیخوام، یادگاری نگه دار. چون همه دانشگاه میفهمن که تو عاشق منی، پس عکس بوسیدن من توی اتاق نظافت چیز طبیعی دستت محسوب میشه». دنیز میفهمد که رکب خورده است و حرصش میگیرد.
رحمت پیش فیلیز به خانه ملک می رود. آنها منتظر هستند تا ملک و فکری از سفر برگردند. وقتی آنها می آیند، فیلیز با آنها بخاطر بی مسولیتی نسبت به بچه ها بحث میکند. ملک به فیلیز حق داده و وقتی حس میکند که نمیتواند به بچه ها رسیدگی کند، از کیراز میخواهد که پیش خواهرش بگردد. کیراز عصبانی شده و وسایلش را جمع میکند تا از خانه برود. او دم در با فیلیز دعوا کرده و میگوید :«حتی ملک رو باهم دشمن کردی و منو از خونه بیرون کرد. دست از سرم بردار .دیگه نمیخوامت.» فیلیز با ناراحتی میگوید :«باشه, دیگه بهت زنگ هم نمیزنم و میرم.» او با گریه آنجا را ترک کرده و به آتلیه می رود. وقتی میفهمد که باریش هنوز آنجا کار میکند، با عصبانیت پیش او می رود و با دادو بیداد از او میخواهد که آنجا را ترک کند. او باریش را مقصر وضعیت خواهر و برادرش می داند چون وقتی بخاطر او زندان بود آنها را از دست داد.
تولای و بقیه افراد آتلیه دور آنها جمع شده اند که ناگهان حال تولای بد شده و از حال می رود. باریش او را بغل کرده و فورا به بیمارستان می برد. همه به بیمارستان رفته و منتظر نتیجه هستند. وقتی باریش از اتاق عمل بیرون می آید، به توفان میگوید متاسفم :«بچه ها رو از دست دادیم.»
خلاصه داستان قسمت ۱۲۳
مه از شنیدن این خبر ناراحت شده و گریه میکنند. تولای را بعد از عمل به خانه می برند. او افسردگی گرفته و داروهایش را مصرف نمیکند. فیلیز و بچه ها به خانه آنها رفته اند. باریش به خانه توفان سر می زند و حال تولای را می پرسد. او با خودش آمپول آورده تا به تولای بزند. رحمت و حکمت از دیدن باریش عصبی می شوند. توفان میگوید:« دکتر گفت باریش جون تولای رو نجات داده.» باریش شماره اش را برای مواقع ضروری میگذارد و می رود.
در خانه ملک، او به اصرار مادرش تصمیم دارد برای درمان به سوییس برود. فکری مخالف این کار است و میگوید که طاقت دوری ملک را ندارد.او اصرار دارد که ملک نباید برود. ملک با مادرش صحبت میکند تا او را برای نرفتن قانع کند، اما مادرش میگوید در صورت نیامدن او، خودش به ترکیه می آید. ملک برای اینکه مادرش به آنجا نیاید، مجبور می شود برود. زیرا خانه ای که در آن زندگی میکند نیز مال مادرش است.
توفان کافه اش را برای مدتی تعطیل می کند. او و تولای تصمیم میگیرند به شهرستان بروند تا کمی حالشان بهتر شود. فیلیز از رفتن تولای ناراحت است. او و چیچک به آتلیه می روند تا زودتر سفارشات را تمام کنند زیرا بخاطر مشکل تولای نتوانستند سفارشات را سریع تر حاضر کنند.
در دفتر سلیم، او میخواهد به بهانه سر زدن به فیلیز به آتلیه برود. همکار او که مشکوک شده است، به سلیم میگوید:« انگار تو گلوت پیش فیلیز گیر کرده، نه ؟» سلیم سریع انکار میکند. اما دوستش میگوید :«مشخصه که گلوت گیره کرده. ولی حواست باشه ،چون این دختر قبلا یک بار دلش شکسته.» سلیم چیزی نمیگوید و می رود.
باریش دم در درمانگاه ایستاده و سلیم را میبیند که به آتلیه می رود. او حرصش گرفته، و یاد روزی که فکر میکرد سلیم پدرش را با فیلیز آشنا کرده افتاد.
از مدرسه عصمو با فیلیز تماس گرفته و میگویند که او گریه میکند و فیلیز را میخواهد. سلیم دنبال عصمو می رود تا او را پیش فیلیز بیاورد. باریش از فرصت استفاده کرده و داخل آتلیه می آید. او به بهانه تولای و احوالپرسی شروع به صحبت میکند و میخواهد در مورد رابطه فیلیز و سلیم چیزی دستگیرش شود. فیلیز به او میگوید :«اگه اونروز پیش تولای نبودی اون مرده بود. برای همین باهات حرف میزنم. وگرنه هیچی ِ تو برام مهم نیست. تو هم در مورد من فکرهای اشتباهی نکن که بد میشه برات. صحبت فقط در حد سلام». باریش سکوت کرده و بیرون می رود.
در مدرسه کیراز، او تلاش میکند با دوستانش صحبت کرده و به آنها نزدیک شود، اما آنها به کیراز اهمیت نمیدهند و از او فاصله میگیرند. او فیلیز را مقصر تنها شدنش میداند و از دست او عصبی است.
در دانشگاه، رحمت مشغول تمیز کردن سالن است. او میزی که دنیز روی آن نشسته را تمیز میکند . کمی بعد درین با خوشحالی پیش آنها می آید و میگوید :«یک نفر سوال سخت ریاضی رو حل کرده ولی اسمش رو ننوشته و به بولتن چسبونده. هرکسی که باشه میتونه به مهمونی مهم ریاضیدانها بره.» رحمت اهمیتی نمی دهد و می رود. دنیز که روز قبل دیده بود رحمت جواب سوال را به بولتن چسبانده، دنبال او می رود و علت این کارش را میپرسد. رحمت انکار میکند و میگوید من اینکارو نکردم. دنیز زیر بار نمی رود و مطمئن است که رحمت آن را حل کرده. رحمت به دنیز نزدیک می شود و کمی بعد جلوی خودش را میگیرد و عقب می رود. و از او دور می شود. دنیز که متاثر شده به رفتن او نگاه میکند.
سلیم، عصمو را با خودش پیش فیلیز می آورد. او غذا و اسباب بازی خریده و هنگام کار کردن فیلیز، با عصمو مشغول بازی میشود.
هنگامی که باریش به خانه می رود، آنها را در آتلیه مشغول بازی و خنده می بیند و با حرص می رود. او در خانه پکر است و با زنش حرف نمی زند. نهال وقتی تنها می شود، با کسی تماس گرفته و از او میخواهد که در مورد فیلیز تحقیق کند و اطلاعات کار و زندگی حال حاضر او را در بیاورد.
در خانه ملک، او چمدانش را بسته و میخواهد برود اما قول میدهد که چند روزه برگردد. فکری خیلی ناراحت است و دلش نمیخواهد ملک برود. ملک او را دلداری میدهد و می رود. بعد از رفتن ملک، فکری رنگ عوض کرده و خوشحال می شود.او دوستانش را از محله قدیمی به خانه دعوت کرده و همگی جمع شده تا مشروب بخورند. فیکو و کیراز از کار فکری متعجب شده اند.
خلاصه داستان قسمت ۱۲۴
فکری با دوستانش تا دیروقت مشروب خورده، بزن و برقص کرده و جشن میگیرند. آنها کل خانه را به هم میریزند و در همان حالت خوابشان میبرد. صبح،فیکو و کیراز قبل از رفتن به مدرسه سعی در بیدار کردن فکری دارند. کمی بعد، پلیس دم در خانه می آید.فکری خوابآلود دم در می رود. پلیس به او میگوید که:« صاحب خونه شکایت کردن که شما خونشون رو اشغال کردین. همین حالا باید تخلیه کنین». فکری شروع به دادو بیداد میکند و میگوید :«اینجا خونه زن منه، کسی نمیتونه منو بیرون کنه». او متوجه می شود که مادر زنش او را گول زده تا دخترش را به دست بیاورد، و آنها را از زندگی ملک بیرون کند.
فیکو با فیلیز تماس میگیرد و اطلاع میدهد که در کلانتری هستند و فکری بازداشت شده است. فیلیز فوری به سلیم خبر میدهد و با هم به کلانتری می روند. آنها فکری را بیرون می آوردند. کیراز که با فیلیز لج است، نمیخواهد رفتن ملک را قبول کند. او به اجبار همراه فیلیز به سمت خانه می رود، اما حاضر به وارد شدن خانه نمی شود و روی راه پله ها میماند. فکری دنبال راه حلی است تا از مادر زنش شکایت کرده و ملک را پس بگیرد. او به خانه نمی آید و بیرون می رود.
در دانشگاه، رحمت وسایل پیک نیک آورده و در گوشه دنجی که کسی رفت و آمد نمیکند، درین را با خودش برده و آنجا بساط پیکنیک راه می اندازد. درین به رحمت میگوید:« تو با کارت راحت هستی. خجالت نمیکشی و اعتماد به نفس داری. انگار که لیاقتت بیشتر از اینهاست». رحمت ناراحت شده و میگوید :« انگار تو انتظار داری من بیشتر از یه خدمتکار باشم. اما من همینم. من قورباغه ای هستم که بعد از بوسیدن تبدیل به شاهزاده نمیشم». او از جایش بلند می شود که برود، اما درین دست او را گرفته و به سمتش می رود و او را می بوسد. سپس میگوید :« قورباغه هم میشه. بالاخره منم که شاهزاده نیستم». آنها دوباره سر جایشان مینشینند. دنیز از دور شاهد تمام این صحنه هاست.
فیلیز و رحمت، شب کیراز را که دم در خوابش برده داخل می آورند. صبح، فیلیز بچه ها را بیدار میکند تا به مدرسه بروند. کیراز همچنان قیافه گرفته است و فیکو، مدام بخاطر نداشتن لباس مناسب و وسایلش، و همچنین جا ماندن گوشی و تبلت خود در خانه ملک، غر می زند. آنها امیدوار و منتظر هستند تا فکری برایشان کاری بکند و ملک را برگرداند. وقتی فیلیز در را باز میکند تا بیرون برود، فکری را میبیند که دوباره مست کرده و روی پله ها خوابش برده است. او با حرص به کیراز و فیکو میگوید:« باباتون درستش میکنه دیگه نه؟»
همگی راه افتاده تا به مدرسه بروند. زینب که از پنجره آنها را دید میزند، فوری حاضر شده و پشت سرشان حرکت می کند و به حکمت میرسد. زینب و حکمت که بی خبر و پنهانی عقد کرده اند، باعث شده طاقت زینب تمام شود و دیگر نخواهد در خانه و یواشکی زندگی کند. حکمت هول شده و سریع زینب را به عنوان همکلاسی خود معرفی میکند. او قبل از اینکه زینب حرفی بزند، او را دور میکند. فیلیز و زحمت متوجه رابطه غیر عادی آنها می شوند اما فیلیز میگوید :«عوضش همسن و سال حکمته». حکمت زینب را به خانه می برد و او را دعوا میکند. زینب که نقشه اش برای پدر حکمت است و به امید پولدار بودن او با حکمت ازدواج کرده، بین حرفهای او متوجه می شود که شرایط فکری عوض شده و دیگر چیزی ندارد. او کمی دمق می شود. حکمت از او میخواهد کمی صبر کند تا اوضاع آرام شود، آنوقت به دیگران در مورد ازدواجشان میگوید.
فیلیز با سلیم بخاطر پرونده فکری قرار داشته، و بعد از قرار سلیم او را به آتلیه می رساند. باریش دم در آنها را میبیند و حرص می خورد. کمی بعد، سلیم خودش به کلینیک باریش می رود تا با او صحبت کند. او از باریش میخواهد که کلینیک را خالی کند و آنجا را به فیلیز بسپارد. او میگوید:« من میدونم که به فیلیز دروغ گفتی و تازه با خانومت ازدواج کردی». باریش که جا خورده است، میگوید :«چیزایی که بین من و فیلیز بوده به خودم مربوطه. تو هم فقط یه وکیلی پس به کار خودت برس.» سلیم میگوید :«کی گفته من فقط یه وکیلم؟» باریش عصبی شده و میگوید ««هرچی که بین تو و فیلیز هم هست به خودتون مربوطه . هیچ نظری ندارم و از اینجا هم نمیرم.» سلیم از کلینیک بیرون می آید، و صدای شکستن وسایل اتاق باریش که از عصبانیت این کار را میکند می شنود.
فیلیز دم در کلینیک، ماشین باریش را میبینید و یاد ماشینی که او را تعقیب میکرد می افتد. چیچک به او میگوید :«از کجا معلوم همین ماشین باشه. اینجا استانبوله ها». فیلیز شک کرده و دیگر اهمیتی نمیدهد.
در مدرسه، کیراز همچنان تنهاست و دوستانش به او اهمیتی نمیدهند. کیراز از دست فیلیز عصبانی است و او را مسبب بدبختی خودش می داند. مدیر مدرسه پیش فیکو و کیراز آمده و ولی آنها را میخواهد.
حکمت به خانه زینب می رود اما او در خانه نیست. چیچک که او را در حال خارج شدن از خانه میبیند، فوری سراغش رفته و به اصرار داخل خانه را میگردد تا مچ او را بگیرد. اما او هم میبیند کسی در خانه نیست و چیزی نمیتواند بگوید.
در خانه باریش، نهال با دوستش تماس گرفته و آمار فیلیز را که سپرده بود، میگیرد. او متوجه می شود که محل کار باریش و فیلیز کنار یکدیگر است. وقتی باریش می آید، نهال سعی میکند از زبان او در مورد محل کارش حرف بکشد، اما چیزی دستگیرش نمی شود. او میگوید :«فردا من و ساواش باهات میایم کلینیک.» باریش فوری مخالفت کرده و بهانه می آورد. نهال ناراحت شده و دیگر چیزی نمیگوید.
خلاصه داستان قسمت ۱۲۵
صبح، هنگامی که همه از خانه می روند، چیچک پشت سر حکمت او را تعقیب میکند. حکمت پای تلفن همگانی با دوستش نعمت تماس گرفته و خبر زینب را میگیرد. چیچک متوجه می شود که زینب بی خبر رفته و تصور میکند که حکمت را قال گذاشته است و دیگر او را نمیخواهد. چیچک از این بابت خیالش راحت می شود. هنگامی که به خانه برمیگردد، جمیل را میبیند. او با خوشحالی به جمیل میگوید :«دختره وقتی دیده از حکمت بهش فایده ای نمیرسه گذاشته رفته.خلاص شدیم.»
فیلیز که برای صحبت با مدیر مدرسه بچه ها رفته بود، با ناراحتی به آتلیه برمیگردد. او به چیچک میگوید:«مادر ملک جلوی پرداخت شهریه بچه ها رو گرفته و حالا من باید پولشو بدم.» چیچک وقتی مبلغ شهریه را میشنود، شوکه می شود. فیلیز مجبور است زیاد کار کند و وام بگیرد.
در مطب باریش، امره برای سر زدن پیش او می رود، و میخواهد حرفهایی را که از عمه اش، که همکار فیلیز است شنیده را به باریش بگوید. او میگوید:« من شنیدم فیلیز از تو متنفره، و رابطه شوم با آقای وکیل خیلی خوبه.» باریش عصبی شده و اجازه ادامه دادن حرفهای امره را نمیدهد. او امره را میفرستد و با بی تابی به خودش میگوید :«نه اینجوری نمیشه. من دارم دیوونه می شم.» گوشی او مدام زنگ میخورد، اما وقتی باریش میبیند نهال است جواب او را نمیدهد.
در دانشگاه، بچه ها دم در اتاق استاد ایستاده اند، رحمت پیش درین می رود و ماجرا را می پرسد. درین به او میگوید :«کسی که مسأله ریاضی رو حل کرد پیدا شده. ما منتظریم تا ببینیم کی هست.» رحمت برای کمی بعد، با درین پشت دانشکده قرار میگذارد. اما وقتی می رود، دنیز را میبیند. درین با خوشحالی پیش رحمت می آید و میگوید :«چرا نگفتی که مسأله رو تو حل کرده بودی؟ معلوم شد اون پسره دروغ گفته و اون حل نکرده بود». رحمت میفهمد که دنیز ماجرا را به درین گفته است.
او از دست دنیز عصبی شده و با او بحث میکند. درین دوباره پیش رحمت می رود، و به او اطمینان میدهد که به استاد در مورد اینکه او سوال را حل کرده است چیزی نگفته، اما علت پنهانکاری اش و استفاده نکردن از استعدادش را جویا شده و لیاقت او را بیشتر از خدمتکاری میداند. رحمت کلافه به او میگوید ««واسه زنده موندن باید کار بکنم. حل کردن ریاضیات شکم آدم رو سیر نمیکنه.»
در آتلیه، قبل از رسیدن فیلیز، منشی باریش پیش چیچک آمده و در حال کنجکاوی کردن از زندگی فیلیز است. او در مورد باریش میگوید که او هنوز عاشق است و زندگی زناشویی خوبی ندارد و با زن و بچه اش سرد است. چیچک که حوصله او را ندارد، دست به سرش میکند. فیلیز که تازه رسیده است، از دم در حرفهای آنها را می شنود.
در دفتر سلیم، او با همکارش در حال صحبت و درد و دل کردن در مورد فیلیز است. سلیم به همکارش میگوید:« باریش اینهمه سعی کرد تا فیلیز ازش متنفری بشه اما بازم ازش دست نمیکشه.» همکارش به او میگوید باید زودتر اقدام کرده و دست به کار شود. سلیم میگوید :«دختره تازه اون همه بلا رو رد کرد خودمو بندازم سرش؟ درضمن تا وقتی از فیلیز اشاره ای چیزی نبینم نمیتونم کاری کنم.» همکارش به او پیشنهاد میدهد که احساسش را با فیلیز در میان بگذارد، و برای این کار او را شب به شام دعوت کند. سلیم با فیلیز قرار میگذارد، فیلیز نیز به او میگوید که میخواهد در مورد مسأله ای با او صحبت کند. وقتی سلیم به آتلیه می رود، فیلیز در مورد تعقیب ماشین باریش به سلیم میگوید.
سپس در مورد چیزی که سلیم از باریش میدانست و فیلیز سابقا نمیخواست آن را بشنود سوال میکند، سلیم با دو دلی، در مورد اینکه باریش به تازگی ازدواج کرده، به فیلیز میگوید. فیلیز سریع خوشحال شده و دنبال توجیهی برای دروغ گویی های باریش است، و نتیجه میگیرد که باریش برای محافظت از او دروغ گفته و همچنان به او علاقه دارد. سلیم وقتی واکنش فیلیز را میبیند، از گفتن حرفش منصرف می شود.
شب در خانه باریش، نهال بی مقدمه به او میگوید :«تو بخاطر اینکه فیلیز دوست پسر داره این مدت بد اخلاق شدی ؟» باریش از اینکه نهال در مورد فیلیز میداند متعجب می شود. نهال میگوید که در مورد فیلیز تحقیق کرده و همچنین از محل کار او با خبر است. او در مورد رابطه فیلیز و سلیم صحبت کرده و میگوید :«اونا با همدیگه خوشبخت هستن و دارن یه عشق بزرگی رو تجربه میکنن.» قصد نهال منصرف کردن باریش از رفتن به سمت فیلیز است. اما باریش از شنیدن این حرفها عصبی می شود.
صبح در دانشگاه، دنیز پیش رحمت رفته و در ازای پرداخت پول، جواب مسأله جدید را از او میخرد. رحمت که به پول احتیاج دارد و آن را موجب سیر کردن شکم میداند، پول را گرفته و جواب را به دنیز میدهد.
کیراز بعد از مدرسه، از روی تنهایی با امره تماس میگیرد تا با او درد و دل کند.
امره از حرف های او متوجه می شود که خانه ملک خالی است. او بعد از قطع تماس، به دوستانش اطلاع میدهد تا برای دزدی آماده شوند. وقتی او به خانه ملک می رود، همزمان، فیکو نیز که یواشکی وارد خانه شده تا وسایلش را بردارد، امره را میبیند.
زینب بعد از چند روز به خانه برمیگردد. سر و روی او زخمی و کبود است و تا به خانه میرسد، زیر گریه می زند.
در خانه، چیچک مشغول جمع کردن لباس ها است که در اتاق حکمت بین وسایلش، اتفاقی دفترچه عقد او و زینب را میبیند و شوکه می شود.
فیلیز به مطب باریش می رود و منتظر او میماند تا با او صحبت کند. باریش داخل اتاق می رود. فیلیز به او میگوید :«فقط یک سوال میپرسم راستشو بگو. من فهمیدم که تازه ازدواج کردی. همه چی یه بازی بود نه؟ گفته بودی اون روزایی که با من بودی متأهل بودی و من فقط واسه خوشگذرونی بودم دروغ بود نه ؟». او منتظر جواب باریش می ماند.
خلاصه داستان قسمت ۱۲۶
فیلیز ادامه میدهد :«من احتیاج دارم بفهمم چیزی که بینمون بوده دروغ نبوده. اون ماشین مشکی هم که تعقیبم میکرد تو بودی؟» باریش خودش را به آن راه زده و میگوید :«نمیفهمم چی میگی.مگه من ازت راجع به او وکیل میپرسم؟ پس تو هم حق نداری همچنین چیزی ازم بپرسی». فیلیز با ناراحتی از مطب بیرون می آید. آنها هر دو به فکر فرو می روند.
فیکو و امره از خانه بیرون آمده اند. فیکو طلبکارانه از امره میپرسد که:« تو خونه چیکار داشتی؟» و امره به دروغ میگوید :«کیراز من رو فرستاد تا براش وسایلش رو بیارم». فیکو میگوید:«اگه دروغ بگی به پلیس خبر میدم.»
در خانه، رحمت دنبال عصمو رفته و از اینکه بچه ها مواظب همدیگر نبوده، و هر یک بیخبر از مدرسه رفته اند شاکی است. کمی بعد، فیکو به همراه دو چمدان بزرگ از وسایل خودش و کیراز که از خانه ملک آورده، وارد می شود. کیراز از اینکه وسایلش به دستش رسیده خوشحال می شود. فیکو در مورد امره از کیراز سوال میکند، کیراز نیز حرف امره را تایید میکند و میگوید ««من گفتم بره وسایلم رو بیاره.»
تولای و توفان از روستا برگشته اند. تولای از ماشین پیاده شده و مسیر زیادی را پیاده طی میکند و توفان هرکاری میکند او سوار ماشین نمی شود. آنها به آتلیه می رسند. فیلیز از دیدن تولای خیلی خوشحال می شود، اما رفتار تولای تغییر کرده و عجیب شده است. او ناگهان خوشحال شده و میخندد، و به یک باره اخلاقش عوض شده و عصبانی می شود، و مدام این حالت تکرار می شود. فیلیز کمی نگران احوال تولای شده اما به روی خودش نمی آورد.
زینب در خانه مشغول صحبت با تلفن است و میگوید :«واسه فروش بچه نزدیک بود خودمو به کشتن بدم. مجبورم نتیجه این کار رو با حکمت بگذرونم». حکمت همان لحظه به سمت خانه می آید . زینب سریع گوشی را قطع کرده و خودش را به مظلومیت می زند. وقتی حکمت زینب را میبیند،از سر و وضع او متعجب می شود. زینب میگوید:« هیچی ازم نپرس. فقط بغلم کن.» حکمت به زینب دلداری میدهد. و میگوید :«دیگه هیچکس نمیتونه کاری باهات بکنه. من مواظبتم.»
چیچک به بهانه خرید از خانه، سند ازدواج حکمت را برداشته و بیرون می آید . او با جمیل تماس گرفته و قرار میگذارد تا در این مورد با او صحبت کند. تا رسیدن جمیل، او به خانه باریش مشکوک شده و جلو می رود، که متوجه می شود حکمت و زینب در خانه هستند. چیچک وارد خانه می شود و با داد و بیداد، سند ازدواج را به آنها نشان میدهد و توضیح میخواهد. حکمت میگوید :«زینب زنمه. اگه نمیخواینش دیگه منو نمیبینین». چیچک تهدید میکند که:« پس به خواهرت قضیه رو میگم.» حکمت دنبال چیچک می رود تا جلوی او را بگیرد، اما جمیل نیز از راه رسیده و ماجرا را میفهمد. کمی بعد، توفان و تولای نیز که بیرون آمده آنها را میبینند و از حرفهایشان ماجرای ازدواج حکمت را می فهمند.
رحمت نیز از سر و صدا بیرون می آید و او نیز ماجرا را میفهمد. همه به غیر از فیلیز که در جریان نیست، از ازدواج حکمت شوکه می شوند. حکمت خواهش و التماس میکند تا کسی ماجرا را به فیلیز نگوید، تا خودش به وقتش این کار را بکند. آنها همگی در قهوه خانه توفان جمع می شوند تا در مورد این مسأله صحبت کنند. رحمت با عصبانیت علت این کار حکمت را میپرسد. حکمت میگوید :«زینب حامله است». همه جا میخورند.
فیلیز در خانه منتظر است تا بچه ها بیایند. همه برای صرف شام به خانه می روند. فیلیز از اینکه همگی دوباره سر یک میز هستند خوشحال است و میگوید :«هیچ چیزی نمیتونه خوشحالی الان رو ازم بگیره».
صبح، فکری در محله ای غریبه با لباسهای پاره، در حالی که مجسمه ای در دست دارد حیران می چرخد. او از چند نفر که دم در قهوه خانه ای نشسته اند کمک میخواهد. آنها هرچه از فکری میپرسند او چیزی یادش نمی آید و حتی اسمش را نمیداند. آنها با پلیس تماس میگیرند تا فکری را تحویل خانواده اش دهند.
فیلیز و بچه ها از در خانه بیرون می آیند، اما طبق عادت همیشه فکری دم در نخوابیده. فیکو و کیراز که خیلی پیگیر پدرشان هستند، اصرار به پیدا شدن او دارند. آنها فکر میکنند که شاید فکری به دنبال ملک، قصد رفتن از کشور را داشته باشد. فیلیز به جمیل میسپارد تا بین گزارشات، دنبال فکری باشد. همچنین با سلیم تماس میگیرد و از او میخواهد بین کسانی که از مرز خارج شده اند تحقیق کند تا شاید فکری نیز بین آنها باشد.
خلاصه داستان قسمت ۱۲۷
در خانه باریش، نهال هنگام بیرون آمدن وانمود میکند که سرکار میرود، اما بعد از رفتن باریش، تاکسی میگیرد و پشت سر او می رود.
وقتی باریش به مطب می رسد، دم در ، عمه امره با او در حال دعوا کردن است. همه دم در جمع شده اند. باریش میخواهد جلوی امره را بگیرد، اما امره دست او را کشیده و آنجا را ترک میکند. باریش از فیلیز در مورد دعوا سوال میکند.
فیلیز میگوید:«عمش میگه امره دزدی کرده.» باریش که از قبل با امره آشنا شده بود میگوید :«شاید یه چیزایی هست که امره نمیتونه بگه. بهتره باهاش حرف بزنه». فیلیز از اینکه باریش بی خبر دخالت میکند کلافه می شود و به آتلیه می رود. نهال در ماشین آن سمت خیابان در حال دیدن مکالمه باریش و فیلیز است. او عصبی می شود و از راننده میخواهد برود.
در مطب، باریش بعد از ویزیت بیماران، امره را میبیند که در سالن انتظار نشسته است. او امره را برای نهار با خودش بیرون می برد تا با یکدیگر حرف بزنند. آنها لب ساحل می روند. باریش در مورد پدر امره از او میپرسد، و در مورد بد بودن پدر خودش به او توضیح میدهد. باریش میگوید:«بابای من هم قاتله هم دیوونه پول. اون داداشم رو بخاطر پول کشت، مامانم هم الان بستریه. باعث شد عشقم بخاطرش زندان بیفته. با بابای تو توی بدی میتونه مسابقه بده؟ حالا تو خودت انتخاب کن. دوست داری راه بابات رو بری و پدر بدی بشی یا اینکه راه خوب رو پیش بری؟» امره تحت تاثیر قرار میگیرد و تصمیم میگیرد به پیشنهاد باریش، برای کار به تعمیرگاهی که باریش معرفی کرده بود برود.
در مدرسه، کیراز دوباره با دوستش آشتی میکند. وقتی دوستش از امره خبر میگیرد، کیراز میگوید که دیگر با او در ارتباط نیست و اصلا به درد یکدیگر نمیخوردند. دوستش نیز تایید میکند و میگوید او اصلا پسر خوبی نبود و کار بهتری کرد.
در آتلیه، سلیم با فیلیز تماس میگیرد و برای تحویل کارها با کارفرما قرار میگذارد. فیلیز و چیچک و بقیه همکاران به تکاپو می افتند تا کارها را زودتر تمام کنند. چیچک پیشنهاد میدهد لباسهایی که دوخته اند را خودشان بپوشند تا بهتر نشان دهند. همکاران دیگر از این فکر استقبال میکنند. آنها به فیلیز میگویند او نیز لباس بپوشد تا به چشم سلیم زیبا بیاید.
اما فیلیز سریع گارد گرفته و میگوید :«من با وکیل چیکار داریم؟ اون آدم خوبیه و به ما خوبی میکنه، فقط همین.» کمی بعد، کارفرما و سلیم می آیند. آنها از لباسها خوششان می آید و کارفرما، بعد از تایید کارشان، تصمیم به بستن قرارداد کارهای دایمی میگیرد. او همه را به صرف کباب دعوت میکند، اما فیلیز بهانه خواهر و برادرهایش را می آورد و همراه بقیه نمی رود. سلیم نیز بهانه می آورد و پیش فیلیز میماند. آن دو در آتلیه نشسته و قهوه میخورند.
در دانشگاه، درین به رحمت میگوید که از دنیز خبری نیست و جواب تلفن های او را هم نمیدهد.و از او میخواهد در صورت دیدن دنیز در دانشگاه، از او بخواهد که با درین تماس بگیرد. کمی بعد، رحمت به طور اتفاقی از پشت دیوار، دنیز را در حال بحث با پسری میبنید که او را تهدید میکند. وقتی دنیز می رود، رحمت دنبال او رفته و در مورد تماسهای درین به او اطلاع میدهد. دنیز با اعصابی خورد به او میگوید:«دنیز خودش بیاد پیدام کنه، خدمش رو نفرسته.» رحمت عصبی می شود و میگوید :«هر غلطی میخوای بکن.»
در محله ی غریبه، پلیس و ماشین آمبولانس آمده تا فکری را بگیرند. آنها فکر میکنند فکری از تیمارستان فرار کرده است. فکری مقاومت میکند و میگوید:«من میخوام برم سوییس.» آنها به بهانه بردن فکری به سوییس، او را سوار ماشین میکنند و می برند.
در پارکینگ دانشگاه، رحمت مشغول نظافت است که دوباره آن پسر را در حال بحث و اذیت دنیز میبنید. او طاقت نمی آورد و به آن پسر حمله کرده و او را کتک میزند. سپس دست دنیز را گرفته و از آنجا دور میکند.دنیز از اینکه چرا رحمت او را نجات داده و دخالت کرده طلبکار است، و به او میگوید:« تو عاشق من شدی و بخاطر همین به درین نزدیک شدی . من اینو بهت ثابت میکنم.» حکمت دوباره حرصش میگیرد و می رود.
در خانه، حکمت تصمیم میگیرد بخاطر فشارهای زینب، با فیلیز در مورد او صحبت کند.او بعد از من و من کردن و انتظار مقابل رحمت و چیچک، نمیتواند حقیقت را بگوید و به دروغ در مورد درس و مدرسه و نمره های بد خودش حرف می زند. فیلیز از دست او عصبانی می شود. حکمت میبیند که توانایی گفتن خبر ازدواجش را ندارد و باز منصرف می شود.
صبح در دفتر سلیم، همکار او همه اطلاعاتی که در مورد فکری پیدا کرده است را برای او می آورد، اما میگوید که هیچ خبری از وضعیت الان او وجود ندارد.
⇐ برای دیدن مطالب بیشتر به لینک های: سریال ترکی جدید، سریال ترکیه ای و سریال های در حال پخش ترکیه مراجعه کنید.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |