سرگرمی

رمان عاشقانه عشق پروانه قسمت سوم

مجله اینترنتی کولاک: در قسمت دوم از داستان عشق پروانه خواندیم: امیرعلی تمام فکر و ذکرش شده بود ارمغان، دختری که تمام افکارش را در بر گرفته بود امیرعلی پس از چند ماه از اولین آشنایی با خانم مهندس باز هم با او روبرو شد… و هم اکنون ادامه داستان را می خوانید.

عشق پروانه

از تو آیینه می تونستیم همدیگر رو ببینم ..
گفتم : شما زن قوی هستین ..
گفت : چطور مگه ؟ از کجا فهمیدین ؟
گفتم : خوب معلومه از کار ی که می کنین این کارا مال مرداست ….
با خونسردی گفت : پس شما از اون دسته مردایی هستین که زن رو ضعیفه می دونه و به حساب نمیاره ؟..
گفتم : نه نه سوءتفاهم نشه یک کارایی رو مردا انجام میدن یک کارایی رو هم زن ها این ربطی به تعصب نداره … مثلا این کاری که شما می کنین مال مرداست ….
گفت : اونوقت چرا مال مرداست ؟ من دارم انجامش میدم پس می تونه مال هر کسی باشه می دونین چقدر مهندس معمار خانم داریم ؟
می دونین پل طبیعت رو یک خانم ساخته ؟ … حالا که اینطور شد شما رو می برم کارای قبلی مو بهتون نشون میدم ..ولی خواهش می کنم وقتی دیدن با تعجب نگین ..؛؛
باورم نمیشه واقعا اینو شما ساختین ؟؛؛ اونوقت می فهمم واقعا شما ضد زن هستین …
گفتم : ..باشه موافقم خیلی دلم می خواد ببینم چیکار کردین ..ولی من ضد زن نیستم اصولم فرق می کنه ..
خواهر خودم نقاشی می کنه و هنرمنده ..مادرم دبیر عربی بود ….
من از بچگی با پدرم تو این کار بودم ولی تا حالا معمار مثل شما ندیده بودم فقط همین ……
در آسانسور باز شد و رفتیم بیرون …
همینطور که دنبال من میومد گفت : ولی من خیلی سراغ دارم ..بهتون نشون میدم ….
کلید انداختم در شرکت رو باز کردم …..
اون با دو دست دسته ی کیف بزرگشو گرفته بود جلوش و دنبال من وارد شد وگفت : ببخشید تو رو خدا وقت تون رو گرفتم …
تو دلم گفتم : کور از خدا چی می خواست دوچشم بینا ..
نمی دونه که من دارم لفتش میدم …وگرنه همون جا می تونستیم موافقت کنم و بره ..

گفتم : می تونم بهتون قهوه بدم ولی الان چایی نداریم ..و یک جعبه شوکولات روی میز بود بهش تعارف کردم ..
یک دونه بر داشت و گفت : نه ممنون قهوه نمی خوام … باور کنین هنوز ناهار نخورم …
دلم شور می زد یک وقت شما قبول نکنی و نمی دونستم از کجا امشب تهیه کنم خیلی وقت گیر می شد …
از این بابت خیالم راحت بشه ..میرم خونه و غذا می خورم …
گفتم بفرمایید بشینین تا من ترتیبش رو بدم ..
گفت : نه همینطوری خوبه ….تقویم رو بر داشتم و برای صبح یاد داشت کردم…
و زنگ زدم که ماشین خاک برداری رو صبح زود بفرستن سر کارش …
در حالیکه داشت از در میرفت بیرون و خوشحال بود گفت : نمی دونم چطوری تشکر کنم ..خیلی لطف کردین ..
گفتم صبر کنین ..منم دارم میام .
یک لبخند زد و سرشو به حالت قشنگی حرکت داد و گفت : باشه …
گفتم : منم ناهار نخوردم ..دعوت تون می کنم بریم و با هم یک چیزی بخوریم …
گفت : وای نه ..خیلی ممنون کار دارم ..تازه من باید شما رو مهمون می کردم که این لطف رو به من کردین ..
گفتم : قول میدم زیاد طول نکشه ..زود یک چیزی می خوریم …..جاییکه میریم غذای رژیمی هم داره ..
گفت : واقعا نمی تونم جایی قرار دارم….همین طور که از در بیرون می رفتیم و تا جلوی آسانسور رسیدیم ..اون حرف می زد و من با لذت زیادی نگاهش می کردم …

دستش رو همون طور با کلامش تکون می داد ..لطیف و با روح بود آدم از دیدنش سیر نمی شد ..
و یک ملاحت خاصی تو صورتش بود که آدم فکر می کرد اون معصوم ترین دختر روی زمینه …..
در حالیکه یک لبخند روی لبش بود گفت : …ولی من رژیم ندارم اصلا استعداد چاقی ندارم …
کلا خودم غذام کمه ..اما خوش غذام هر چیزی گیرم بیاد می خورم …
منم با یک لبخند پرسیدم : چه غذایی رو از همه بیشتر دوست دارین ؟
گفت : بد بختانه فست فود ….شما چه غذایی رو دوست دارین ؟ گفتم : اون غذایی که مردا همه دوست دارن …
انگشتش رو گرفت جلو و با خنده با هم گفتیم قورمه سبزی ..و بلند خندیدم …
تو دلم گفتم جانم چقدر قشنگ می خنده ..این دختر واقعیه یا رویاست ..
نکنه خواب می ببینم به همین راحتی دارم اونو می ببینم ….
من دکمه ی پارگینگ رو زدم و اون همکف رو فشار داد گفتم ولی شما که از پارکینگ سوار شدین بدون توجه به حرف من … گوشی رو از کیفش در آورد و زنگ زد ..و منتظر موند ..
و بعد بلند گفت : آقای نیکزاد درست شد آقای کریمی لطف کردن کارمون رو راه انداختن ..فردا دیر نکنین ماشین میاد …
چشم خدا نگهدار …
و دوباره گوشی رو گذاشت کیفش و گفت : با آقای نیکزاد اومدم تا اینجا منو گذاشت تو پارگینگ و رفت …
گفتم: چه خوب ..
پرسید : چی چه خوب ؟ منظورتون چی بود ؟
گفتم : که شما ماشین ندارین حالا با هم میریم …..
ابروشو بالا انداخت و گفت : آهان ,, …ماشینم گذاشتم تعمیر ، چند روز دیگه حاضر میشه ..
پرسیدم تصادف کردین ؟
گفت : نه بابا قراضه شده هر روز یک خرج رو دستم می زاره ..باید عوضش کنم ..ماشین من مثل مال شما شیک و آخرین مدل نیست …
گفتم : مهم اینه که کار شما رو راه بندازه …

حالا که ماشین ندارین بزارین من شما رو برسونم ..
گفت : نه بابا برای چی ؟ خودم میرم چند جا کار دارم ؛؛در حوصله ی شما نیست ؛؛ ….
آسانسور همکف ایستاد و فورا رفت بیرون بی اختیار همراهش رفتم ..و گفتم نه من کاری ندارم شما رو می برم ..
با تعجب گفت : آقای کریمی به نظرم شما اول برین ناهار بخورین چه کاریه من همین جا یک در بست می گیرم و میرم ..
عصرتون به خیر و خیلی هم ممنون ..خدا نگهدار …..
و رفت ……
کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد چون معمولا این دخترا بودن که طرف من میومدن و تا اون روز نشده بود که برای آشنایی با یکی اونقدر اصرار داشته باشم …..
با نگاه بدرقه اش کردم …
وقتی سوار ماشین شدم احساس کردم دلم می خواد با یکی حرف بزنم …..
زنگ زدم به پیمان دوستم و پرسیدم چیکاره ای امروز ؟
گفت : خونه ام بیا کاری ندارم با شقایق داریم تلویزیون تماشا می کنیم چیزی شده ؟
گفتم: نه حوصله ی خونه رو ندارم میشه بیا ی با هم یک دور بزنیم ؟ …
گفت : شقایق جان امیر کارم دارم می تونم برم ؟ ..کجا بیام امیر جان …
گفتم : خودم میام دنبالت …و صدای شقایق رو شنیدم که گفت ..امیر علی شوهر دزد .. .

من با پیمان از زمان دانشگاه دوست شدم و اون اونقدر خوب و صمیمی بود که بعد از یکی دو سال شدیم عین برادر هیچ رازی از هم پنهون نداشتیم .
حتی برای ازدواج با شقایق تا نظر من مثبت نشد پا جلو نذاشت …
خیلی به هم علاقه داشتیم و همیشه می گفت تو نقطه ضعف منی رو حرفت نمی تونم حرف بزنم …
منم دوستش داشتم و همه می دونستن که ما دو نفر از هم جدا شدنی نیستیم ….
تا سوار شد ..گفت : امیر چی شده ؟پنچری ؟
گفتم : از کجا می دونی ؟
گفت از صدات پشت تلفن فهمیدم ..این روزا کمتر زنگ می زنی و انگار تو خودتی ؟
گفتم : حرف مفت نزن ..تو سر گرم زن و زندگی شدی و دیگه ما رو فراموش کردی …
گفت : طفره نرو اصل مطلب رو بگو …هار دادی بور دادی قورت دادی؟ … (این شوخی بود که پیمان همیشه برای احوال پرسی می کرد و شده بود ورد زبون همه ی دوستان مشترکمون ….
گفتم : نمی دونم یکی رفته تو مخم بیرونم نمیاد لامذهب ….
فورا سیگارش رو در آورد و روشن کرد گفت :دختر ؟ جریان چیه ؟ جالب شد زود باش بگو …
گفتم: چیز خیلی مهمی نیست ولی هر وقت می بینمش تا چند روز پکرم و بی حوصله میشم … تو باز سیگار می کشی مگه به شقایق قول ندادی ؟
گفت : قول دادم پیش اون نکشم ….خوب بگو حالا چرا پکر میشی ؟چشمت رو گرفته ؟
گفتم : نه به اون صورت ..ولی یک طوریم دست خودم نیست ….
گفت: آخ ؛؛پسر نکنه عاشق شدی ؟
گفتم برو بابا چی میگی دوبار بیشتر ندیدمش عاشق چیه ؟
گفت : تو بگو یکبار وقتی رفته مخت یعنی همین دیگه …اصلا از اول تعریف کن ببینم …. باز اینقدر دست دست نکنی تا مثل شهره شوهر کنه …

گفتم : این اونطوری نیست ..شهره از بس اصرار داشت که زنم بشه من ازش فرار می کردم اصلام پشیمون نیستم …
شهره زن زندگی من نبود ..
خندید گفت: این هست ؟
گفتم : پیمان هیچی نشده می خواستم از سرم بیرونش کنم به تو پناه آوردم تو داری بدتر می کنی تو سرم ….
ببین ماجرا اینه یک مهندس معماره داره برج می سازه یک دختر جوون و خوشگل و ظریف ولی کارای مردونه می کنه …
پیمان از شش تا پله افتاد آخ نگفت ؛ خودش بلند شدو رفت …و همون موقع تو جلسه با قدرت شرکت کرد و قرار داد بست …..
شایدم همین ها باعث شد توجه ام بهش جلب بشه …
حالا نمی دونم چرا صورتش همش جلوی چشممه ….
گفت : خوب سعی کن باهاش حرف بزنی ؛؛ برو جلو نترس ..
اگر خوب بود که چه بهتر اگر نبود چه بهتر تر ..
گفتم :نمیشه ..خیلی بی تفاوت رفتار می کنه ..مثلا ازش دعوت کردم برای ناهار گفت نه ..خواستم برسونمش چنان قاطع قبول نکرد که نتونستم یک کلمه حرف بزنم ..
حسم بهم میگه فراموشش کنم ..ولی نمی تونم …امروز فهمیدم بهش یک کشش خاصی دارم …
وقتی پیشم بود خوشحال بودم و دلم نمی خواست ازش جدا بشم …
گفت : نگران نباش دختر ه دیگه نمی تونه که ندیده و نشناخته دعوت تو رو قبول کنه …
داداشم می خوای خودم برات دست بالا بزنم …
گفتم : نه بابا ؛؛؛ ولش کن بزار ببینم چی میشه خودم یک کاری می کنم ؛؛ حالا بگو خودت چطوری ؟
گفت : خوبم …البته تا وقتی فرمون شقایق خانم رو می برم و به حرفش گوش می کنم … به محض اینکه بخوام ی قدم مخالف سلیقه ی اون بر دارم ..میشم پسر شمر …
تو میگی برای چی زن ها اینطورین؟ ..همشم میگن مردا بدن ….والله من هر چی فکر می کنم ما خیلی آقاییم ….
گفتم : خودشون هم می دونن ما خوبیم وگرنه اینقدر ما رو دوست نداشتن …..
خنده ی صدا داری کرد و گفت : آره والله ..به نظر ت ما چطور مردی هستیم که اجازه نداریم یک دونه سیگار بکشیم …
مرد هم مردای قدیم ..تو رو خدا خواستی زن بگیری از همون اول چشم ؛چشم نگو یک چند تا اختیارم برای خودت قائل شو …
گفتم پس اینطور که معلومه دور این یکی رو باید خط بکشم ..از اون زن های قَدَره……
پیمان هیچ با خودت فکر کردی دور اطراف ما همش زن سالاریه ؟

ادامه دارد

 

بیشتر بخوانید

قسمت اول رمان عشق پروانه

قسمت دوم رمان عشق پروانه

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا