سرگرمی

رمان عاشقانه عشق پروانه قسمت چهارم

مجله اینترنتی کولاک: کاربران گرامی قصد داریم روزانه یک قسمت از داستان عاشقانه و خواندنی عشق پروانه به نویسندگی خانم ناهید گلگار را منتشر کنیم امیدواریم از این داستان نهایت لذت را ببرید.

لینک قسمت های قبلی در پایان داستان قرار دارد.

عشق پروانه

اون روز یکم با پیمان شوخی کردیم و کمی حال و هوام عوض شد و رسوندمش خونه و یکم تنهایی تو خیابون دور زدم و فکر کردم ….
حالم بهتر شده بود چون پیمان کلا همه چیز رو ساده می گرفت …وقتی رسیدم خونه و رفتم تو پارگینگ ..ازسر و صدا های که از طرف استخر میومد… فهمیدم دوست های مامان و نیکی اومدن خونه ی ما و رفتن تو استخر …
و یک همچین روزایی تا دیر وقت همون جا خوش میگذروندن من و بابا تنها می شدیم …
پدر من اهل کار بود و زیاد دوست و رفیق نداشت سرگرمی اون فقط گوش دادن به اخبار بود و کلا مرد بد خلق و ایراد گیری بود و زیاد با کسی نمی ساخت …
یاد گرفته بود که سخت کار کنه و اهل خانواده باشه ولی نمی دونست که بد خلقی های اون باعث شده همه ازش فراری باشیم ..
تا خونه بود مدام ایراد می گرفت ..با این حال دلش می خواست همیشه با مادرم باشه و به اصطلاح نفسش به نفس اون بند بود و با رفتاری که می کرد اونم فراری می داد ..
اما به جای اون مامان دوست و آشنا زیاد داشت و غیر از این دور همی که توی استخر داشتن دوره های قرآن و ختم انعام و جشن تولد و کلی مراسم دیگه داشتن که توش شرکت می کرد و معمولا اون خانم ها اغلب با دختراشون بودن و نیکی هم پای ثابت این دور همی ها بود …
ولی بابا یک کلام دائم مخالفت می کردو هر بار یک دعوا راه مینداخت و جر و بحث می کردن …با این حال مامان حواسش به ما بود ..
غذای خونه رو همیشه خودش می پخت و به همه کار ما می رسید و نظارت می کرد …
یک طوری بلد بود دیگران رو به خودش وابسته کنه ….راستش منم هر وقت میومدم و می دیدم نیست یا مهمون داره کلافه می شدم ….

شش ماهی بود که نیکی با یکی از اقوام پدرم که مقیم کانادا ست ازدواج کرده بود و حالا منتظر بودیم کارِ اقامتش درست بشه و بره …
و اینم برای ما غصه ای شده بود و مامان سعی می کرد این روزای آخر بهش خوش بگذره …
تا فردا خیلی فکر کردم و نقشه کشیدم که چطوری می تونم به ارمغان نزدیک بشم …
اینکه آدم از طرف مقابلش یک اشتیاقی ببینه راحت تر می تونه بره جلو ولی من بی تفاوتی اونو حس می کردم و برای همین تردید داشتم …
تا یک هفته بعد که سخت سرم شلوغ بود و ترافیک کاری داشتم ..نیکزاد زنگ زد و گفت : آقای کریمی راننده شما حالش بد شده ..
گفتم : برای چی حادثه بوده یا خودش حالش بده ؟
گفت : نه خیر یک مرتبه ماشین رو خاموش کرد و افتاد رو فرمون ..
پرسیدم آقا صادق ؟
گفت : یک مرد پیریه اسمشو نمی دونم …اورژانس رو خبر کردیم
گفتم : مراقبش باشین من الان میام ….
به بابا خبر دادم و با سرعت راه افتادم …وقتی رسیدم سر کار نیکزاد اومد جلو و گفت : بردنش بیمارستان ..(…) فورا راه افتادم تا اونجا راه زیادی نبود…
وقتی سراغ صادق رفتم خانم سعیدی رو دیدم که تا چشمش به من افتاد انگار پناهی پیدا کرده بود دوید طرفم و گفت : خوب شد اومدین ؟
وای داشت میمرد باور کنین حالش خیلی بد بود …
گفتم : سلام چی شده الان حالش چطوره ؟
گفت : خدا رو شکر به خیر گذشت ..مثل اینکه قلبش بود …
گفتم : شما گریه کردین ؟ برای چی اصلا چرا شما اومدین ..

گفت : اورژانس دیر کرد…دلم طاقت نیاورد ترسیدم خدای نکرده از دست بره …. خودم آوردمش …
خوبم شد این کارو کردم …ما که رسیدیم بیمارستان هنوز اورژانس نیومده بود …بردنش مراقبت های ویژه …
آقای کریمی خیلی ترسیدم به خدا …
گفتم : می زارن من ببینمش؟
گفت : الان نه ولی من خبر گرفتم به هوش اومده بود ولی تو ماشین بی هوش بود وای چقدر بد بود ……
گفتم :تنهایی اونو آوردین ؟
گفت : نه یکی از مهندس ها باهام بود پیش پای شما رفت …
گفتم : واقعا دست تون درد نکنه کار خوبی کردین اون بیچاره چهار تا بچه داره ..پیرم نیست پنجاه و دو ؛سه سال بیشتر نداره …
دوباره گریه اش گرفت و گفت : خدا نکنه ..انشالله طوریش نمیشه …
گفتم : شما برای آقا صادق گریه می کنی ؟
با یک غمی که تو صورتش نشسته بود گفت : نمی دونم …در واقع برای خودم گریه می کنم …
پدر منم همین طور حالش بد شد دیر رسید بیمارستان تموم کرد اونم پنجاه و یک سالش بیشتر نبود …اینو گفت و بغض امونش نداد و اشکش مثل سیل اومد پایین …
یک لحظه دلم خواست بگیرمش تو بغلم اون همون طوری که یک زن می تونست باشه بود و اون قدرتی رو که بهش تظاهر می کرد نداشت …
مثل یک بچه احتیاج داشت یکی اونجا ازش دلجویی کنه …
گفتم : خودتون رو ناراحت نکنین ..حق دارین من متاسفم که راننده ی ما باعث شد یاد پدرتون بیفتین …یک دستمال جلوی بینیش گرفت و گفت : مگه میشه یادم بره …حتی یک لحظه ….
گفتم حتما پدر مهربونی داشتین ….
گفت : خوب بله همه ی پدرا مهربونن ….

گفتم: شما بشنین اینجا تا یک خبر بگیرم و برگردم ..جایی نرین من الان میام …
گفت : بله هستم ببینم حالش خوب میشه یا نه …تا من آقا صادق رو دیدم و به خانواده اش خبر دادم و اونو بستری کردم یکساعت طول کشید ..
وقتی برگشتم دیدم نیست …
از اینکه نبود دلم گرفت ..فورا بهش زنگ زدم …
جواب داد و گفت : من اینجام پشت سرتون …اونقدر خوشحال شده بودم که با اشتیاقی زیاد برگشتم ..
داشت با یک لیوان آب میومد طرف من …این بار احساس می کردم با قبل فرق کرده مهربون تر و صمیمی تر شده بود ….
لیوان رو طرف من دراز کرد و گفت : من خوردم ؛؛برای شما آوردم …
تو دلم گفتم از دست تو زهر مارم باشه می خورم دختر ….
گفتم : مامانم میگه آب نه طلبیده مراده بدین شاید منم به مرادم برسم …
با هم یک جا نشستیم تا همسر و پسر آقا صادق اومدن راه افتادیم از بیمارستان خارج بشیم ..
وقتی کنارِ من راه میرفت احساس کردم حسم نسبت به اون دو طرفه شده ..
نگاهشو از من می دزدید ..و اون بی پروایی همیشگی رو نداشت …
گفتم : گرسنمه ….
گفت بله ؟
گفتم اصلا قبول نمی کنم اگر شده به زور می برمتون با هم ناهار بخوریم …

گفت : به زور نمی خواد ..منم گرسنه ام انگار فشارم افتاده حس ندارم …دعوت تون رو قبول می کنم ..
ولی باید چند تا تلفن بزنم ..ماشین من اونجاست …
گفتم : با من بریم ناهار بخوریم میارمتون اینجا ماشین رو بر دارین ..یک فکر کردی و سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت : باشه ..بریم
کمی بعد اون کنار من نشسته بود …
و من حس می کردم این همون زنیه که همیشه منتظر بودم باهاش روبرو بشم …و دیگه نمی خوام از دستش بدم …اون روز با هم ناهار خوردیم و از هر دری حرف زدیم ..
در واقع بیشتر من گفتم از مادرم از نیکی از پیمان و خانمش …
دلم می خواست یکجا همه چیز رو در مورد من بدونه …
اونم یک چیزایی گفت مثلا با مادر و برادرش زندگی می کنه و اهل کتاب و شعر و شاعریست ..و اینکه می گفت از تجملات بدش میاد ..و زندگی ساده رو ترجیح میده ….
و اینطوری هر لحظه بیشتر از تصمیمم مطمئن می شدم ..
تا وقتی کنار ماشینش می خواستم ازش خداحافظی کنم گفتم : ارمغان می تونم بیشتر باهات آشنا بشم ؟
گفت : نمی دونم …حالا تا بعد ….
گفتم دلم می خواد دوستم پیمان و خانمش هم تو رو ببینن …
گفت : منم خوشحال میشم ….دیگه نذاشت حرفی بزنم و سوار شد و رفت …

همون شب بهش زنگ زدم و گفتم : نگرانت شدم تو بیمارستان گریه کردی .. نه راستش دلم خواست باهات حرف بزنم بهانه می خواستم …
خندید و گفت : من باید زنگ می زدم و برای ناهار تشکر می کردم ….
گفتم : خوب می خوای من قطع کنم تو زنگ بزن …
گفت : آقای کریمی ..من اون دختری که شما می خواین باهاش دوست بشین نیستم راستش فکر کردم از همین اول بهتون بگم بهتره دلم نمی خواد دلسرد تون کنم و بی خودی وقتتون تلف بشه ….
گفتم : ولی من دوست نمی خوام قصدم جدیه واقعا میگم ..فقط می خوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین ….
حتی امشب می خواستم به مامانم بگم ..فکر کردم اول از شما خاطرم جمع بشه بعدا ….
گفت : نه منظورم رو متوجه نشدین من قصد ازدواج ندارم …
گفتم : می خوای درس بخونی یا بزرگتر بشی؟ چرا ؟
گفت : نه ..نه شوخی نکنین من مشکلاتی دارم که نمی خوام در گیر ازدواج بشم ..
گفتم : اگر احساست مثل منه که مشکلات رو با هم حل می کنیم ..اگر دلت نمی خواد من اصرار نمی کنم …

گفت : زندگی کردن به دل نیست ..دل شاید خیلی چیزا بخواد ولی گاهی بدست آوردنش غیر ممکنه ……
گفتم : بهم بگو بزار خودم تصمیم بگیرم …بی خودی غیر ممکنش نکن ..
من ازت خوشم میاد و می خوام باهات ازدواج کنم ولی اول باید همدیگر بشناسیم درسته ؟
گفت »: آقای کریمی …
گفتم: امیر علی ..اسمم اینه ..حالا یک پیشنهاد تو بزار یکم بیشتر همدیگر رو بشناسیم ..بعد تصمیم جدی بگیریم …
مثلا فردا شب با پیمان و خانمش بریم بیرون ..چی میگی ..شاید نیکی رو هم آوردم …
گفت : فردا که نه من سر ساختمونم ..کار دارم ..اجازه بده فکر کنم اینطوری نمی خوام عجولانه قدم بر دارم …..
لطفا صبر کنین ..من فکرامو بکنم
دیگه سراز پا نمی شناختم و متوجه ی حرفای ارمغان نشدم و فکر می کردم خوب معمولیه که یکم ناز کنه ….
خوشحال بودم همون شب طاقت نیاوردم به مامان و بابا و نیکی رو در جریان گذاشتم….
گفتم مهندس معماره داره برج می سازه و خیلی زیاد هم خوشگل و خانمه …..
یکسالی بود که دیگه حرف زن گرفتن تو خونه ی ما نبود وحالا اونا هم خوشحال شدن از اینکه من یک دختر خوب و مناسب پیدا کردم و مشتاق شدن که اونو ببینن….

درست یکسال قبل با شهره تا نزدیک نامزدی رفتیم ..ولی من احساس می کردم که عاشقش نیستم و کشیدم کنار .
.و اونم بالافاصله ازدواج کرد ..
نفهمیدم به خاطر لجبازی با من بود یا از قبل زیر سر داشت به هر حال خانواده ی من با اون موافق نبودن و بالاخره هم سر نگرفت …
و تا وقتی ارمغان رو دیدم به صورت هیچ دختری نگاه نمی کردم …..
و حالا می فهمیدم که تازه داشتم طعم عشق رو می چشیدم ..
حسی شیرین و دلپذیر …
وقتی صورت اون جلو ی نظرم میومد دلم یک طوری می شد و دچار هیجان می شدم …که با خودم می گفتم پس عشق اینه …..

ادامه دارد…

بیشتر بخوانید

قسمت اول رمان عشق پروانه

قسمت دوم رمان عشق پروانه

قسمت سوم رمان عشق پروانه

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا