سریالسریال‌ایرانی

خلاصه داستان قسمت شانزدهم سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت شانزدهم سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.

حبیب در حال رفتن به جایی است که یکی از هم کسبه ای ها رو می بیند و میان حرف هایش به اون می فهماند که احمد و وراث در حال کلاهبرداری هستند و این کار ادامه دار نخواهد بود.
احمد به همراه آخوند مسجد و چند تا از اهالی مشغول خوردن افطاری هستند و درباره کار های خیری که باید انجام بدهند صحبت می کنند و حاج آقا عنوان می کند که احمد پیرو راه حاج عطا است.
حبیب و دوستش به فست فودی رفته اند و پیتزا می خورند، حبیب که از حرف احمد کلافه است با او هم بد تا می کند و به خانه می رود.
مادر حبیب در خانه پرده هایی که شسته است را پهن می کند که حبیب از این که به خانه نرگس رفته است می گوید و تعریف می کند که به فکر همه است و به سراغ پدرش می رود تا سر و صورتش را اصلاح کند.
با او حرف می زند و احمد را دیوار سفت خطاب می کند ادامه می دهد که جا نمی زند و باز هم کلافه درد و دل می کند و از حواس جمعی احمد تعریف می کند و از پدرش راه حل می خواهد.
امروز در حیاط با یک ضبط صوت نشسته است و صدایش را جمع می کند و با حاجی صحبت می کند و از قدیم و ندیم ها می گوید.
امروز بی تابی می کند و برای آرامش خودش و حاجی و شکوه خانم فاتحه می خوانند.
نسرین و سیمین که برای هزارمین با هم بر سر مراسم چهلم دعوا می کنند، سهیلا عصبی به میانشان می رود که تلفن زنگ می خورد به او می گویند که به قبرستان ماشین ها بروند و ماشین و مدارک داخل ماشین را تحویل بگیرند.
آن ها به داخل ماشین می روند و سهیلا روسری مادرش را بر می دارد و به گذشته ها می رود، سیمین کیف و مدارک را تحویل گرفت و نسرین هم کتابی که در ماشین بود را بر می دارد و داخل کیفش می گذارد.
هر سه خواهر با هم به دفتر وکیل می روند تا نسرین و سهیلا وکالت تام الاختیار به سیمین بدهند، اما برق ها قطع شده و باید صبر کنند. سهیلا به نسرین می گوید که دلش نمی خواهد به سیمین وکالت بدهد و تو بزرگتری بلد نیست اما نسرین راضی اش می کند و با سیمین اتمام حجت می کند.
وکیل به سیمین می گوید که برای به سرپرستی گرفتن بچه ها تایید صلاحیت شود تا بتواند به عنوان قیم پگاه و دانیال شناخته شود.
احمد برای افطار به انبار رفته است و بچه ها از رونق گرفتن شرکت می گویند و هر کس برای روح حاج عطا فاتحه ای می فرستد. احمد به دفتر انبار می رود و مرادی به دنبالش می رود و از حبیب گله می کند. احمد درباره روز تصادف صحبت می کند و مرادی توضیح می دهد که آن روز حبیب با حاجی در شرکت قرار داشته و چند باری با حاجی بد صحبت کرد که در میان حرف هایش حبیب از راه می رسد و با رفتن مرادی او ماجرا را پیش می کشد و حبیب با دروغ هایی سر و ته آن را هم می آورد.
احمد او را توجیه می کند که صبح ها قبل از همه بیاید و بعد از ظهر بعد از همه برود و گزارش ریز کار ها را بدهد.
حبیب به سراغ آقایی که در بازار بدهی زیادی دارد می رود و او را به شام می برد و درباره وضع و اوضاعش حرف می زنند.
احمد و تعدادی از دوستانش در خانه ای جمع شده اند، یکی از آن ها روضه می خواند و بقیه سینه زنی و عزاداری می کنند.
حبیب با آن مرد به خانه ای رفته است تا او را پناه دهد و بهش کمک کند، می گوید که کارشان بهم گره خورده است و او را به خانه هدایت می کند.
دوست حبیب که بهرام نام دارد، خسروی را به داخل می برد و با هم حرف می زنند.
همه برای عزاداری به سر خاک رفته اند و حبیب با یک تاج گل به آن جا می رود و سیمین را به کناری می کشد و درباره مراسم آبرومند می گوید که احمد تو ذوقش می زند و او را راهی شرکت می کند.

نوشته های مشابه

۲ دیدگاه

  1. احمد و تعدادی از دوستانش در خانه ای جمع شده اند، یکی از آن ها روزه می خواند و بقیه سینه زنی و عزاداری می کنند…… روضه درسته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا