سریالسریال خارجی

خلاصه داستان قسمت ۱۱۹ سریال ترکی گلپری

در این مطلب از سایت کولاک خلاصه داستان قسمت ۱۱۹ سریال ترکی گلپری را برای شما کاربران عزیز و علاقمند به سریال های ترکی آماده کرده ایم که در ادامه این پست می خوانید. بازیگرانی که در این سریال بازی می کنند عبارتند از: نورگل یشیلچای، امیر اؤزیاخیشیر، تموچین اسن، فرقان اوغول جان اولکر، اجه سوکان، طارق پاپوچ چو اوغلو، قایرا زابجی، شفیقه اومیت تولون، باتوحان سرت، اونور بیلگه، آلینا اؤزگئچن، بوراک داکاک، ازگی گور از مهمترین هنرمندان و بازیگران سریال ترکی گلپری هستند.

سریال ترکی گلپری

خلاصه داستان قسمت ۱۱۹ سریال ترکی گلپری

آرتمیس در محوطه ی بیمارستان هوا می خورد. شیما به سمت او می آید و ابراز نگرانی می کند و قصد دارد به گلپری بلا به دور بگوید. آرتمیس که او را در زندانی شدن حسن و اتفاقی که افتاده مقصر می داند با عصبانیت می گوید: «به نظرت آبجی گلپری دوست داره با تو صحبت کنه؟! اون خیلی پریشونه. » آنها کمی بعد روی نیمکتی کنار هم می نشینند و شیما می گوید از کارهایی که کرده پشیمان است و لا به لای صحبت هایش با بغض می گوید: «من فقط خواستم ما باز یه خانواده باشیم… » آرتمیس می گوید: «مامان تو فقط خواستی که بابام مال تو باشه.

نتونستی تحمل کنی که عاشق آبجی گلپری باشه. احساساتو کنار بذار و خوب فکر کن. تو به خاطر همه اتفاقها اونو مقصر دونستی. گناه اون اینه که عاشق بابامه؟! حق نداره عاشق باشه؟ شاید یه روز تو هم دوباره عاشق بشی. » شیما می گوید: «ذهنم خیلی به هم ریخته ست. به خاطر کارایی که کردم پسر یه مادر در حال مجادله با مرگ و زندگیه. » آرتمیس از این که مادرش این موضوع را پذیرفته خوشحال می شود و می گوید: «راستش تو آدم خوبی هستی. یعنی تا چند سال قبل خوب بودی. هم کلاسیام دوست داشتن مامانشون شبیه تو باشه… خوشگل… موفق … خوش استایل… به خودت میرسی… فکر کردن خیلی قلب خوب و مهربونی داری. »

شیما لبخند تلخی می زند و می گوید: «الان دیگه کسی اینطور فکر نمیکنه؟ آرتمیس من همه چی رو درست می کنم. من بدون خانواده بزرگ شدم و همیشه اینور و اونور توی خوابگاه و مدرسه و اینا آواره بودم. برای همین خانواده ای که با شما درست کردم برای من از همه چیز مهمتره. اون موقعی که رابطه م با بابات سرد شد، از از دست دادنش خیلی ترسیدم. از از دست دادن تو و تنها موندن ترسیدم. لطفا به من پشت نکن و حمایتم کن. تو دختر منی… همه چی رو درست می کنم. » آرتمیس از حرف های او گریه اش می گیرد و مادرش را در آغوش می گیرد و می گوید که او را خیلی دوست دارد.

دکتر محمد بعد از عمل به گلپری می گوید که عمل خوب پیش رفته اما ۲۴ ساعته آینده مهم است. گلپری و کادیر و آرتمیس با خوشحالی یکدیگر را در آغوش می گیرند. گلپری از پشت شیشه به حسن نگاه می کند و برای او قصه ای که در کودکی دوست داشت را تعریف می کند. آرتمیس هم پیش گلپری می ایستد و امیدوار است که حسن زودتر چشمانش را باز کند. در همین حین دستگاه های حسن صدا می کنند و ضربان او قطع می شود. گلپری دکترها را صدا می زند و به شدت گریه می کند.

تیم پزشکی به حسن شوک می دهند….. حسن چشمانش را در جنگل بزرگی باز می کند. او که پیراهن سفیدی بر تن کرده سر در گم و متعجب به این طرف و آن طرف می رود. صدای گلپری در جنگل می پیچد که او را صدا می زند. حسن هم دنبال مادرش می گردد و با آرتمیس که به او لبخند می زند و دستش را به سمتش دراز کرده مواجه می شود. حسن دست آرتمیس را می گیرد و در همین موقع دکترها در اتاق عمل می گویند که نبض حسن برگشته است. گلپری و آرتمیس نفس راحتی می کشند.

جان گوشی عادل را برمی دارد و پنهانی با مادرش تماس می گیرد و به او می گوید: «مامان من گم شدم… یه داداشی هست که منو ول نمیکنه. به بابا کادیر بگو نجاتم بده. » عادل جان را می بیند و به خاطر این کار تهدیدش می کند. گلپری که تازه متوجه گم شدن جان شده با گریه موضوع را به کادیر می گوید. کادیر هم شماره ای که جان با آن تماس گرفته را به پلیس ها می رساند تا شاید بتوان ردیابی کرد.

شیما در خیابان با خود می گوید که به خاطر دخترش همه چیز را درست خواهد کرد. او به دیدن ایوب می رود و می گوید که دیگر وکیلش نخواهد بود. ایوب که به خاطر به زندان انداختن پسرش ناراحت است می پرسد: «حسن الان تو زندانه؟ » شیما می گوید که در لحظات آخر او را از زندان رفتن نجات داده. ایوب خوشحال می شود و به شیما آفرین می گوید. شیما توضیح می دهد: «البته فکر کردم نجاتش دادم… موقع خروج چاقو خورد و الان توی اتاق عمله. جان هم گم شده. » ایوب از ته دل گریه می کند و می گوید: «جیگرم داره میسوزه خانم وکیل. » شیما ادامه می دهد: «واسه این که درد بکشی اینارو نمیگم. فقط میخوام به نتیجه کارهات فکر کنی. »

حسن چشمانش را باز می کند و گلپری و آرتمیس کنارش می نشینند. بدریه هم خبر به هوش آمدن برادرش را به عمه کادر می دهد. کادر از خوشحالی گریه می کند و این خبر را به یعقوب خان می دهد.

یعقوب خان به ملاقات ایوب می رود و می گوید که حسن به هوش آمده است. ایوب خوشحال می شود. یعقوب خان که برای او قیافه گرفته می گوید: «بعد این، نوه هام و گلپری رو راحت بذار. اگه به تار موی نوه هام آسیبی برسه نمیگم بچمی! » ایوب می گوید: «چند بار دیگه می خوای منو بکشی؟ زنم با یه مرد دیگه عقد کرده… بچه هام به صورتم نگاه نمی کنن. این ایوب بیچاره چند بار باید بمیره؟؟ » او از پدرش می خواهد که بچه ها را از گلپری بگیرد تا آنها به کادیر بابا نگویند. یعقوب بی توجه به حرف های او از اتاق ملاقات خارج می شود و ایوب پشت سر یعقوب خان فریاد می زند و گریه می کند.

عادل مکانش را عوض کرده و کادیر عکس او را از پلیس ها می گیرد و آن را به گوکهان نشان می دهد تا کمک بگیرد. گوکهان می گوید: «عادل بایاره. کارش بچه دزدیه. یه سری جا داره که هی عوض می کنه اما با چندتا تماس حلش میکنم. »

یعقوب خان به دیدن حسن می رود و از به هوش آمدن او خدا را شکر می کند اما حسن حرف های کنایه آمیز می زند و بعد می گوید: «من از مرگ برگشتم. زندگی عین فیلم از جلوی چشم آدم میگذره. زندگی بابامو هم تو داغون کردی. شاید اگه توی موز ولش نمیکردی این اتفاق ها نمی افتاد! تو از اول مقصری. » یعقوب خان با قاطعیت می گوید که بیخیال نوه هایش نخواهد شد. حسن می گوید: «باید بیخیال بشی. حسن امروز برای تو مرد. »

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی گلپری 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا