خلاصه داستان قسمت دوم سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از سایت مجله اینترنتی کولاک داستان کامل قسمت دوم سریال برف بی صدا می بارد به کارگردانی پوریا آذربایجانی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی از نظرتان می گذرد.
خواهر کوچیکه نسرین و سیمین در خانه شیرینی پخش می کند و نسرین در اتاقش مشغول تایپ کردن چیزی است که مادرش او را صدا می کند تا به پایین برود.
سیمین به مادرش گفت که قصد دارد با شهاب به خارج برود و با پایین رفتن نسرین به زیرزمین می روند تا جهیزیه را ببیند که سیمین باز هم پای خارج رفتن را وسط می کشد اما مادرش می گوید که تو هنوز انتخاب نکرده ای و هر وقت خودت با عقلت تصمیم گرفتی می تونی بری…
سیمین می گوید که من می خوام با شهاب برم اما نمیدونم چجوری به بابا بگم نسرین او را حمایت می کند و می گوید اگر آرزویت رفتن است من تو را حمایت می کنم و با آمدن حاج عطا همه به بالا می روند.
احمد به خانه رفته است و مادرش را صدا می زند و او را در گلخانه پیدا می کند و با هم خوش و بش می کنند و به داخل خانه می روند، احمد برای مادرش تعریف می کند که دایی اش قصد بازنشستگی دارد و می خواهد کار های شرکت را به او بسپارد.
مادرش می گوید که می خواهم به جبهه برم تا سعید رو اونجا ببینم و رفع دلتنگی کنم.
برق ها رفته است و همه در خانه حاج عطا نشسته اند و با هم حرف می زنند و سرایدار آن ها لو می دهد که حال حاجی صبح خوب نبوده است که نسرین حالش را می پرسد اما حرف را عوض می کند و می گوید که احمد قرار است رئیس شرکت شود و سیمین هم عضو هیئت مدیره می شود.
سیمین به پدرش می گوید که قرار است ازدواج کند و رضایت شهاب از هر چیزی مهم تر است و پدرش می گوید که اگر شهاب رضایت ندهد مشکلی نیست و با آمدن برق ها می رود.
نسرین مشغول ظرف شستن است که سیمین به سراغش می رود تا از دلش دربیاورد و باهم درباره کار و بار و خارج رفتن بحث می کند و امروز هم با آمدنش متوجه ماجرای خارج رفتن آن ها می شود.
سهیلا بی تاب از رفتن سیمین به سراغش رفته و سر به سرش می گذارد و می گوید اگر بروی من هم راحت تر می تونم بیام خارج…
سیمین بالشتی به سمتش پرتاب می کند و مشغول قصه گفتن به خواهر و برادر کوچک ترش می شود.
عده ای مشغول قمار بر روی خروس های جنگی خو هستند که کیانی هم به آن جا می رود.
کیانی با بسته ای به خانه رفته است و با پدرش که مریض هست حرف می زند به او می گوید که قرار است باز هم همان ابراهیم پهلوون شود.
نسرین به پدرش می گوید که کاش بیشتر حواسش به سیمین باشد و او فکر می کند همه چیز زیر سر اوست.
حاج عطا و شکوه خانم باهم خلوت کرده اند و حرف می زنند که عطا هم از دهن لقی امروز کلافه است اما حاج عطا باز هم شکوه خانم را می پیچاند و راضی اش می کند. شکوه نگران موضوع احمد است که نسرین نمی داند اما عطا او را آرام می کند و می گوید که همه چیز را به موقع می فهمد.
حاج عطاالله چند اسمی که اسم ابراهیم نیز در میان آن ها است را نگاه می کند و در افکار خودش غرق می شود.
زن امروز که ماجرای خارج رفتن سیمین را شنیده است دلش می خواد که بره تا دکتر ها دوا درمانشون کنند و بچه دار شوند که امروز می گوید حاجی برای آن ها دکتر خوب پیدا کرده تا بروند.
حاجی بر سر سجاده اش گریه می کند و حال خوشی ندارد.
احمد و دوستش یکی از دوستانشان را که مریض است و قطع نخاع شده است را به حمام برده اند و او را می شورند و احمد با او گپ می زند.
دوست احمد از او می خواهد که بعد از مردنش زنش را مجبور کند که ازدواج کند و احمد می گوید او حالا حالا ها نمی میرد و بهتر است به این چیزا فکر نکند.
احمد به خانه دایی اش رفته است تا باهم سرکار بروند که شکوه به سراغش می رود و بابت مدیریت سین جینش می کند منتها احمد هم هنوز چیزی از ماجرا نمی داند و او هم چیزی دستگیرش نمی شود.
احمد به دای اش می گوید که می خواهد به جبهه برود و برادرش را بیاورد و لا به لای حرف هایش می خواهد قصد و نیت دایی اش را بفهمد که راه به جایی نمی برد….
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |