داستان کامل سریال کلبه ای در مه + اسامی بازیگران
سریال کلبه ای در مه به کارگردانی حسن لفافیان و با حضور بازیگران نام آشنای سینما و تلویزیون برای پخش از شبکه سه سیما تولید شده است. پخش این سریال بزودی آغاز خواهد شد که جایگزین مجموعه تلویزیونی بوتیمار می شود.
این سریال دومین تجربه کارگردانی یک سریال تلویزیونی برای حسن لفافیان محسوب میشود. وی تاکنون به عنوان دستیار اول کارگردان، دستیار کارگردان و برنامهریز در پروژه های مختلفی حضور داشته است که از آن جمله میتوان به فیلمهای «دستهای خالی»، «سیزده گربه روی شیروانی»، «تارزن و تارزان» و….اشاره کرد.
سال ۹۸ سریال «به رنگ خاک» با نام قبلی «دردانههای خلیج فارس» به کارگردانی حسن لفافیان روی آنتن شبکه یک سیما رفت.
اسامی بازیگران
- فرخ نعمتی
- مریم بوبانی
- سام قریبیان
- حمید ابراهیمی
- آشا محرابی
- رزیتا غفاری
- ساقی زینتی
- محمد نادرخانی
- حسام محمودی
- سیاوش چراغی پور
- محبوبه اسدی
- سودابه بیضایی
- رویا حسینی
- خشایار راد
- سیدمهرداد ضیایی
- رضا جوشنی
- شهروز آقایی پور
- مهرنوش مقیمی
- ندا قاسمی
- شیوا ابراهیمی
خلاصه داستان
در خلاصه داستان سریال نیز آمده است: نقطه ای تیره در دل دریایی از روشنایی هنوز برای نگرانی زود است اما دلمان را به هیچ مسیر بی انتهایی خوش نکنیم که نتیجه اش تباهی ست …
قسمت پانزدهم سریال کلبه ای در مه
حبیب مشغول دادن حقوق کارگر ها میباشد که همه شان اعتراض میکنند که چرا حقوقشان کم است و شروع به بحث با حبیب میکنند.
قسمت چهاردهم سریال کلبه ای در مه
دامون به سر قرار با شیرین رفته است تا باهم صحبت کنند. شیرین که از دیدن وضعیت امیر ناراحت است و دلتنگی خسته اش کرده است، گریه میکند…
قسمت سیزدهم سریال کلبه ای در مه
اسماعیل به سراغ راننده شیرین خانم رفته است و باهم درباره ماشین سواری حرف میزنند و اسماعیل میگوید خیلی دوست دارم رانندگی یاد بگیرم و درباره کار های او صحبت میکند و حرف جنازه ها را به میان میکشد و اسماعیل درباره سیروس میگوید و از او قول میگیرد که رانندگی یادش بدهد.
قسمت دوازدهم سریال کلبه ای در مه
میجان مشغول رو خوانی قرآن میباشد و دامون ایراد های او را میگیرد و بعد از تمام شدن درس خواندن میجان از او درباره صدایی که دیشب از اتاقش شنیده بود میپرسد و او میگوید که صدای امام بوده است و ما قصد داریم نوار کاست ها در رشت بین مردم پخش کنیم تا صدای امام به همه برسد.
قسمت یازدهم سریال کلبه ای دمه
دامون در اتاق برزو خان در معدن مشغول گشتن دنبال چیزی میباشد که یکی از کارگرانی که از قضا با او بد است او را میبیند و بلافاصله سوتی اش را جمع میکند و او بعد از کلی هارت و پورت و قلدر بازی دامون را از اتاق بیرون میکند.
قسمت دهم سریال کلبه
بعد از خواندن نماز صبح میجان به اتاق دامون رفته تا از او سواد یاد بگیرد و حرف هایشان به نوار کاست و ضبط کشیده میشود و میجان قول میدهد که یک نوار کاست خالی برای دامون تهیه کند تا به کار هایش برسد و بعد از آن مشغول درس میشوند.
خلاصه داستان قسمت نهم سریال کلبه ای در مه
میجان به شهر رفته است تا بسته ای را که گویا همان بسته دامون بوده است را به تهران پست کند و بعد از انجام شدن کارش نفس راحتی میکشد و به مغازه پیرمردی میرود و از او یک نوار کاست موسیقی میگیرد.
نادر به همراه رفایش در خانه مشغول قمار و خوردن مشروب میباشد که نادر با دیدن خدمتکار به سراغش میرود و او ترسان از آنجا میرود.
دختر خدمتکار به خانه میرود که حرفش به گوش نازبانو میرسد و او با چوب به جون خدمتکار میافتد و مشغول زدن او میباشد و هیچ کدام از خدمتکارا حریفش نیستند که خان بزرگ به حیاط میرود و قائله را آرام میکند.
ماهگل دختر را آرام میکند و با او حرف میزند اما آرام نمیشود و همچنان گریه میکند.
میجان به روستا برمیگردد که برزو با دیدنش خلیل را صدا میزند و میگوید میجان را پیش او ببرد.
میجان وقتی میفهمد که باز هم برزو میخواهد با او صحبت کند عصبی میشود و به خلیل میپرد، برزو به میجان میگوید که به دامون بگوید تا هر روز به موقع به سرکار بیاید و برود و میجان با گفتن چشم میرود.
میجان به خانه میرود و دامون خوشحال میشود که او به سلامت رسیده است و میجان خنده رو میگوید مطمئن بودم که از پسش برمی آیم و بعد از آن از او میخواهد تا سواد خواندن نوشتن یادش بدهد.
نسیبه، دختر خدمتکار کتک خورده دلش خوش به حضور ماهگل است و هرگاه که او از عمارت بیرون میرود، میترسد.
ماهگل به فرح میگوید که دست از سر زندگی نازبانو بردارد و دلش را خوش به سیروس نکند که فرح به تندی جوابش را میدهد و میگوید او دنبال این است که میجان با برزو ازدواج کند تا به نون و نوایی برسد.
ماهگل به جنگل میرود و با میجان حرف میزند و حرف هایشان به ازدواج میرسد و میجان از او میخواهد که با دایی خلیل ازدواج کند و ماه کل حرف را به دامون و برزو میکشاند و به او میگوید که به برزو روی خوش نشان ندهد تا زندگی اش خراب نشود که میجان ناراحت بلند میشود و میرود.
دامون به برزو میگوید که او توانایی های دیگری مثل رانندگی ماشین سنگین نیز بلد است که برزو استقبال نمیکند و ادامه میدهد که کارگران قصد دارند نماینده پیدا کنند که برزو قبول نمیکند و دامون به سرکارش میرود اما همچنان از موضع خودش کوتاه نیامده است.
سیروس به معدن رفته است و میگوید قرار است که از تهران غواص بیاید و تالاب را بگردد و با برزو بحث میکند.
دامون مشغول درست کردن یک نوار کاست است.
طایب و میجان در خانه هستند و هر کدام کار خودشان را میکنند و با هم درباره خان و آینده میجان حرف میزنند.
طایب برای دامون لباس میبافد و میجان سبزی پاک میکند. دامون در اتاقش نوار کاستی که درست کرده است را گوش میدهد و چیز هایی مینویسد.
خان بزرگ بی حوصله در اتاقش است و سیگار میکشد، ماهگل با او صحبت میکند که خان گویی فکر میکند ماهگل به او تیکه و کنایه میزند اما او ادامه میدهد که ترجیح میدهد خان بزرگ آقای این خانه باشد نه برزو خان
ماهگل از خلیل میخواهد که اگر برزو قصد داشت به سمت میجان برود به او خبر بدهد و خلیل بعد از کلی سوال پیچ کردنش میپذیرد اما ماهگل تمام سوالاتش را بی جواب میگذارد.
خلاصه داستان قسمت هشتم سریال کلبه ای در مه
برزو خان مشغول سر و کله زدن با کارگران معدن میباشد که نادر به سراغش میرود و درخواست پول میکند که برزو اول کلی لیچار بارش میکند و بعد با خفت و خواری مقداری پول به او میدهد و بعد از آن از نادر میخواهد که به نازبانو بفهماند که او میجان را نمیگیرد و نادر میگوید که از این که او سر و گوشش برای میجان میجنبد خبر دارد.
نادر به او تیکه میاندازد که اگر نازبانو بفهمد خیلی بد میشود اما برزو از میدان به در نمیشود و میگوید که اگر فیلش یاد هندوستان کند زن و بچه هایش را هم راضی میکند.
مادر سیروس با فرح درباره زن گرفتن برای سیروس صحبت میکند که باعث میشود فرح ناراحت و بغض کرده از آن جا برود و گویی مادر سیروس همین خواسته را داشته است.
فرح عصبی به عمارت خان میرود و به نازبانو میگوید کسی هست که قصد دارد آتش در زندگی او بیاندازد.
فرح از نازبانو میخواهد که مادر سیروس را برای ازدواج او راضی کند و بعد هم قضیه دل درد دروغی و بیتابی برزو خان را تعریف میکند و میرود.
نازبانو به او قول میدهد که مادر سیروس را راضی به این وصلت کند و فرح را موظف میکند از هر چیزی که خبر دار شد اول از همه به او بگوید.
نازبانو عصبی کسی را به دنبال رمال میفرستد و سینی گلصنم را به حیاط پرت میکند.
میجان و طایب باهم درباره دامون صحبت میکنند و طایب اصرار دارد که هر چه سریعتر او از روستا برود.
رمال به عمارت خان رفته و داخل اتاق نازبانو مشغول است و درباره برزو خان میگوید و نازبانو از او میخواهد که دعایی برای میجان بنویسد تا دست از سر زندگی اش بردارد.
ماهگل از پشت در گوش ایستاده و حرف هایشان را گوش میدهد و مراقب است و با خداحافظی رمال سریعا به آشپزخانه میرود.
دست ماهگل در آشپزخانه میسوزد که خلیل سریعا از راه میرسد و میخواهد او را به دکتر ببرد اما ماهگل از او میخواهد که او را به امامزاده ببرد.
کارگران معدن همچنان مشغول گشتن به دنبال جنازه در تالاب هستند و گله مند از شرایط کاری و پولی هستند.
دامون عصبی از ظلم برزو خان است که میان حرف هایشان یکی از کارگران که مدت زیادی در آب بوده است حالش بد میشود و او را نزد طبیب میبرند.
دامون خبر سید مهدی را از طبیب میگیرد و او میگوید که بهتر است حرف نزند و حواسش به خودش باشد.
گویا امام نماز جماعت مسجد آنجا از آشنایان دامون است و درباره کارش صحبت میکنند و به خانه میرود.
دامون درباره رفتن به شهر با میجان مشورت میکند اما میجان میگوید شهر برای او امن نیست و اگر او برود کسی به او شک نمیکند که دامون مخالفت میکند و میجان ناراحت به سراغ کار های خودش میرود.
نازبانو خان بزرگ را راضی کرده است تا با برزو صحبت کند و ماهگل را صدا میکند تا برزو به اتاق خان برود.
برزو مست و پاتیل به اتاق پدرش میرود و خان به او میگوید که میداند زیر سر پسرش بلند شده است و قصد دارد برزو را راضی کند تا راهی که او رفته است را نرود اما برزو جلو او میایستد و میگوید امور روستا را خودش در دست میگیرد و برزو را از اتاقش بیرون میکند.
برزو تلو تلو خوران به حیاط عمارت میرود و به آشپزخانه میرود تا ماهگل به او چای بدهد و شروع به درد و دل برای ماهگل میکند و میگوید که پدرش، مادرش را کشته است.
برزو به ماهگل میگوید که او مثل مادرش است و میخواهد برایش عروس خوبی بیاورد، ماهگل از علاقه نازبانو میگوید اما برزو خان میگوید که او علاقه ای به نازبانو ندارد و میخواهد کس دیگری را دوست بدارد.
ماهگل خلیل را صدا میزند تا برزو را با خودش ببرد و برزو همچنان در حال خودش نیست و برای خلیل هم از حرف هایش میگوید.
سیروس هم که مست کرده است، آوازخوان به خانه میرود و مادرش را میبیند که سریعا شروع به داد و قال میکند اما گوش او به این حرف ها بدهکار نیست.
مادر سیروس النگو ها را میبیند و فکر میکند که برای فرح خریده است اما سیروس سریعا مادرش را بیرون میکند تا بیشتر از این پیگیرش نشود.
میجان با بقچه ای به بغل سوار بر اتوبوس شده است تا به شهر برود.
خلاصه داستان قسمت هفتم سریال کلبه ای در مه
مادر سیروس مشغول بحث با او است که چرا با برزو مشروب میخورد و او میگوید دو روز است که به زهرماری لب نزده است و بعد از آن طبیب را صدا میکند و فرح برای سیروس جوشانده درست میکند و به او میخوراند و طبیب عزم رفتن میکند و فرح بعد از دادن دارو بیرون میرود.
مادر سیروس به او میگوید که اجازه نمیدهد با فرح ازدواج کند، اما او از تصمیمش برنمیگردد.
برزو به خانه نادر رفته است و درباره تصمیم نازبانو صحبت میکند و در آخر حرف به میجان و جوان تیر خورده که حالا دامون نام دارد و اهالی ده آن دو را فامیل هم میدانند میرسد و نادر میگوید که باهم ازدواج میکنند و بعد از آن برزو میرود.
طایب جای خواب دامون را برایش میبرد و میجان نیز سینی غذای او را آماده میکند و میبرد.
گویا دامون از امامزاده و روستا خوشش آمده است.
برزو به عمارت برگشته است و خلیل نیز به آشپزخانه رفته است تا ماهگل به او غذا بدهد.
ماهگل درباره پسر ماهرخ و ازدواج میجان حرف میزنند و کارشان به بحث میکشد و خلیل میگوید کاش به جای این همه نگرانی برای میجان به فکر خودت و من بودی و ماهگل بعد از کمی نگاه کردن به خلیل میرود.
طایب اتاقی را به کمک ایاز و میجان برای دامون آماده کردند و او را به آن جا بردند تا مستقر شود و این چند روز را آن جا بماند.
طایب دامون را برای رفتن به معدن آماده کرد و او به آن جا میرود اما برزو میگوید که فعلا کارآموز است و حقوقی در کار نیست.
سرکار استوار به برزو میگوید که از تهران با توپ و تشر تماس گرفته اند و منتظر جنازه دوم هستند و اگر پیدا نکنیم بیچاره مان میکنند.
هاشم در معدن به سراغ دامون میرود و او را برای کار راهنمایی میکنند.
میجان درباره دامون از طایب سوال میپرسد و میگوید چطور زور دامون به شاه میرسد و نگران او است که اگر بگیرنش بلاهای بدی بر سرش میآورند.
دامون در امام زاده فکرش مشغول حرف های سرکار استوار و برزو خان است.
فرح در خانه به مادر مریض احوالش آش میدهد تا حالش بهتر شود.
ایاز به کمک طایب سرش را میشوید و طایب از او میخواهد که دیگر به ازازیل نرود و دست از این همه بی قراری اش بردارد اما ایاز بی توجه به حرف های او میرود.
سیروس به خانه فرح اینا رفته است و باهم حرف میزنند و فرح از او میخواهد برای برادرش کاری کند که مادرش از دوری پسرش دق نکند.
سیروس از فرح میخواهد که کیفش را به او بدهد که متوجه دو عدد النگو طلا میشود و میفهمد که برای او نیست و از سیروس دلخور میشود اما سیروس سربسته او را میپیچاند و میرود.
دامون و دیگر معدنچی ها در معدن مشغول کار هستند و درباره جنازه ها با هم حرف میزنند و نگران حقوق ندادن هستند و از کم بودن حقوقشان گله دارند.
دامون در خانه طایب مشغول شکستن هیزم است که میجان به سراغش میرود و میگوید برای پیدا کردن جنازه او مژدگانی گذاشته اند و دامون از نگرانی هایش میگوید…
خلاصه داستان قسمت ششم سریال کلبه ای در مه
طایب و میجان مشغول صحبت درباره رفتن جوان تیر خورده هستند و میدانند که او باید هر چه زودتر برود.
برزو خان بابت این که خلیل در رکاب خان بزرگ بوده است عصبی میشود و میگوید او خان است نه پدرش و با فهمیدن قضیه خاستگاری پدرش از میجان برای نادر عصبی تر میشود و دستور میدهد به خانه بروند.
طایب و میجان به کلبه رفته اند و جوان درباره اتفاقی که برایشان افتاده است، صحبت میکند و میگوید چجوری این بلا سرشان آمده است.
طایب به او میگوید که باید هر چه زودتر از آن جا برود و سپیده دم به سراغش میرود تا او را به جاده ببرد و راهی اش کند.
برزو عصبی به خانه میرود و درباره کاری که نازبانو کرده است صحبت میکنند اما او ذره ای حرف از فهمیدن احساس برزو به میجان نمیزند و در آخر او عصبی از خانه میرود و نازبانو به گریه مینشیند.
سپیده دم طایب راهی جنگل ازازیل میشود…
جوان به دل جنگل زده است، نیرو های دژبانی به سراغ برزو خان رفته اند و حرف از پیدا شدن جنازه ای میزنند.
طایب به کلبه رسیده است و جوان را با خود همراه میکند و میگوید اگر کسی آن ها را دید او هیچ حرفی نزند و تنها او جواب میدهد.
نیرو های دژبانی و برزو خان به سمت تالاب در حرکت هستند.
طایب و جوان در مسیر حرکت میکنند که به ماشین برزو خان و دژبانی برخورد میکنند.
یکی از نیرو های دژبانی آن ها را میبیند و دستور میدهد که بایستند و طایب میگوید که او دامون خواهر زاده اش است و برای کار به آن جا رفته است و برزو خوشحال از جواب منفی طایب به او میگوید که دست او را آنجا بند میکند.
میجان مشغول چراندن گوسفند ها میباشد و گویا فکرش درگیر است.
میجان امازاده را تمیز کرده است که طایب با جوان که حالا او را دامون نام گذاشته است داخل میشود و ورود مهمان را خوش آمد میگوید.
دامون در امام زاده نشسته است که میجان برایش غذا میبرد و او میگوید تعدادی نگاتیو از عکس های کشتار دسته جمعی میدان ژاله تهران میباشد با خود آورده و در جنگل قایم کرده است و میجان بعد از گوش دادن به حرف هایش میرود.
ماهگل در آشپزخانه است که برزو خان به آنجا میرود و ماهگل حرف نازبانو را به میان میکشد و درباره دختر زایی نازبانو حرف میزنند.
برزو خان حرف ماهرخ و پسرش را به میان میکشد که باعث تعجب ماهگل میشود و او میگوید باید ته و توی ماجرای قول و قرار بین میجان و پسر ماهرخ را دربیاورد.
برزو خان به خانه میرود و نازبانو به او میگوید قصد دارد وکالت معدن را از او پس بگیرد و برزو به او میگوید بهتر است به خانه و زندگی برسد که او هم میگوید که مردی که عیاش باشد را نمیخواهد و برزو او را مجبور میکند که تحت هر شرایطی باید پسر به دنیا بیاورد اما نازبانو سرسخت پایحرفش ایستاده و میگوید که معدن را پس میگیرد.
خلاصه داستان قسمت پنجم سریال کلبه ای در مه
خلیل در راه خانه ارباب به طایب میگوید با ماهگل صحبت تا راضی به ازدواج شود که در جواب طایب میگوید اگر قبول نمیکند اصرار نکن.
خلیل که دلباخته ماهگل است درهم میشود و میگوید داغون میشوم که عمرش را در خدمت به خانه خان بگذارد و طایب قول میدهد که با ماهگل حرف بزند.
ماهگل به سراغ نازبانو خانم میرود تا او را از ازدواج میجان و نادر منصرف کند که موفق نمیشود.
جناب ستوان درباره پیدا کردن جنازه ها با برزو خان صحبت میکند و میگوید که بایستی به هر طریقی که شده هر چه زودتر جنازه ها به همراه مدارکشان را پیدا کنیم.
خان بزرگ در اتاقش آماده شده و منتظر طایب میباشد.
با افتادن چشم خان بزرگ به طایب حالش جوری میشود و گویا هول کرده است و به داخل میرود و طایب به اتاق خان میرود.
از حرف هایشان مشخص است که کینه قدیمی بینشان است و خان میخواهد که کینه ها را کنار بگذارند اما طایب کوتاه بیا نیست.
خان بزرگ سر اصل مطلب میرود و میجان را خاستگاری میکند و اما طایب میگوید به نادر و هر کسی که به این خانه ربطی داشته باشد دختر نمیدهم.
خان بزرگ تاکید میکند که او خان است اما طایب زیر بار نمیرود و از آن جا میرود.
معلم زبان توکا دختر برزو خان در حال آموزش او میباشد و از طرفی دیگر نازبانو اتاق خان بزرگ را دید میزند تا رفتن طایب را ببیند و بلافاصله به اتاق خان بزرگ میرود و جویای ماجرا میشود.
خان بزرگ ادامه میدهد که حساب طایب از همه جدا است و او زیر بار حرف زور نمیرود که نازبانو با ناراحتی از اتاق خان میرود.
طایب و ماهگل باهم مشغول حرف زدن هستند و هر دو نگران ازدواج میجان هستند و طایب میگوید تا وقتی که من هستم میجان عاقبت به خیر است.
ماهگل پولی به طایب میدهد و میگوید اگر خان پاپیچ شد فرار کنند و از اینجا بروند که طایب حرف را عوض میکند و بحث عروس شدن او را در میان میکشد و میگوید روی عشق خلیل قسم میخورد و به فکر زندگی خودش باشد.
طایب از ماهگل میخواهد که همه چیز را به خلیل بگوید و به خلیل روی خوش نشان دهد و به هنگام رفتن داروی گیاهی را یاد ماهگل میدهد تا به خان بزرگ بدهد و نقرسش خوب شود.
میجان در راه جنگل ازازیل است که صدایی میشنود و یواشکی میبیند که جماعت ژاندارم و برزو خان دنبال جنازه ها هستند و از ترس ازازیل میگویند.
میجان یواشکی از روی پل رد میشود خودش را به کلبه میرساند و جوان که سرپا شده است را به داخل جنگل میبرد و او را جایی قایم میکند و میگوید با آرام شدن وضعیت باز هم به سراغش میرود.
میجان به خانه میرود و ماجرا را به طایب میگوید و بعد از آن منتظر میماند تا ماجرای خانه خان را تعریف کند با حرف های طایب خیالش راحت میشود.
نازبانو به خانه نادر رفته است و با دیدن بساط عیش و نوشش عصبی میشود و شروع به داد و بیداد بر سر او میکند.
نازبانو بر سر ازدواج با نادر صحبت میکند اما نادر هم دلش به ازدواج با میجان نیست و با کولی بازی درآوردن او را راضی به انجام حرف هایش میکند.
خلاصه داستان قسمت چهارم سریال کلبه ای در مه
میجان به خانه برگشته و ماجرا را برای طایب مادرش تعریف میکند و او میگوید هرچه زودتر باید خوب شود و به میجان پولی میدهد تا برای جوان قلم بخرد تا طایب بپزد و برای او ببرند تا جون بگیرد.
رمال به نازبانو میگوید که دختری جوان و نورس در زندگی شوهرش هست که چشم برزو خان به دنبال او است و نازبانو عصبی او را بیرون میکند و از گلصنم میخواهد که ماهگل را به پیش او بیاورد و از او سراغ خلیل را میگیرد و میگوید هر زمان که آمد پیش او برود.
شب هنگام برزو خان و خلیل به خانه میروند و ماهگل به او میگوید که فردا پیش نازبانو برود و هوایش را داشته باشد که خلیل به او میگوید برزو خان چشم ناپاک روی میجان دارد که باعث جا خوردن ماهگل میشود و میگوید همه چیز را به نازبانو بگوید چرا که فقط او حریف برزو خان میشود.
رمال پیش فرح است و گویا با او هماهنگ کرده بود تا آن حرف ها را نازبانو بزند و به او بابت کارش پول میدهد.
خلیل همه چیز را به نازبانو خانم میگوید و او با بی محلی از کنار برزو با چشم های گریان رد میشود.
برزو جویای ماجرا از خلیل میشود اما خلیل اظهار بی خبری میکند و باهم میروند.
نازبانو حالش خوب نیست و گریه میکند.
فرح با دیدن ماشین برزو خان جلو آن ها را میگیرد و به خانزاده میگوید که میخواهد تنها با او صحبت کند و میگوید که میجان به او دروغ گفته است و دل درد نداشته و میخواسته توجه او را جلب کند، چرا که میجان به او علاقه داشته است که خانزاده میگوید چرا فکر میکنی من به نازبانو حرفی نمیزنم و فرح ادامه میدهد که او از علاقه برزوخان به میجان نیز با خبر است و میرود.
ایاز و طایب به جنگل ازازیل رفته اند و به جوان تیر خورده کمک میکنند.
جوان حالش خوب نیست و زیر لب قرآن میخواند.
میجان در حال رفتن به سمت جنگل است که خلیل و برزو خان به سمتش میروند و خلیل پیاده میشود و میگوید که برزو با او کار دارد ولی رو بهش ندهد و میجان به سمت او میرود.
خانزاده با حرف هایش میجان را معذب میکند که سریعا از آن جا میرود و خانزاده نیز به خلیل دستور میدهد تا بروند.
مردی به خانه برزو خان میرود و سراغ نازبانو را میگیرد تا او را ببیند و به اتاقش میرود.
از حرف هایشان مشخص میشود که باهم خواهر و برادر هستند و او سراغ بچه ها را میگیرد و گویا برای گرفتن پول سراغ نازبانو آمده است و باهم حرف میزنند و نازبانو میگوید هرچقدر پول میخواهد بردارد ولی نباید حرف روی حرفش بزند.
نازبانو به برادرش میگوید که باید میجان را بگیرد و باهم ازدواج کنند ولی برادرش با برداشتن پول هایی از تو کشو به او میگوید پسش میدهم و میرود.
نازبانو به امام زاده رفته است و با طایب حرف میزند و از میجان تعریف و تمجید میکند و بحث عروس کردن او را پیش میکشد.
نازبانو میجان را برای نادر خاستگاری میکند، اما طایب به تندی جواب او را میدهد و نازبانو به او میگوید مهربانی به رعیت جماعت نیامده است و طایب او را عنتر خانم خطاب میکند و میرود.
میجان مشغول آشپزی است که طایب به آشپزخانه میرود و از او تعریف میکند و با کشیدن غذای جوان او را همراه ایاز راهی جنگل ازازیل میکند.
میجان با دیدن جوان تیر خورده متوجه حال بدش میشود و ایاز را به دنبال طایب میفرستد و میگوید جوان دارد در تب میسوزد و زودتر طایب را همراه خود بیاورد.
نازبانو بیتاب به اتاق خان بزرگ میرود و او را صدا میکند و به خان میگوید که خدا سایه آن ها را روی سرشان نگه دارد و سعی میکند او را راضی کند تا زودتر از اتاقش بیرون بیاید و خودش به رعیت سر بزند و در آخر حرف هایش از خان میخواد که دختر طایب را برای نادر عقد کند، خان به او میگوید این همه دختر چرا او که از علاقه نادر به میجان میگوید و میخواهد که وساطت نادر را بکند و میرود.
خدمتکار خانه خان که حرف هایشان را شنیده است به آشپزخانه میرود و ماجرا را برای بقیه تعریف میکند.
طایب بالای سر جوان میرود و میگوید آب بیاورند تا او را پاشویه کند و تبش پایین بیاید.
با طلوع خورشید و بیدار شدن میجان، طایب خبر خوش میدهد و میگوید که تب جوان بند آمده است و بنیه اش خوب است.
میجان در امام زاده مشغول بافتنی است.
خدمتکار ها در خانه مشغول حرف زدن درباره میجان و خواسته نازبانو از خان بزرگ هستند.
خلیل به خانه طایب رفته است تا او را با خود ببرد و میجان پیش مادرش میرود و جویای ماجرا میشود و با چشمانی گریان مینشیند و از او میپرسد میخواهد تو روی خان بایستد و مادرش در جواب میگوید، خان که هیچ به خاطر تو توو روی دنیا میایستم و با خلیل همراه میشود.
خلاصه داستان قسمت سوم سریال کلبه ای در مه
طایب و میجان بالای سر جوان زخمی هستند، جوان بهوش آمده و حالش بهتر شده است طایب از او میخواهد که نترسد و جایش امن است که میجان داستان جنگل نفرین شده و اجنه ها را میگوید اما طایب او را دعوا میکند و میگوید چرت و پرت میگوید و به او قول میدهد که باز هم برمیگردند.
آنها از کلبه بیرون آمدند که میجان سعی میکند برای مادرش تعریف کند و او میگوید اگر ایاز او را به اینجا آورده باشد، حسابی گوش مالی اش میدهد.
میجان میگوید که حسابی ترسیده بود و فکر میکرد ازازیل او را تنبیه کرده است.
طایب به میجان میگوید که نوبتی باید از او نگهداری کنند تا زودتر سرحال شود و از آن جا برود.
همسر برزو به او میگوید که قرار نبود دوستان او برای عیاشی به آنجا بروند و برزو خان قول میدهد که هرکاری کند تا آن ها زودتر بروند.
شب هنگام طایب و میجان با یکدیگر به سمت جنگل میروند و طایب که میداند او میترسد، سر به سرش میگذارد و که ناگهان صدای وحشتناکی میآید و متوجه میشوند که او ایاز است.
هر سه آن ها بالای سر جوان نشسته اند که طایب میگوید میجان به همراه ایاز برود و فردا صبح جایشان را باهم عوض کنند و به ایاز تاکید میکند که گم و گور نشود تا خوب شدن حال این جوان آن جا پیش آن ها بماند.
در خانه خان همه جمع شده اند که گلصنم شروع به نشان دادن سیسمونی بچه خان میکند و همسر خان با زنان جمع یکدیگر را تیکه باران میکنند.
ماهگل با بچه برزو خان در آشپزخانه مشغول بازی است که خلیل مجذوب دیدن او میشود.
فرح به خانه خان رفته است که یکی از خدمتکار ها جلو او را میگیرد و میگوید سیسمونیبرون نازبانو است، اما فرح گوش نمیدهد و به داخل میرود که نازبانو او را میبیند و به سراغش میرود و حرف هایی به فرح میزند که به مزاجش خوش نمیآید و بعد از دادن دارو ها میرود.
طایب به خانه برگشته است و میجان راهی جنگل ازازیل میشود.
برزو خان به همراه سروان و استوار در جنگل بحث میکنند که به نیرو های بیشتری برای پیدا کردن جنازه ها به او بدهند اما برزو میگوید که نمی توانند معدن را تعطیل کنند و استوار برای این که جناب سروان را آرام کند میگوید که برزو خان برنامه شکار گذاشته است که باعث میشود خان زاده جا بخورد.
میجان برزو خان به همراه ژاندارم ها را می بیند که به سمت او میروند و سریعا خودش را به دل درد میزند که برزو خان به سرعت به خلیل دستور میدهد که او را نزد طبیب ببرند.
گویا گلو استوار پیش فرح گیر کرده است و او میگوید که به همه بگوید که فرح را نمیخواهد اما او میگوید تو را میخواهم و اگر با من ازدواج کنی برادرت را از زندان آزاد میکنم و فرح از او میخواهد به جای این همه دست دست زودتر او را عقد خودش کند.
کارگران معدن مشغول هستند که برزو خان به سمت یکیشان میرود و او را بازخواست میکند.
نازبانو همسر خان مشغول شانه کردن موهای دخترش میباشد که ماه گل متوجه آشفتگی همسر خان میشود و جویای احوالش میشود که او میگوید ترسیده ام از این که باز هم بچه ام دختر شود و برزو خان او را ول کند.
نازبانو، گلصنم را صدا میکند و به او میگوید که به دنبال رمال برود و او را به آن جا ببرد.
خلاصه داستان قسمت دوم سریال کلبه ای در مه
ایاز به دنبال میجان می رود و با ایما و اشاره او را صدا میزند تا با هم به جایی بروند و میجان را به آن طرف پل میبرد، گل صنم ترسیده است و داخل یک کلبه چوبی میشود و با گفتن تو کی هستی ترسیده فرار میکند و ایاز نیز فرار او را تماشا میکند.
میجان که ترسیده است دوان دوان میرود که زمین میخورد و بعد از کمی نشستن با حالی پریشان به خانه میرود و به مادرش میگوید چیزی نیست و تنها سردش شده است.
میجان به امام زاده رفته است و حالش پریشان است و فکر میکند، بعد از آن او با برداشتن بقچه ای دوباره به همان کلبه میرود و صورتش را میپوشاند، مردی که تیر خورده در کتفش هوشیار است، میجان ترسیده از کلبه خارج میشود و مقداری چوب جمع میکند و از خدا کمک میخواهد. میجان به داخل کلبه چوبی میرود و برای او آتش روشن میکند تا گرمش شود.
مرد سعی دارد حرفی بزند با ایما و اشاره و بریده بریده از او میخواهد تیر را از دستش دربیاورد، اما میجان آشفته میگوید نمیتواند و از کلبه خارج میشود.
میجان با خانه میرود و گریان است که طایب جویای احوالش میشود، او از طایب درباره جنگل آن طرف پل سوال میپرسد که آیا واقعیت دارد هر کس به آن جا رفته است، صبح فردا را ندیده که مادرش میگوید همه این حرفا خرافات است، شیطان را لعنت کند و بخوابد.
میجان از خواب میشود و مادرش را صدا میکند و اما با ندیدنش به سرعت از خانه بیرون میرود و دنبالش میگردد.
اما هر چه او را صدا میکند و این طرف و آن طرف میرود، پیدایش نمیکند.
میجان به خانه ارباب میرود و باز هم سوالاتش را از خاله اش میپرسد که او نگران میشود اما میجان سریعا خداحافظی میکند و میرود.
میجان باز هم به جنگل میرود تا سراغی از آن مرد بگیرد و دائما زیر لب از خدا میخواهد کمکش کند که مادرش را داخل کلبه میبیند و او میگوید هرچه سریعتر به دنبال طبیب برود…
میجان از کلبه خارج میشود تا هیزم جمع کند و کلبه را برای جوان تیر خورده گرم کند.
طایب از میجان میخواد که طبیب را تنها به آن جا ببرد و کسی خبردار نشود.
میجان قضیه را برای دکتر تعریف میکند و او بدون معطلی وسایلش را جمع میکند تا به راه بیافتند.
برزو خان به کارگران معدن دستور میدهد تا بعد از پایان کارشان به تالاب بروند و برای پیدا کردن جنازه ها به استوار کمک کنند.
یکی از معدنچی ها مقابل خان میایستد و میگو ید زیر بار حرف زور نمیرود و این موضوع باعث میشود که از کارش بیکار شود.
طبیب مشغول مداوای پسر تیر خورده است که میجان فکر میکند او مرده است، اما دکتر میگوید دردش زیاد است و بیهوش شده است.
برزو با پدرش خان روستا صحبت میکند و او میگوید دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد که مردم به چه چشمی نگاهش میکنند، برزو تمام حساب و کتاب های رعیت را به صورت مکتوب به پدرش میدهد.
فرح به سراغ خاله میجان میرود و میگوید طبیب او را جلو میجان سکه یک پول کرده است و گله مند است.
دریافت لینک کوتاه این نوشته:
کپی شد! |