گوناگون

زندگی به مدت یک روز

در این پست از مجله اینترنتی کولاک مطلبی در مورد

زندگی به مدت یک روز

ارائه شده است ، در صورتی که محتوای این پست مورد توجه تان واقع شده است، می توانید برای مشاهده مطالب بیشتر در این موضوع به دسته بندی

سرگرمی

مجله اینترنتی کولاک مراجعه کنید .

علیرضا صائمین

آسمان دلگیر بود ، بغضش امان نمی داد ؛ من هم زیر سایه اش راه می رفتم، یقه بارانی ام را بالا زدم ، بدنم از درد یک جا بند نبود خسته ام کرده بود آخه این چه زندگی من دارم ، از آزمایشگاه ، آزمایش ها را گرفتم تنها دلخوشیم این بود که این درد ها فقط مال من نیست ، همان طور که کیسه آزمایش ها را میفشردم وارد مطب شدم ، مثل بریتانیایی ها آرام یک گوشه نشسته بودم از خستگی خوابم برد این هم درد من بدبخت است وقت زندگی کردن نداریم ؛ منشی صدایم کرد، وارد اتاق شدم .

دکتر وضع پریشانی داشت؛ آزمایش هارو گرفت آهی کشید ، عذر خواهی کرد و سریع اتاق رو ترک کرد اما رفت ، هیچ کس مارو آدم حساب نمی کنه.

با بد بختی تمام خودم را به خانه رساندم ، کتابی در دست گرفتم که خوابم ببرد نوشته بود : گذشته را رها کن اون مرده ، امروز آمده به آن یک زندگی کردن بدهکاری اما فردا با تمام خوبی و بدی هایش خواهد آمد ولی طلب کارش نباش ، خوشبختی مانند حق ستاندنی ست او را از امروز و فردا بستان.

صدای  نه چندان خوب گوشی ام بلند شد هیچ وقت تلفنم زنگ نمی خورد این هم از بدبختی من است

-بله؟

-سلام

-سلام

-دکتر فلانی هستم

-بفرمائید؟

-شرمنده یک خبر خوب دارم یک خبر بد

-اول خبر بد را بگید تا آخر خوب آرامم کنه؟

-یک روز برای زندگی وقت داری

گوشی از دستم افتاد دنیا روی سرم سنگینی میکرد،زندگی روی سرم خراب شد ،  گوشم سوت می کشید، به ت ت پ ت افتاده بودم.

یاد جمله دیشب افتادم ؛ خودم را جمع کردم ، وقت غذا خوردن نداشتم ، زدم بیرون ، به ملاقات مادرم رفتم ، از تندی هایم در تمام طول زندگی معذرت خواستم ، هر بار که پرسید چه شده؟ طفره میرفتم ، تحمل اشک هایش را نداشتم .

خواستم وصیت نامه ای بنویسم اما سوال اینکه آخه من چی دارم ؟ خفه ام میکرد ؛ یک خانه اجاره ای با یک مشت خرت و پرت که جواب گوی اجاره عقب افتاده ام هم نبود ، اما چرا یک چیز داشتم رویی سیاه از تند خویی هایم ؛ بغضم گرفت ، یک تکه از دفتر تلفنم کندم، جلو رفتم بوسه ای عاشقانه ای بر دست مادر زدم بوسه ای که از خجالت یا غرور ، همیشه از آن دوری می کردم ، روی تکه کاغذ نوشتم حلالم کنید از مادرم قول گرفتم که فردا آن را باز کند ؛ پدرم از راه رسید طبق عادتش با نان داغی دیدمش پرسید کجا؟ خنده تلخی روی صورتم شکل گرفتم آخر خودم هم نمی دانستم ، دلم می خواست بیشتر پیششان بمانم زندگی به مدت یک روز واقعا کم بود .

به سمت ایستگاه مترو رفتم ، با اینکه اغلب در تمام نوشته هایم از کودکان کار و افراد کم بضاعت می گفتم ولی همیشه از کودکان میگذشتم ؛ گروهی کودک گل می فروختند تمام گل هایشان را خریدم اما من نیازی نداشتم اما نمی خواستم احساس پوچی به آنها و تکبر به خودم دست دهد.

احساس عاشقی را داشتم فکری به قول پدرم به کله پوکم زد، به همه گل می دادم ، آرزو خوشبختی از برون و از درون دل آرزوی زندگی بیشتر بر خلاف خودم آنها می کردم.

به محل کارم رسیدم ، به همه برعکس روزهای دیگر سلامی گرم می دادم فکر می کردند بله؛ دیوانه شده ام ، رفتم پیش رئیسم از او مرخصی خواستم ،باز خواستم کرد اما بازهم طفره رفتم ، به اتاقم رفتم ؛ آدم بدی نبودم اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد ، روی برگه بزرگی باز آن جمله معروف را نوشتم ( حلالم کنید ) و روی صفحه نمایش چسباندم و رویش روکش کشیدم ؛ از قصد کلید را روی در جا گذاشتم .

در کوچه ها آزادانه قدم میزدم فردی قوی هیکل با لباسی مندرسی جلوی سبز شد ،مشتی به صورتم زد و با لهن جاهلی

گفت : هر چی داری بده بیاد. برایم اهمیت نداشت تمام دارایی ام را دادم ، پلیس از راه رسید ، او را گرفت

-آقا این از شما چیزی دزدیده

-نه سرکار مشکلی نیست

آمد جلو با همان لهن گفت

– دمت گرم

– خواهش می کنم از روزت لذت ببر

همه چیز سریع اتفاق افتاده بود گیج بودم فکر نمی کردن رفتارم شرمنده اش کند .

در حال و هوایی بودم از خیابان رد میشدم ماشینی از خجالتم در آمد ،بر روی زمین افتادم چشمانم به تقلا میدید ؛ جوانی که معلوم بود گواهینامه ندارد ، لحضه ای خواستم ادبش کنم اما نه آخرین روز من نباید اینگونه باشد

– چیزی نیست، از زندگی لذت ببر

– ممنونم آقا

تاحالا انقدر تشکر از من نکرده بودند ، شاید هیچ کس من را ندیده بود ؛ نمی دانستم انقدر بخشش تاثیر می گذارد ، امان از کینه هایی که دنیا را به رویم تلخ کرده بود .

آسمان غرشی کرد باز همان لبخند همیشگی . نمی خواستم آخر عمری از باران دور بمانم،

در این دنیا نبودم به درخت تنه ای زدم کتفم به شدت درد گرفت ،به زور به بام شهر خود را رساندم نمی خواستم شهر را ندیده بروم.

از شدت خستگی روی زمین قلت خوردم نمی دانم ، نمیدانم چرا با جیبی خالی ،پایی لنگان و پینه بسته، چشمی کم سو ، دستی شل و سری تا پای خیس ولی باز احساس خوشبختی می کردم .

از نگاهش خسته نمی شدم ، دلم برای تمام شهر تنگ میشد برای عکسش ، برای مردمش ، برای خوبی هایش ، برای بدی هایش ؛ دنیا بدون من چه میکند ، به غیر از فامیل هایم چه کسی برایم غمگین می شود ؛ شاید چند روز شاید چند ساعت شاید چند ثانیه شاید هیچ وقت .

حسرت این را میخورم که هیچ وقت طعم عشق را نچشیدم ، عشق نه به یار بلکه به زندگی .

با خدا گفت و گو می کردم همدم تنهایی هایم بود ، فقط یه آرزو می کردم شاید اگر فردایی بود فردا بهتر بودم ؛ تلفنم زنگ خورد باز همان دکتر همیشگی

– سلام

– سلام شرمنده باز هم مشکلی برایم پیش آمد نتوانستم خبر خوب را بگم

– چه فرقی میکنه ساعات آخر زندگی من شروع شده

-نه خبر خوب اینکه خبر بد رو باید دیروز در مطب بهت می دادم

باز گوشی از دستم افتاد سر از تن نمی شناختم با همان اوضاع چون کودکی نو پا می دویدم خونین اما خوشحال.

هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر وجود فردا آنقدر خوشحال باشم.

از آن روز همه چیز را می بخشیدم دردم را زخمم را بدی هایم را ، می گذشتم نه به خاطر دیگران می خواستم حال دلم خوب باشد اگر کسی به خاطر بخشش کوچک می شد خدا اینگونه بزرگ نبود.

این پست توسط بخش سرگرمی مجله کولاک گردآوری شده است , امیدواریم از مطالعه مطلب

زندگی به مدت یک روز

استفاده کافی برده باشید، از شما دعوت می شود از مطالب مرتبط با این پست دیدن فرمایید .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا